اما تو چه ميدوني تو زيستگاه ِ من چه ديدني هاي ِ ناديدني هست وچشم ميخواد تا صاف زل بزنه تو رخ اين قشنگيها و لذت ببره
تو نخ ِ يه مادر پير و چروكيده به همراه دختر ِ نو عروسش وسط ِچهار راه ِ امير اكرم كه واسه انتخاب و خريد يه لباس ِ عروس اومدن ،رفتن و با دقت به گفته هاشون گوش دادن، نميدوني چه صفايي داره
چه بي اندازه غرق ِ لذت ميشي وقتي نق نق هاي ي نوعروس رو ميشنوي و مادر صبور رو ميپاي كه هرگز تو ذوق دخترك نميزنه
مادر هر چند لحظه يه مرتبه جيب مانتو زير چادرش رو وجب ميكنه تا هم از اوضاع خزانه اش مطلع بشه و هم هر از گاهي يه نگاه ِ مراقب ميندازه به دور و بر تا يه جيب بر حرامي ناغافل جيبش رو جارو نزنه
دختر گير سه پيچي داده به يه لباس ِ عروس نيمه عريان وخوش دوخت
مادر يه لبي ميگزه انگاري دختركش بي سيرتي كرده باشه
دخترك عنق ميشه و لب ميتابونه مادر به هر زحمتي هست ميخواد بفهمونه كه اين لباس خيلي لختيه و در شان دخترك نجيبش نيست اما گويا دخترك داره عروسي ِنسيم دختر داييش رو به مادر ياد آوري ميكنه كه چه لباس عروس نيمه عريان و شيكي تنش بوده تازه از قرارخونواده دايي اينا خيلي هم از اونا مقيد تر و مذهبي ترن
دخترك ميگه :دختر يه بار ميره خونه بخت حالا همون يه بار نبايد يه ذره بي خيال قيد و بند ها باشه و يه خورده لخت و پتي گيري كنه؟
مادر اصرار داره كه اتفاقا واسه همون يه بار كه مهمترين اتفاق زندگي دختركشه بايد نجيب و مقيد بره خونه شوهر
دختر جواب ميده كه اصلا مهدي بايد بگه راضيه يا نه آخه اون شوهرشه
مادر هم گويا جواب دندان شكني داده به دختركش كه اگه شازده داماد شوهر بود يه بعد از ظهر از خير ِ اضافه كار ميگذشت و ميومد واسه زنش لباس عروس انتخاب ميكرد حالا كه نيومده حق انتخابي هم نداره
دخترك گويا بهترين لحظه زندگيش رو داره سپري ميكنه... يه برقي تو چشاش موج ميزنه كه انگاري چيزي نمونده پرواز كنه
به مادر جواب ميده كه مهدي بس كه دوسم داره و به فكرمه طفلي اضافه كاري وايميسه... الهي قربونش برم كه اينهمه مرده
مادر رو به دخترك ميكنه و ميگه:بسه بسه نوبرشو آورده جلو مردم اينقدر قربون صدقه يه مرد نرو! دست ِ كم اسمشو يواش تر بيار قباحت داره دختر جان
دوباره قنبرك زدن دختر و دلجويي ِ مادر
بالاخره دخترك مادر رو مستاصل كرده وداره ميبره تو همون مغازه كه لباس عروس لختيه رو بخرن
تو چه ميدوني تصور اون دخترك تو اون لباس لختي چه لذتي داره اونم وقتي آفتاب ِ تموز داره تا ماتحتت رو ميسوزونه
ميدونم آخه تو از اين چيزا نديدي حق هم داري خو ب نديده اي ديگه نديد بديدي
اينجا زيستگاه ِ منه با ديدني هاي ِ توش كه تو محرومي از ديدنشون
حرم گرما حالمو جا مياره و يادم ميندازه كه راه خونه از اين وره
اصلا تا حالا آفتاب تن و صورتتو سوزونده؟؟
اصلا ميدوني آفتاب چي چي هست؟؟
تو چه ميدوني شايد دخترك و آقا مهدي خوشبخت ِ خوشبخت بشن
خوشبختي رو بايد ريز تر از اين حرفا تو نخش بري تا يه چشم و ابرويي بهت نشون بده
من خوشبختي ميبينم اگر چه تو نميدوني
آخه تو چه ميدوني.....راستي ميدوني؟؟؟