۱۳۸۸ اسفند ۲۹, شنبه

خوش است چنین بازت آمدن

نوروز میرسد اما زکهنگی
پوسیده ام میان گرد و غبار ِ خمودگی

آهسته نم نمک آواز میکنم
سودای ِ خام ِ همنفسی ساز میکنم

سرما به عنچه ها زده در مطلع بهار
آغازِ این قصیده آگهی دهدم زاشک ِزار زار

گویی بهار ِ دلنشین دغل آغاز میکند

نوروز میرسد اما کدام روز؟
روزان تیره تر ز شب و تار تر زشام

خورشیدِ بی دریغ سر گرانی کند به باغ
گویی که هرگزش نبوده تنور داغ

هیچش غم شکوفه یِ نوزاد نیست در میان
هیچش نکرده سردی خاک ، نا گران

گویی دریغ میکند پرتو ِ گرمش ز شاخسار
یا سخت بسته چشم، به خواهش یخهای آبشار

نوروز میرسد وبا این همه میرسم به او

هر چند بی لب بخندم و بی گوش بشنوم
سیمای ارغوانیش ، صداهای پای او

سبزم کن ای بهار نورسیده به زردی ببین مرا
مپسند اینچنین به پیشوازت آمدن
گرمم کن و برهانم ز سوزِسرد

آری خوش است چنین بازت آمدن
خوش است چنین بازت آمدن

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

چهارشنبه سوری

آيينهاي چهارشنبه سوري (از قاشق زنی تا فال کوزه)


از جمله جشن هاي آريايي ، جشن هاي آتش است. آتش در نزد ایرانیان نماد روشنی ، پاکی ، زندگی ، سازندگی و تندرستی است.

یکی از جشنهای آتش که در ایران باستان به عنوان پیش درآمد یا پیش باز نوروز وجود داشته و آمیزه ای از چند رسم گوناگون می باشد، جشن سوری بوده است. سوری به معنی سرخ است و اشاره به سرخی آتشی است که در این روز می افروخته اند . در تاریخ بخارا نیز آمده است " چون امیر سدید منصوربن نوح به ملک نشست ، هنوز سال تمام نشده بود که در شب سوری چنان که عادت قدیم است آتشی عظیم افروختند..". این آتش را در شب سوری که همزمان با روزهای بهیژک یا پنچه ی دزدیده بود برای گریزاندن سرما و فراخوانی گرما، آن هم بیشتر بر روی بامها می افروختند که هم شگون داشته و هم به باور نیاکانمان ، تنوره ی آتش و دود بر بامها ، فروهرها را به خانه های خود رهنمون می کرده است .

چند روز پیش از نوروز مردمانی به نام آتش آفروزان که پیام آور این جشن اهورائی بودند به شهرها و روستاها می رفتند تا مردم را برای این آئین آماده کنند. آتش افروزان ، زنان و مردانی بسیار هنرمند بودند که با برگزاری نمایش های خیابانی، دست افشانی ها ، سروده ها و آوازهای شورانگیز به سرگرم کردن و خشنود ساختن مردمان می پرداختند. هدف آنها انتقال نیروی فزاینده و نیک به مردمان برای چیره شدن بر غم و افسردگی بود. آنها که زنان و مردان شادی بخش خوانده می شدند در روزگار ما هنوز نمود کوچکی از خود را زیر نام خواجه پیروز یا حاجی فیروز زنده نگاه داشته اند که البته از هنرمندی زن یا مرد آتش افروز در دوران گذشته بسیار دور است.

از هفت روز پیش از نوروز تا دو هفته پس از نوروز با پدید آمدن تاریکی شامگاه، آتش افروزان در تمام نقاط شهر و ده آتش می افروختند که آن را تا برآمدن خورشید روشن نگاه می داشتند. دختران و پسران دور آتش گرد می آمدند و به پایکوبی و سرود خوانی و پرش از روی آتش می پرداختند. این آتش ، نماد و نشانه ی نیروی مهر میترا و نور و دوستی بود.

آیین آتش افروزی تا روزگار ما بر جای مانده و نام "چهار شنبه سوری" بر خود گرفته است..

در ایران باستان بخش بندی هفته به شنبه و چهارشنبه و... نبوده و در گاهشماری ایرانیان هر یک از 30 روز ماه نامی ویژه داشته است ( امرداد ، دی بآذر، آذر ، ... ، سروش ، رشن ، فرودین ، ورهرام ، ... ، شهریور ، سپندارمزد ، خورداد و..) . "هفته" ریشه در آیین های سامی دارد ، که باور داشتند خداوند جهان را در 6 روز آفرید و روز هفتم به استراحت پرداخت و آفرینش پایان یافت ؛ و از همین رو روز هفتم را به زبان یهودیشنبد یا شنبه نامیده اند که به معنی فراغت و استراحت است. بخش بندی روز ها به هفته از یهود به عرب و از اعراب به ایرانیان رسیده است. اعراب درباره ی هر یک از روزهای هفته باورهایی داشته اند ؛ از جمله اینکه 4 شنبه ی هر هفته روز شومی است.

استاد پورداود در این باره می نویسد:" آتش افروزی ایرانیان در پیشانی نوروز از آیینهای دیرین است .. شک نیست که افتادن این آتش افروزی به شب آخرین چهارشنبه ی سال ، پس از اسلام رسم شده است. چه ایرانیان شنبه و آدینه نداشته اند.. روز چهارشنبه یا یوم الاربعاء نزد عرب ها روز شوم و نحسی است.. ".

منوچهری دامغانی هم اینگونه به این باور اشاره می کند:

چهارشنبه که روز بلاست باده بخور / به ساتکین می خور تا به عافیت گذرد

و بدین گونه بود که ایرانیان ، جشن سوری آخر سال و جشن پیش درآمد نوروز را در دوره ی اسلامی به روز چهارشنبه ی آخر سال انداختند تا هیچ روز بد شگونی در روزهای بهیژک آنها نباشد و شومی چهارشنبه از میان برود و این روز هم به مانند دیگر روزهای پیش نوروزی فرخنده و شاد و باشگون باشد.

برخي آيين های جشن سوری

بنا بر باور ایرانیان ، هنگام جشن سوري می بایست از خانه بيرون رفت و همپای دیگر مردمان جشن گرفت و شاد و سرخوش بود تا سا ل جديد همراه با شادی و پیروزی باشد. فرهنگ ایرانی همواره ستایشگر و پاسدار شادی بوده است. در ادامه ی سخنمان اشاره ای کوتاه داریم به برخی مراسم های ویژه ی جشن سوری که از دیرباز ، همزمان با شب چهارشنبه ی آخر سال ، انجام می شده است. باشد که زنده نگاه دارنده و پاسدار این باورها و رسم های زیبا باشیم.

آتش‌افروزی

غروب آخرین سه شنبه ی سال زمان ویژه ای براي آتش‌افروزي و پريدن از روي آتش است. در این شب ایرانیان در گوشه و کنار کوی و برزن ، آتش های بزرگ می افروزند ( هفت بوته ی آتش به نشانه‌ي هفت فرشته و امشاسپند ) و از روی آن می پرند و می خوانند :

زردی من از تو
سرخی تو از من
***
سرخي آتش مال ما
زردي ما مال شما
***
گل چهارشنبه سوري
درد و بلا رو ببري

فال گوش

فال‌گوش ايستادن يكي دیگر از باورهاست . زنان يا دختران جوان آرزویی مي‌ كنند، پشت ديواري مي‌ايستند و به سخنان رهگذران گوش مي‌ دهند و سپس با تفسيرِ سخنانی كه مي‌شنوند پاسخ و مراد خود را مي‌ گيرند.

قاشق زنی

رسم ديگر قاشق‌زني است. بدین گونه كه زنان و پسران جوان چادر بر سر مي‌ كنند، روي خود را مي‌گيرند و به خانه ی همسايگان و آشنایان مي ‌روند. صاحبخانه از آوای قاشق‌هايي كه به كاسه مي‌خورد، در خانه را باز مي ‌كند و آجيل چهارشنبه‌سوري، شيريني، شكلات، نقل و گاه پول در كاسه ی آنها مي‌ ريزد.

شال اندازی

در بسیاری روستاها به ویژه آذربایجان و مرکز ایران ، پسران جوان از روی بام خانه ی نامزد خود شال به پایین می اندازند و دختران در گوشه ی شال ، شیرینی و آجیل و... می گذارند. این رسم را شال اندازی گویند. در روستاهاي لرستان ، مردان جوان قبل از غروب اسب‌هايشان را بيرون مي‌آورند و نمايشي اجرا مي ‌كنند. در شهرهاي ديگر، پسران براي ايجاد هياهو دست به کارهایی شگفت انگیز مي ‌زنند. كوزه‌هاي گلي را با باروت پر کرده ، فتیله ای در آن قرار داده و روي آن را مي‌كوبند تا سفت شود ؛ سپس با افروختن فتيله اینگونه به نظر مي ‌رسد كه از كوزه آتش بيرون مي ‌جهد . گيلاني‌ها خاكستر آتش‌افروزی جشن سوری را بامداد چهارشنبه ، پاي درخت‌ها مي‌ريزند و باور دارند كه درخت ها بارور مي‌شوند. پختن آش ، خوردن آجيل چهارشنبه سوری ، کوزه شکستن و گره گشا و دفع چشم زخم و بخت گشايی و شب نشينی ، همه از مراسم اين شب فرخنده است.

خواجه پیروز (آتش افروز)

«خواجه پیروز» یا واژه ی معرب « حاجی فیروز» ، از باورهای زیبای گره خورده با نوروز است که ریشه ای بسیار کهن در این سرزمین دارد. خواجه پیروز ، نامش گواه پیروزی و عنوانش نشان بزرگواری و سروری ست.چهره ی سیاه شده ی خواجه پیروز دلیل بازگشت او از جهان مردگان و نیز نماد سیاهی زمستان است و لباس سرخ او هم نماد سرخی آتش و آمدن گرما و نیز نماد سرخی گلها و طبیعت زیبای نوروزی است. شادی و پایکوبی او هم به خاطر پیروزی بهار و باز زایی طبیعت و زایشها و رویشها ی نوروزی است. افزون بر اینها نماد بازگشت ایزد شهید شونده ی استوره ها و نیز نماد بازگشت سیاوش شهید می باشد و برخی سرخی لباس او را نماد خون آنها دانسته اند.

زنده یاد مهرداد بهار، اسطوره شناس ، در این باره می گوید:« «حاجی فیروز بازمانده ی آیین ایزد شهید شونده است و مراسم سوگ سیاوش نیز نموداری از همین آیین است. چهره سیاه او نماد بازگشت از جهان مردگان و لباس سرخ او نیز نماد خون سرخ سیاوش و حیات مجدد ایزد شهید شونده ، و شادی او شادی زایش دوباره آنهاست که با خود رویش و برکت می آورند.» این ایزد که به گفته ی دکتر کتایون مزداپور ، متخصص فرهنگ و زبان های باستانی ایران، معادل «دوموزی» یا «تموزی» بین النهرین است، گونه ای ایزد نباتی بوده که با آمدن او بر روی زمین درختان می توانند شکوفه کنند. مهرداد بهار نیز سیاوش را با ایزد نباتی بومی در پیوند می داند ؛ وی با ریشه یابی آیین سیاوش، معنای این نام را «مرد سیاه» یا «سیه چرده» می داند که اشاره به رنگ سیاهی است که در این مراسم بر چهره می مالیدند یا به صورتکی سیاه که بکار می بردند. این مطلب قدمت شگفت آور مراسم خواجه پیروز را نشان می دهد که به آیین «تموز» و «ایشتر» بابلی و از آن کهنه تر به آیین های سومری می پیوندد. شيدا جليلوند که روی لوح اکدی فرود ايشتر به زمين کار کرده ، به نکته ای پی برده که گفته های مهرداد بهار را تایید می کند.. ایشتر به جهان زیرین سفر می کند و برای او دیگر بازگشتی نیست. پس از فرو شدن ایشتر، زایش و باروری بر زمین باز می ایستد.

«دوموزی ایزد نباتی است که با رفتنش به جهان زیرین گیاهان خشک می شوند. پس چاره چیست؟ خواهر دوموزی نیمی از سال را به جای برادرش در سرزمین مردگان به سر می برد تا برادرش به روی زمین بازآید و گیاهان جان بگیرند. بالا آمدن دو موزی و رویش گیاهان همزمان با فرا رسیدن بهار و نوروزی ما ایرانی هاست. در آن هنگام که دوموزی به همراه مردگان بالا می آید و سال نو آغاز می شود، ایرانیان نیز به استقبال فروهرهای مردگان می روند و برای روان های مردگان که به خانه و کاشانه خود بازگشته اند، مراسم دینی برگزار می کنند. همزمان با این آداب و رسوم، حاجی فیروز با جامه ای سرخ و چهره سیاه و دایره زنگی در دست ، فرا رسیدن بهار را نوید می دهد. آیا این جامه ی سرخ حاجی فیروز همان جامه ی سرخی نیست که بر تن دوموزی کرده اند و وی به هنگام بازگشت به جهان زندگان آن را هنوز بر تن داشته است؟ آیا چهره سیاه حاجی فیروز نشان از تیرگی جهان مردگان ندارد؟ و آیا دایره زنگی او و نی لبکی که همراه با او می نوازد، همان نی و سازی نیست که به دست دوموزی داده اند؟».

به گفته شیدا جلیلوند، همه ی این موارد تاییدی است بر دیدگاه شادروان، استاد مهرداد بهار درباره ی بومی بودن این بخش از آیین های نوروزی و بهاری.

هم پایه ی دوموزی بین النهرینی، در ایران سیاوش را داریم که شهید می شود و سپس در قالب کیخسرو باز زنده می شود. یعنی همین داستان نو شدن جهان در جشن نوروز . سياوش در افسانه های ايرانی نماد مظلوميت و بی گناهی است. از خون به ناحق ريخته ی او هربهار گياه پرسياوشان بر لب جوی ها و آبگيرها می رويد. گمان می رود سياوش در افسانه های بسيار کهن آريايی مظهر گياه و سرسبزی باشد و مرگ جانگداز او فرا رسيدن فصل سرما و برخاک افتادن گياه را خبر می دهد. مراسم خاص عزاداری سياوشان يا سووشون که تا زمان های نه چندان دور، رايج بوده، دليلی بر اين باور شمرده می شود. در اين مراسم شبانگاه بر مرگ سياوش نوحه و زاری می کردند و زنان دسته های موی خود را به نشان فرو ريختن برگها می بريدند و آن را بر درختان نظر کرده می آويختند. سوگواری های محرم را نيز با اين مراسم بی ارتباط نمی دانند. چنانکه عاشورای روستاي ابيانه به دليل تاثير آيين سووشون _ سوگ سياووش _ با عاشوراهاي ديگر در ايران تفاوت دارد.. مردم این روستا نخل 60 ساله ی ابیانه را چند روز پیش از تاسوعا ، بیرون می آورند و در روز عاشورا با کمک چهار دسته ی بزرگ چوبی اش ، در شهر حرکت می دهند. نخل گردانی در ابیانه به مراسم سووشون که در آن چادر حامل جنازه ی سیاوش را دور شهر می گرداندند ، باز می گردد.

در ایران افزون بر سیاوش، ایزد رپیثوین را داریم. به گفته دکتر ژاله آموزگار، «ایزد رپیثوین در آیین زرتشت ایزد موکل بر نیمروز و نگاهبان گرماهای روی زمین است و با روشنایی نیز ارتباطی مستقیم می یابد. او سرور تابستان نیز هست که با گرمای زندگی بخش، هستی را به زایایی سوق می دهد. رپیثوین در آغاز زمستان راهی دنیای زیرزمینی می شود. وظیفه او این است که به یاری چشمه های آب زیر زمینی بشتابد و ریشه گیاهان را گرم نگاه دارد تا آنها به دلیل سرما خشک نشوند و از میان نروند. بازگشت سالانه رپیثوین در بهار نشانی از پیروزی نهایی است، پیروزی گرما بر سرما، روشنی بر تاریکی و نیکی بر بدی. از این رو، رپیثوین سرور نیکی ها نیز هست تا زمانی که نیروی بدی برای همیشه از میان برود و فرمانروایی جاودانه اهورا مزدا بر جهان آشکار شود. »

اما چگونه است که این سنت های کهن نوروزی و از آن جمله «خواجه پیروز» با نام ها و مناسبت های گوناگون در درازای تاریخ این سرزمین پاسداری شده اند ، اما مشابه این آیین ها در بین النهرین (عراق کنونی) با آن همه سند و مدرک به فراموشی سپرده شده است؟ این را دیگر باید در ویژگی فرهنگ ایرانی جستجو کرد و از سویی ، گواه دیگری بر بومی بودن و مردمی بودن این باور ها ست . چون تنها سنت ها و آیین هایی که از دل مردم جوشیده باشد ، می تواند این چنین در دوران گوناگون دوام بیاورد و هر چند نامش دگرگونی پیدا کند ، اما جاودان بماند.

.... و روایتی دیگر

فلسفه چهارشنبه سورى به روایت سياوش اوستا!

سور به معناى ميهمانى و جشن مى باشد و اما چرا چهارشنبه سورى و چرا آتش برافروختن و چرا از روى آتش پريدن؟
براساس سروده هاى پيروز پارسى، حكيم فردوسى، سياوش فرزند كاووس شاه در هفت سالگى مادر را از دست مى دهد.
پادشاه همسر ديگر را برمى گزيند، سودابه كه زنى زيبا و هوسباز بود عاشق سياوش مى شود:

يكى روز كاووس كى با پسر
نشسته كه سودابه آمد ز در
زنـاگـاه روى سياوش بديد
پرانديشه گشت و دلش بردميد
زعشق رخ او قرارش نماند
همه مهر اندر دل آتش نشاند


سودابه در انديشه بود تا به گونه اى سياوش را به كاخ خويش بكشاند، دختر زيبا و جوان خود را
بهانه حضور سياوش كرده و او را فرا خواند:

كه بايد كه رنجه كنى پاى خويش
نمائى مرا سرو بالاى خويش
بياراسته خويش چون نوبهار
بگردش هم از ماهرويان هزار

آنگاه كه سودابه سياوش را در كاخ خويش يافت به او گفت:

هر آنكس كه از دور بيند ترا
شود بيهش و برگزيند ترا
زمن هر چه خواهى، همه كام تو
بر آرم ، نپيچم سر از دام تو
من اينك به پيش تو افتاده ام
تن و جان شيرين ترا داده ام


سودابه پس از اين كه از مهر و عشق خود به سياوش مى گويد و همزمان به او نزديك مى شود.
ناگاه او را در آغوش كشيده و مى بوسد

سرش تنگ بگرفت و يك بوسه داد
همانا كه از شرم ناورد ياد
رخان سياوش چو خون شد ز شرم
بياراست مژگان به خوناب گرم
چنين گفت با دل كه از كار ديو
مرا دور داراد كيوان خديو
نه من با پدر بى وفائى كنم
نه با اهرمن آشنائى كنم


سياوش با خشم و اضطراب و دلهره به نامادرى خود گفت:

سر بانوانى و هم مهترى
من ايدون گمانم كه تو مادرى


سياوش خشمناك از جاى برخاسته و عزم خروج از كاخ سودابه را كرد.
سودابه كه از برملا شدن واقعه بيم داشت داد و فرياد كرد و درست بسان افسانه يوسف و زليخا دامن پاره كرده و گناه را به سياوش
متوجه كرد و چنانچه در نمايشنامه افسانه، افسانه ها نوشتيم، اكثر افسانه هاى سامى، افسانه هاى شاهنامه مى باشد كه رنگ
روى سامى گرفته است و نيز در آئين اوستا نوشته ايم كه كتاب اوستا يك كتابخانه كتاب بوده است كه تاريخ شاهان ايران يكى
از ۱۲۰ جلد كتاب، كتابخانه اوستا مى باشد و چگونگى به نظم آوردن آن را توسط فردوسى در زندگينامه پيروز پارسى، يعنى
حكيم ابوالقاسم فردوسى شرح داده ام، بارى سياوش به سودابه مى گويد كه پدر را آگاه خواهد كرد:

از آن تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آويخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پيش تو
بگفتم نهانى بد انديش تو
مرا خيره خواهى كه رسوا كنى؟
به پيش خردمند رعنا كنى
بزد دست و جامه بدريد پاك
به ناخن دو رخ را همى كرد چاك
برآمد خروش از شبستان اوى
فغانش زايوان برآمد بكوى


در پى جار و جنجال سودابه، كيكاووس پادشاه ايران از جريان آگاه شده و از سياوش توضيح خواست
سياوش به پدر گفت كه پاكدامن است و براى اثبات آن آماده است تا از تونل و راهرو آتش عبور كند.
سياوش گفت اگر من گناهكار باشم در آتش خواهم سوخت و اگر پاكدامن باشم از آتش عبور خواهم كرد

سراسر همه دشت بريان شدند
سياوش بيامد به پيش پدر
يكى خود و زرين نهاده به سر
سخن گفتنش با پسر نرم بود
سياوش بدو گفت انده مدار
كزين سان بود گردش روزگار
سرى پرز شرم و تباهى مراست
سياوش سپه را بدا نسان بتاخت
تو گفتى كه اسبش بر آتش بساخت
زآتش برون آمد آزاد مرد
لبان پر ز خنده برخ همچو ورد
چو بخشايش پاك يزدان بود
دم آتش و باد يكسان بود
سواران لشكر برانگيختند
همه دشت پيشش درم ريختند

سياوش به تندرستى و چاپكى و چالاكى به همراه اسب سياهش از آتش عبور كرد و تندرست بيرون آمد.

يكى شادمانى شد اندر جهان
ميان كهان و ميان مهان
سياوش به پيش جهاندار پاك
بيامد بماليد رخ را به خاك
كه از نفت آن كوه آتش پَِـرَست
همه كامه دشمنان كرد پست
بدو گفت شاه، اى دلير جهان
كه پاكيزه تخمى و روشن روان
چنانى كه از مادر پارسا
بزايد شود بر جهان پادشا
سياوخش را تنگ در برگرفت
زكردار بد پوزش اندر گرفت
مى آورد و رامشگران را بخواند
همه كام ها با سياوش براند
سه روز اندر آن سور مى در كشيد
نبد بر در گنج بند و كليد!


اين اتفاق و آزمايش عبور از آتش در بهرام شيد (سه شنبه) آخر سال روى داده بود و از چهارشنبه تا ناهيد شيد (جمعه يا آدينه)
جشن ملى اعلام شد و در سراسر كشور پهناور ايران به فرمان كيكاووس سورچرانى و شادمانى برقرار شد.
و از آن پس به ياد عبور سرفرازانه سياوش از آتش همواره ايرانيان واپسين شبانه بهرام شيد (سه شنبه شب)
را به ياد سياوش و پاكى او با پريدن از روى آتش جشن مى گيرند.

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه


در زبان عربی چهار حرف: پ گ ژ چ وجود ندارد.
آن‌ها به جای این ۴ حرف، از واج‌های : ف - ک – ز - ج بهره می‌گیرند.

و اما: چون عرب‌ها نمی‌توانند «پ» را بر زبان رانند، بنابراین ما ایرانی‌ها،

به پیل می‌گوییم: فیل

به پلپل می‌گوییم: فلفل

به پهلویات باباطاهر می‌گوییم: فهلویات باباطاهر

به سپیدرود می‌گوییم: سفیدرود

به سپاهان می‌گوییم: اصفهان

به پردیس می‌گوییم: فردوس

به پلاتون می‌گوییم: افلاطون

به تهماسپ می‌گوییم: تهماسب

به پارس می‌گوییم: فارس

به پساوند می‌گوییم: بساوند

به پارسی می‌گوییم: فارسی!

به پادافره می‌گوییم: مجازات،مکافات، تعزیر، جزا، تنبیه...

به پاداش هم می‌گوییم: جایزه


چون عرب‌ها نمی‌توانند «گ» را برزبان بیاورند، بنابراین ما ایرانی‌ها

به گرگانی می‌گوییم: جرجانی

به بزرگمهر می‌گوییم: بوذرجمهر

به لشگری می‌گوییم: لشکری

به گرچک می‌گوییم: قرجک

به گاسپین می‌گوییم: قزوین!

به پاسارگاد هم می‌گوییم: تخت سلیمان‌نبی!


چون عرب‌ها نمی‌توانند «چ» را برزبان بیاورند، ما ایرانی‌ها،

به چمکران می‌گوییم: جمکران

به چاچ‌رود می‌گوییم: جاجرود

به چزاندن می‌گوییم: جزاندن


چون عرب‌ها نمی‌توانند «ژ» را بیان کنند، ما ایرانی‌ها

به دژ می‌گوییم: دز (سد دز)

به کژ می‌گوییم: :کج

به مژ می‌گوییم: : مج

به کژآئین می‌گوییم: کج‌آئین

به کژدُم می‌گوییم عقرب!

به لاژورد می‌گوییم: لاجورد


فردوسی فرماید:

به پیمان که در شهر هاماوران سپهبد دهد ساو و باژ گران


اما مابه باژ می‌گوییم: باج


فردوسی فرماید:

پیاده شد از اسپ و ژوپین به دست همی رفت شیدا به کردار مست


اما ما به اسپ می‌گوییم: اسب

به ژوپین می‌گوییم: زوبین


وچون در زبان پارسی واژه‌هائی مانند چرکابه، پس‌آب، گنداب... نداریم، نام این چیزها را گذاشته‌یم فاضل‌آب،

چون مردمی سخندان هستیم و از نوادگان فردوسی،

به ویرانه می‌گوییم خرابه

به ابریشم می‌گوییم: حریر

به یاران می‌گوییم صحابه!

به ناشتا وچاشت بامدادی می‌گوییم صبحانه یا سحری!

به چاشت شامگاهی می‌گوییم: عصرانه یا افطار!

به خوراک و خورش می‌گوییم: غذا و اغذیه و تغذیه ومغذی(!)

به آرامگاه می‌گوییم: مقبره

به گور می‌گوییم: قبر

به برادر می‌گوییم: اخوی

به پدر می‌گوییم: ابوی


و اکنون نمی‌دانیم برای این که بتوانیم زبان شیرین پارسی را دوباره بیاموزیم و بکار بندیم، باید از کجا آغاز کنیم؟!


هنر نزد ایرانیان است و بس! از جمله هنر سخن گفتن! شاعر هم گفته است: تا مرد سخن نگفته باشد، عیب و هنرش نهفته باشد! بنابراین،

چون ما ایرانیان در زبان پارسی واژه‌ی گرمابه نداریم به آن می‌گوئیم: حمام!

چون در پارسی واژه‌های خجسته، فرخ و شادباش نداریم به جای «زاد روزت خجسته باد» می‌گوئیم: «تولدت مبارک».

به خجسته می گوئیم میمون

اگر دانش و «فضل» بیشتری بکار بندیم می‌گوییم: تولدت میمون و مبارک!

چون نمی‌توانیم بگوییم: «دوستانه» می گوئیم با حسن نیت!

چون نمی‌توانیم بگوییم «دشمنانه» می گوییم خصمانه یا با سوء نیت

چون نمی‌توانیم بگوئیم امیدوارم، می‌گوئیم ان‌شاءالله

چون نمی‌توانیم بگوئیم آفرین، می‌گوئیم بارک‌الله

چون نمی‌توانیم بگوئیم به نام ویاری ایزد، می‌گوییم: ماشاءالله

و چون نمی‌توانیم بگوئیم نادارها، بی‌چیزان، تنُک‌‌‌مایه‌گان، می‌گوئیم: مستضعفان، فقرا، مساکین!

به خانه می‌گوییم: مسکن

به داروی درد می‌گوییم: مسکن (و اگر در نوشته‌ای به چنین جمله‌ای برسیم : «در ایران، مسکن خیلی گران است» نمی‌دانیم «دارو» گران است یا «خانه»؟

به «آرامش» می‌گوییم تسکین، سکون

به شهر هم می‌گوییم مدینه تا «قافیه» تنگ نیاید!


ما ایرانیان، چون زبان نیاکانی خود را دوست داریم:

به جای درازا می گوییم: طول

به جای پهنا می‌گوییم: عرض

به ژرفا می‌گوییم: عمق

به بلندا می‌گوییم: ارتفاع

به سرنوشت می‌گوییم: تقدیر

به سرگذشت می‌گوییم: تاریخ

به خانه و سرای می‌گوییم : منزل و مأوا و مسکن

به ایرانیان کهن می گوییم: پارس

به عوعوی سگان هم می گوییم: پارس!

به پارس‌ها می‌گوییم: عجم!

به عجم (لال) می گوییم: گبر


چون میهن ما خاور ندارد،

به خاور می‌گوییم: مشرق یا شرق!

به باختر می‌گوییم: مغرب و غرب

و کمتر کسی می‌داند که شمال و جنوب وقطب در زبان پارسی چه بوده است!


چون «ت» در زبان فارسی کمیاب وبسیار گران‌بها است (و گاهی هم کوپنی می‌‌شود!)

تهران را می نویسیم طهران

استوره را می نویسیم اسطوره

توس را طوس

تهماسپ را طهماسب

تنبور را می نویسیم طنبور(شاید نوایش خوشتر گردد!)

همسر و یا زن را می نویسیم ضعیفه، عیال، زوجه، منزل، مادر بچه‌ها،


چون قالی را برای نخستین بار بیابانگردان عربستان بافتند (یا در تیسفون و به هنگام دستبرد، یافتند!) آن را فرش، می نامیم!

آسمان را عرش می‌نامیم!

و

استاد توس فرمود:

چو ایران نباشد، تن من مباد! بدین بوم و بر زنده یک‌تن مباد!


و هرکس نداند، ما ایرانیان خوب می‌دانیم که نگهداشت یک کشور، ملت، فرهنگ و «هویت ملی» شدنی نیست مگر این که از زبان آن ملت هم به درستی نگهداری شود.

ما که مانند مصری‌ها نیستیم که چون زبانشان عربی شد، امروزه جهان آن‌ها را از خانواده‌ی اعراب می‌دانند.

البته ایرانی یا عرب بودن، هندی یا اسپانیائی بودن به خودی خود نه مایه‌ی برتری‌ است و نه مایه‌ سرافکندگی. زبان عربی هم یکی از زبان‌های نیرومند و کهن است.


سربلندی مردمان وکشورها به میزان دانستگی‌ها، بایستگی‌ها، شایستگی‌ها، و ارج نهادن آن‌ها به آزادی و «حقوق بشر» است.

با این همه، همان‌گونه که اگر یک اسدآبادی انگلیسی سخن بگوید، آمریکایی به شمار نمی‌آید، اگر یک سوئدی هم، لری سخن بگوید، لُر به شمار نخواهد رفت. چرا یک چینی که خودش فرهنگ و زبان و شناسنامه‌ی تاریخی دارد، بیاید و کردی سخن بگوید؟ و چرا ملت‌های عرب، به پارسی سخن نمی‌گویند؟ چرا ما ایرانیان باید نیمه‌عربی - نیمه‌پارسی سخن بگوئیم؟

فردوسی، سراینده‌ی بزرگ ایرانیان در ۱۰۷۰ سال پیش برای این که ایرانی شناسنامه‌ی ملی‌اش را گم نکند، و همچون مصری از خانواده‌ی اعراب به شمار نرود، شاهنامه را به پارسی‌ی گوش‌نوازی سرود و فرمود:


پی افکندم از نظم کاخی بلند که از باد وبارانش ناید گزند

جهان کرده‌ام از سخن چون بهشت از این بیش تخم سخن کس نکشت

از آن پس نمیرم که من زنده‌ام که تخم سخن من پراگنده‌ام

هر آن کس که دارد هُش و رای و دین پس از مرگ بر من کند آفرین


اکنون منِ ایرانی چرا باید از زیباترین واژه‌های دم دستم در «زبان شیرین پارسی» چشم‌پوشی کنم و از لغات عربی یا انگلیسی یا روسی که معنای بسیاری از آنان را هم بدرستی نمی‌دانم بهره بگیرم؟

و به جای توان و توانائی بگویم قدرت؟

به جای نیرو و نیرومندی بگویم قوت؟

به جای پررنگی بگویم غلظت؟

به جای سرشکستگی بگویم ذلت؟

به جای بیماری بگویم علت؟

به جای اندک و کمبود بگویم قلت؟

به جای شکوه بگویم عظمت؟

به جای خودرو بگویم اتومبیل

به جای پیوست بگویم ضمیمه، اتاشه!!

به جای مردمی و مردم سالاری هم بگویم «دموکراتیک»


به باور من، برای برخی از ایرانیان، درست کردن بچه، بسیار آسان‌تر است از پیداکردن یک نام شایسته برای او! بسیاری از دوستانم آنگاه که می‌خواهند برای نوزادانشان نامی خوش‌آهنگ و شایسته بیابند از من می‌خواهند که یاری‌شان کنم! به هریک از آن‌ها می‌گویم: «جیک جیک تابستون که بود، فکر زمستونت نبود؟!»

به هر روی، چون ما ایرانیان نام‌هائی به زیبائی بهرام و بهمن و بهداد و ... نداریم، اسم فرزندانمان را می‌گذاریم علی‌اکبر، علی‌اوسط، علی‌اصغر! (یعنی علی بزرگه، علی وسطی، علی کوچیکه!)

پسران بعدی را هم چنین نام می‌نهیم: غلامعلی، زینعلی، کلبعلی (سگِ علی= لقبی که شاه اسماعیل صفوی برخود نهاده بود و از زمان او رایج گردید) محمدعلی، حسین‌علی، حسنعلی، سبزعلی، گرگعلی، شیرعلی، گداعلی و....

نام آب کوهستان‌های دماوند را هم می‌گذاریم آبعلی!

وچون در زبان پارسی نام‌هائی مانند سهراب، سیاوش، داریوش و... نداریم نام فرزندانمان را می‌گذاریم اسکندر، عمر، چنگیز، تیمور، ...

و چون نام‌های خوش‌آهنگی همچون: پوران، دُردانه، رازدانه، گلبرگ، بوته، گندم، آناهیتا، ایراندخت، مهرانه، ژاله، الیکا (نام ده و رودی کوچک در ایران)، لِویس (نام گل شقایق به گویش اسدآبادی= از دامنه‌های زبان پهلوی ساسانی) و... نداریم، نام دختران خود را می‌گذاریم: زینب و رقیه و معصومه و زهرا و سکینه و سمیه و ...


دانای(حکیم) توس فرمود:

بسی رنج بردم در این سال سی عجم زنده کردم بدین پارسی


از آن‌جایی که ما ایرانیان مانند دانای توس، مهر بی‌کرانی به میهن خود داریم

به جای رستم‌زائی می‌گوئیم سزارین

رستم در زهدان مادرش رودابه آنچنان بزرگ بود که مادر نتوانست او را بزاید، بنابراین پزشکان، پهلوی مادر را شکافتند و رستم را بیرون آوردند. چنین وضعی برای سزار، قیصر روم هم پیش آمد و مردم باخترزمین از آن‌پس به این‌گونه زایاندن و زایش می‌گویند سزارین. ایرانیان هم می‌توانند به جای واژه‌ی «سزارین» که در زبان پارسی روان شده، بگویند: رستم‌زائی


به نوشابه می‌گوییم: شربت

به کوبش و کوبه می‌گوییم: ضربت

به خاک می‌گوییم: تربت

به بازگشت می‌گوییم: رجعت

به جایگاه می‌گوییم: مرتبت

به هماغوشی می‌گوییم: مقاربت

به گفتاورد می‌گوییم: نقل قول

به پراکندگی می‌گوییم: تفرقه

به پراکنده می‌گوییم: متفرق

به سرکوبگران می‌گوییم: قوای انتظامی

به کاخ می‌گوئیم قصر،

به انوشیروان دادگر می‌گوئیم: انوشیروان عادل


در «محضرحاج‌آقا» آنقدر «تلمذ» می‌کنیم که زبان پارسی‌مان همچون ماشین دودی دوره‌ی قاجار، دود و دمی راه می‌اندازد به قرار زیر:

به خاک سپردن = مدفون کردن

دست به آب رساندن = مدفوع کردن

به جای پایداری کردن می‌گوییم: دفاع کردن= تدافع = دفع دشمن= دفع بلغم = و...

به جای جنگ می‌گوییم: = مدافعه، مرافعه، حرب، محاربه.

به خراسان می‌گوییم: استان قدس رضوی!

به چراغ گرمازا می‌گوییم: علاءالدین! یا والور!

به کشاورز می‌گوییم: زارع

به کشاورزی می‌گوییم: زراعت


اما ناامید نشویم. این کار شدنی است!

تا سال‌ها پس از انقلاب مشروطیت به جای دادگستری می‌گفتیم عدلیه به جای شهربانی می‌گفتیم نظمیه به جای شهرداری و راهداری می‌گفتیم بلدیه به جای پرونده می گفتیم دوسیه به جای …

ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عرب را بدانجا رسیده است کار
که تاج کیانی کند آرزو
تفو بر تو ای چرخ گردون تفو


۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

نقطه چین

گله داشتم از بارگاه بی رحمتی که مدتهاست به من بی توجهی میکنه و من رو نادیده میکیره
تف انداختم به صورت فرشته های نگهبان که ماموریت صیانت من رو به عهده داشتند
چنگ زدم به صورت بد سیرت ِ اون که باتکبر و حلمش شاید بی عنایتیش رو به من موجه جلوه میده
فحاشی کردم به بی انتهایی که به انتها رسوند رنج منو رکیک و زشت...........................................
کنایه زدم تلخ و گس به نارفیقی که طلب سجده میکنه و ساجدینش رو به پشم هم نمیگیره...............................
لج کردم و پشت به درگاهش و منم نادیده گرفتمش
عصبیت میان دارم شد و نفرت از قدرت بی مصرفش جلودار
به پشم انگاشتم همه اوونچه ازش خونده بودم و شنیده بودم و شایدم دیده بودم
تو روش وایسادم و دیده نشدنم رو جبران کردم مجبورش کردم که نگاهم کنه و توهین هام رو بشنوه و ببینه
متلک گفتم به خودش و کارگاه آفرینشش
لگد زدم به همه جلوه های خلقت مزخرفش ...............................
به لجن کشیدم جبروت پوشالی و جلال بی شکوهش رو
......................................................
.....................
.............
نگاهم کرد و آرووووم لبخند زد.........................................

اینکه جای اشک نقطه بچینی حال خوبت رو باور پذیر تر میکنه
...............................................................................

دوستم از بیماری مهلک سرطان نجات پیدا کرد اون هم زمانی که سرطان به همه بافتهاش نفوذ کرده بود و پیوند مغز استخوان هم دیگه راهگشا نبود...........................................

من تعهد دارم این ماجرا رو اینجا به واژه بیارم
باید به بند بکشم کلمات بی روح رو واسه اینکه این حس رو جابه جا کنم
حتی اگه این فریب و نیرنگ باشه شیرین ترین فریب و دلپزیر ترین نیرنگ دنیاست........................
باور خدا اگه فقط خود استحماریه لذت بخش ترین اونهاست
من این خود استحماری رو دوووست میدارم
چند هفته پیش تهدیدش کردم که اگه ذره ای شعور داره و ذره ای میبینه و کووووور نیست تکونی به خودش بده و خودشو بهم نشون بده
......................................................................................
...........................................................................
نشونم داد صورتشو اگر چه یه نمه هنوز ناز داره اما آشتی کرد باهام و دوباره خرم کرد
گوشام دوباره درازه و چه لذتی میبرم از این خریت

حرف دیگه ای ندارم ........................................................................

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

محله هاي تهران و هويتشان

شايد هر روز نام چند محله از تهران را بشنويم بي آنکه بدانيم تاريخچه ي اين نام ها چي هست. البته اگر اهل تهران باشيد، به خوبي ميدونين که هر يک از اين نام ها، بخشي از تاريخ تهران رو ساخته و ميشه گفت هويت تهران قديم نهفته در تاريخ اين نام هاست.

سيد خندان

سيدخندان پيرمردي دانا و البته خنده‌رو بوده كه پيشگويي‌هاي او زبانزد مردم بوده است. دليل نامگذاري اين منطقه نيز احترام به همين پيرمرد بوده است؛ البته بعدها نام سيد خندان بر ايستگاه اتوبوسي در جاده قديم شميران هم اطلاق مي‌شده است.

فرمانيه

در گذشته املاک زمين هاي اين منطقه متعلق به کامران ميرزا نايب‌السلطنه بوده است و بعد از مرگ وي به عبدالحسين ميرزا فرمانفرما فروخته شده است.

فرحزاد

اين منطقه به دليل آب و هواي فرح انگيزش به همين نام معروف شده است.

شهرک غرب

دليل اينکه اين محله به نام شهرک غرب معروف شد ساخت مجتمع هاي مسکوني اين منطقه با طراحي و معماري مهندسان آمريکايي و به مانند مجتمع هاي مسکوني آمريکايي بوده و در گذشته نيز محل اسکان بسياري از خارجي ها بوده است.

آجودانيه

آجودانيه در شرق نياوران قرار دارد و تا اقدسيه ادامه پيدا مي کند. آجودانيه متعلق به رضاخان اقبال السلطنه وزير قورخانه ناصرالدين شاه بوده، او ابتدا آجودان مخصوص شاه بوده است.

اقدسيه

نام قبلي اقدسيه (تا قبل از 1290 قمري) حصار ملا بوده است. ناصرالدين شاه زمين هاي آنجا را به باغ تبديل و براي يکي از همسران خود به نام امينه اقدس (اقدس الدوله) کاخي ساخت و به همين دليل اين منطقه به اقدسيه معروف شد.

جماران

زمين هاي جماران متعلق به سيد محمد باقر جماراني از روحانيان معروف در زمان ناصر الدين شاه بوده است. برخي از اهالي معتقدند که در کوه هاي اين محله از قديم مار فراوان بوده و مارگيران براي گرفتن مار به اين ده مي آمدند و دليل نامگذاري اين منطقه نيز همين بوده است و عده اي هم معتقدند که جمر و کمر به معني سنگ بزرگ است و چون از اين مکان سنگ‌هاي بزرگ به دست مي آمده ‌است‌، آن‌جا را جمران‌، يعني محل به‌دست آمدن جمر ناميده‌اند.

پل رومي

پل رومي در واقع پل کوچکي بوده که دو سفارت روسيه و ترکيه را هم متصل مي کرده است. عده‌اي هم معتقدند که نام پل از مولانا جلال‌الدين رومي گرفته‌شده است‌.

جواديه (در جنوب تهران)

بسياري از زمين هاي جواديه متعلق به آقاي فرد دانش بوده است که اهالي محل به او جواد آقا بزرگ لقب داده بودند. مسجد جامعي نيز توسط جواد آقا بزرگ در اين منطقه بنا نهاده است که به نام مسجد فردانش هم معروف است.

داوديه (بين ميرداماد و ظفر)

ميرزا آقاخان نوري صدر اعظم اين اراضي را براي پسرش‌، ميرزا داودخان‌، خريد و آن را توسعه داد. اين منطقه در ابتدا ارغوانيه نام داشت و بعدها به دليل ذکر شده داوديه نام گرفت‌.

درکه

اگر چه هنوز دليل اصلي نامگذاري اين محل مشخص نيست اما برخي آنرا مرتبط به نوعي کفش براي حرکت در برف که در اين منطقه استفاده مي شده و به زبان اصلي درگ ناميده مي شده است دانسته اند.

دزاشيب (نزديکي تجريش)

روايت شده است که قلعه بزرگي در اين منطقه به نام آشِب وجود داشته است و در گذشته نيز به اين منطقه دزآشوب و دزج سفلي و در لهجه محلي ددرشو مي گفتند.

زرگنده

احتمالا" دليل نامگذاري اين محل کشف سکه ها و اشياء قيمتي در اين محل بوده است. در گذشته اين منطقه ييلاق کارکنان روسيه بوده است.

قلهک

کلمه قلهک از دو کلمه قله و ک‌ تشکيل شده است که قله معرب کلمه کله‌، مخفف کلات به معناي قلعه است‌. عقيده اهالي بر اين است که به دليل اهميت آبادي قلهک که سه راه گذرگاه‌هاي لشگرک‌، ونک و شميران بوده است‌، به آن (قله- هک) گفته شده است‌.

کامرانيه

زمين‌هاي اين منطقه ابتدا به ميرزا سعيدخان‌، وزير امور خارجه‌تعلق داشت، و سپس کامران ميرزا پسربزرگ ناصرالدين شاه‌، با خريد زمين‌هاي حصاربوعلي‌، جماران و نياوران‌، اهالي منطقه را مجبور به ترک زمين‌ها کرد و سپس آن جا را کامرانيه ناميد.

محموديه

(بين پارک وي تا تجريش يا وليعصر تا ولنجک)

در اين منطقه باغي بوده است که متعلق به حاج ميرزا آقاسي بوده است و چون نام او عباس بوده آنرا عباسيه مي گفتند. سپس علاءالدوله اين باغ بزرگ را از دولت خريد و به نام پسرش‌، محمودخان احتشام‌السلطنه‌، محموديه ناميد.

نياوران

نام قديم اين منطقه گردوي بوده است و برخي معتقدند در زمان ناصرالدين شاه نام اين ده به نياوران تغيير کرده است به اين ترتيب که نياوران مرکب از نيا (حد، عظمت و قدرت‌)؛ ور (صاحب‌) و ان‌ علامت نسبت است و در مجموع يعني کاخ داراي عظمت‌.

ونک

نام ونک تشکيل شده است از دو حرف (ون‌) به نام درخت و حرف (ک) که به صورت صفت ظاهر مي‌شود.

يوسف آباد

منطقه يوسف آباد را ميرزا يوسف آشتياني مستوفي‌الممالک در شمال غربي دارالخلافه ناصري احداث کرد و به نام خود، يوسف آباد ناميد.

پل چوبي

قبل از اين که شهر تهران به شکل امروزي خود درآيد، دور شهر دروازه هايي بنا شده بود تا دفاع از شهر ممکن باشد. يکي از اين دروازه‌ها، دروازه شميران بود با خندق‌هايي پر از آب در اطرافش که براي عبور از آن‌، از پلي چوبي استفاده مي‌شد. امروزه از اين دروازه و آن خندق پر از آب اثري نيست‌، اما اين محل همچنان به نام پل چوبي معروف است.

شميران

نظريات مختلفي درباره اين نام شميران وجود دارد. يکي از مطرح ترين دلايل عنوان شده ترکيب دو کلمه سمي يا شمي به معناي سرد و ران به معناي جايگاه است و در واقع شميران به معناي جاي سرد است. به همين ترتيب نيز تهران به معناي جاي گرم است. همچنين در نظريه ديگري به دليل وجود قلعه نظامي در اين منطقه به آن شميران مي گفتند و همچنين برخي نيز معتقدند که‌ يکي از نه ولايت ري را شمع ايران مي گفتند که بعدها به شميران تبديل شده است.

گيشا

نام گيشا که در ابتدا کيشا بوده است برگرفته از نام دو بنيانگذار اين منطقه (کينژاد و شاپوري) مي باشد.

منيريه (در جنوب وليعصر)

منيريه در زمان قاجار يکي از محله هاي اعيان نشين تهران بوده و گفته شده نام آن از نام زن کامران‌ميرزا، يکي از صاحب‌ منصبان قاجر، به نام منير گرفته شده‌است.

AAA

سلام .... من دیوار هستم و الکلی
[سلام فرحان]
نوش ... ای ی ی ی ی ی
راستش تا چند دقیقه پیش پاک بودم ولی الان احساس می کنم همه چی داره پاک میشه .
روانم ، زمانم ،....
داره پاک میشه ..
حافظه ام
راستی اسمم چی بود؟
[دیوار]
پس به سلامتی دیوار که بهت پشت می کنه ولی پشتت رو خالی نمی کنه.
[نوش]
ای ی ی ی ی
ولی بامرام ، پشتم رو خالی کردی ، دورم رو خالی کردی .
بهتر ، به جهنم ، بزار همه ببینن این تو چه خبره....
دیدی ، هیچی .... قاطعا هیچی ......... اساسا هیچی .......
یه قبرستون .... که توش همه چی دفن شده ..... ولی الان داره شکوفه می زنه.
آره می دونم .... مخم شکوفه زده.
شکوفه .... نه اسمم این نبود.
آها ........
راستی فرحان یعنی چی؟
[شاداب]
زکی ... یعنی من شادم.
آره عزیزم تو همیشه شاد بودی ، خودشم آبکی . شاد آب.
هه هه هه ....
چرا همه چی داره برعکس میشه ....
راستی اگه من برعکس بشم چی میشه؟
هفوکش... نه اسمم که اون نبود .
آها ....
ن ا ح ر ف . ناحرف. آره همینه . من حرف ندارم.
نه رفیق تو حرفی واسه گفتن نداری.
نه ... دیگه ندارم.

می دونی .... تو شرایط پایه ، نرخ صعود و سقوط یکیه.
ولی یه جاهایی توازن به هم می خوره. توازن همیشه به هم می خوره ، توازن باید بهم بخوره.
بعدش دیگه نمی فهمی داری صعود می کنی یا سقوط.
یعنی من که دیگه نفهمیدم.
معلق ....
آره همینجوری موندم.
بدون وزن ... بدون تعامل.
همینه که هست. حداقلش شادابم و حرف ندارم.
حرف نداشته باشی بهتر از اینه که حرفت خریدار نداشته باشه.
بهتره ؟
نمی دونم.
دیگه نمی دونم.
ولی یه چیزی رو می دونم.
اگه این روزا من رو ، دیوار رو ، اینجا یا هرجای دیگه ای دیدی ، ندیدی.
شتر دیدی ندیدی.
نه ... اسمم این نبود.

۱۳۸۸ اسفند ۱۰, دوشنبه

اما حالا یه تست هوش واقعی

سوال ها:

مسئله 1 - فرض كنيد راننده يك اتوبوس برقي هستيد . در ايستگاه اول 6 نفر وارد اتوبوس مي شوند ، در ايستگاه دوم 3 نفر بيرون مي روند و پنج نفر وارد مي شوند . راننده چند سال دارد ؟

مسئله 2 - پنج كلاغ روي درختي نشسته اند ، 3 تا از آنها در شرف پرواز هستند . حال چه تعداد كلاغ روي درخت باقي مي ماند ؟

مسئله 3 - چه تعداد از هر نوع حيوان به داخل كشتي موسي برده شد ؟

مسئله 4 - شيب يك طرف پشت بام شيرواني شكلي ، شصت درجه است و طرف ديگر 30 درجه است . خروسي روي اين پشت بام تخم گذاشته است . تخم به كدام سمت پرت مي شود ؟

مسئله 5 - اين سوال حقوقي است . هواپيمايي از ايران به سمت تركيه در حركت است و در مرز اين دو سقوط مي كند ، بازمانده ها را كجا دفن مي كنند ؟

مسئله 6 - من دو سكه به شما مي دهم كه مجموعش 30 تومان مي شود. اما يكي از آنها نبايد 25 توماني باشد . چطور ؟

-------------------------------------------------
---------------------------------------------------------------

-------------------------------------------------

جواب ها :


مسئله 1 - راننده اتوبوس هم سن شما بايد باشد . چون جمله اول سوال مي گويد " تصور كنيد كه راننده اتوبوس هستيد . "
-------------------------------------------------


مسئله 2 - همه كلاغ ها ، چون آنها فقط " در شرف پرواز " هستند و هنوز از روي درخت بلند نشده اند..( اگر جواب شما 2=3-5 بوده بدانيد دوباره محاسبات جلوي تفكرتان را گرفته است.)
-------------------------------------------------


مسئله 3 - هيچ . آن نوح بود كه حيوانات را به كشتي برد و نه موسي ( "چه تعداد " جلوي فكر كردن شما را گرفته است.)
-------------------------------------------------


مسئله 4 - هيچ كدام . خروس ها كه تخم نمي گذارند.اگر شما سعي كرديد جواب توسط محاسبات و مقايسه اعداد بدست آوريد ، شما دوباره به وسيله اعداد منحرف شديد.
-------------------------------------------------


مسئله 5 - بازمانده ها را دفن نمي كنند . آنها جان سالم بدر برده اند . شما به وسيله كلمات حقوقي و دفن كردن منحرف شده ايد.
-------------------------------------------------


مسئله 6 - يك 25 توماني و يك 5 توماني . به ياد بياوريد ( فقط يكي از آنها ) نبايد 25 توماني باشد و همين طور هم هست . يك سكه 5 توماني داريم . شما با عبارت " يكي از آنها نبايد … " فريب خورديد

" حكايت ميرداماد "

سلام....

شايد الان ديگه كسي تو تهران نباشه كه خيابان ميرداماد تهران رو نشناسه

تا حالا شده به اين موضوع فكر كنيد كه چرا اسم اين خيابان انصافا زيبا ميرداماد هست ؟!

داستان زير رو بخونيد متوجه ميشيد :

جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.

دختر گفت : شام چه داری ؟؟!

طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد .

از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود

لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ...

محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟

و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟

محمد باقر ده انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ...!

لذا علت را پرسید طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیه با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند ...

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند...

خب اين هم داستاني جالب كه بالاخره فهميديد چرا ميرداماد همچنان از حافظه ايرانيان پاك نشده است