۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

سپید...سیاه... برف و زمان

صبح هنگام که سفرشبانه ام به رویاهای دیو گونه ام با صدای هم آغوش شدن زنجیر چرخ ها و آسفالت های یخ زده به پایان رسید

هنگامی که نسیم تند سردی را بر روی گونه ام احساس کردم

که به زن ریز نقشی می مانست که با لباس شب دنباله دار و کفش های پاشنه بلند نوک تیز بر روی فرش ابریشمی پوست صورتم راه می رفت.

باد سردی که فضای اتاق را به سرمای دوستداشتنی تالار آینه مبدل کرده بود

و پرده که با حرکات آرام خود برای پنجره که نجوا کنان و با صدای آرام و اقوا کننده خود به ستایش او پرداخته بود ناز میکرد

و من که تنهایی پرده و پنجره را بر هم زدم

تا شاهد فرود خیاط های کوچک و زیبایی باشم که با زیبایی و جود خود برای زمین لباس عروس می دوختند

این کوچک های سپید مانند بچه های سرگردانی بودند ازکه مادر جدا شده

و ازتنهایی تن به زیر کفشها می اندازند تا در اعماق وجود زمین به انزوا و تنهایی بنشینند به امید اینکه به هم نوعان بپیوندند

ابر هایی که نوید کوچ را به گوش می رسانند

دیدن رقص هر کدام از این کوچک های سپید ، این خیاطان زبردست ، این سربازان پیاده که گذرزمان را با هر تکان به رخ می کشند

گویی اخطار می دهند

که هم شیرین است و تلخ

و من که فردا از خودم میپرسم ابرهای سرزمین من کجان و من راه می روم و دلم برای ردپایم تنگ می شود

راه میروم بی توجه به اینکه زمانم با آن فرشته گان سفید و آن سربازان پیاده مسافر در سفر است و من از آن غافلم

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

آب ، نان ، آواز

ازش میپرسی حکایت این روزمرگی ها به تشدید ر یا روز مرگی ها به سکون ر چیه؟

میگه حکایت از تشدید و سکون نیست . ماجرا مرگ روزها و تکرار ِبیهوده روزها نیست . تو خود حجاب خودی از میانه برخیز!

میپرسی گویا نفست از جای گرم بالا میاد... نیستی توی باغ انگار!

میگه توی روزهات در جستجوی دم گرم مسیحا نفسی نیستی و چون در پی چیزی نیستی چرا در پی آیدت؟

میپرسی آخه توی این سرمای گرما کش پی دم گرم بگردم که چی؟ مگه قراره توی یه همچین سرمایی دم گرمی هم باشه؟

میگه سخن شناس نیی جان من خطا اینجاست... از خلاف آمد عادت بطلب کام که من.... کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

میپرسی توی این هزار توی بی هویت و اصالت که هر دمش با بازدمش فاصله ها داره قد کهکشان راه شیری و پنیری کسب جمعیت و جامعیت سیری چنده؟

میگه راستی دل خوش سیری چند؟ دلت خوشه ؟ دلت گرمه یا سرما زده تو دالان دلت و همه شکوفه های دلت پژمرده؟

تشنه پرسیدنی اما جواب میدی و جوابت هم کم از سوال نیست... "آدمی را آب و نانی باید و آنگاه آواز"... این هرسه میلنگه و خوب گاری زندگی ما هم با چرخ لنگ تا کجا میتونه بره؟

میگه "گر فزونتر خواهی از آن گاهگه پرواز" تا حالا به پرواز اندیشیدی ؟

میپرسی بابا گویا تو خیلی خوشی ها ! من از بلیط واحد و قطار متروی تا سقف پر از آدم میگم و تو میگی پرواز! ای بابا پرواز ها هم که همه مستقیم از آسمون سقوط آزاد میکنن ! توی مسیر اداره به هر چیزی میشه نظر کرد الا آسمون چون هر آینه ممکنه بری به همون آسمون و یه سقوط با کیفیت بکنی ... سرت به دور و برت نباشه یا جیبت پاک میشه یا خودت از روی زمین... میگه پرواز!

میگه دلت زنگار گرفته و تا زنگار پاک نشه چیزی نمیبینی جز سیاهی ... دل آدمی از ازل سرای عشق بوده و اگر مهمون ناخونده راه دادی با احترام عذرش رو بخواه که اگر نکنی مدعی تصرف و مالکیت میشه و حالا بیا و وکیل بگیر و دادگاه برو و حرص بزن و داد کن و دادگستر بطلب!

میپرسی گویا سرت تو کاره ها ولی آخه چرا اینقدر حپروت میزنی با مرام؟

میگه دل آدمها هم مثل هر فضای عینی میمونه و چیزهایی توش جا میشه ... تو چی انبار کردی که حالا قراره از توش شادی و دل خوشی و پرواز و آواز بیرون بیاد؟ از کوزه برون همان تراود که در اوست!

میپرسی خودت چی انبار کردی ؟

میگه ... آواز و شعر و موسیقی و شادی و اگه ناغافل زد و تو شلوغی و خرتو خری اسباب کشی های نا خواسته این وسط نخاله ها هم لای آواز ها و شادی ها و شعر ها اومدن تو یکی یکی از قفا میگیرم و بیرونشون میکنم . گفتم که پا بهشون بدی و هم پیاله بشی موندنی شدن و سر بزنگاه مدعی خونه ات هم میشن آره حکایت دل ما هم همینه !

میخوای بپرسی اما خوب چه سوالی میمونه اگه بیهوده تو دواخونه ها دنبال درمون نگردی و پرسون پرسون در این خونه و اون خونه نزنی... تو خود حجاب خودی از میانه برخیز ... موندی از کجا شروع کنی و پرسش امونت رو میبره ...تو شیش و بش پرسیدن و نپرسیدنی که ...

میگه ما الان توی کاریم! تو شروع کردی ولی خوب سر آغاز ها فقط شروعند و نه چیزی بیشتر . خونه رسیدگی میخواد خونه دار میخواد ... حیاطش باغبون میخواد گلهاش آب میخوان گرد و غبارش گرد روبی میخواد صندلی خالی اتاقش رفیق میخواد و همنوا
اتاق نشیمنش غزل خون بی ادعا میخواد و پرده های هر از گاه ضخیمش پرده دار و پرده در میخواد که نوری برسونه به چشم ِدل ِکم سو. یه مطرب دل نواز میخواد سرسرای دلت که به نوای خوش آهنگ سازش همه جای خونه پر موسیقی شه و دم گرمی همراه نوای ساز بشه و آواز بخزه بیرون از حنجره و مثل پیچک حیاط همه جای دلت رو سبز کنه ... تو سر سیاه زمستون خونه سبز دیده بودی؟
تو کلمه هات کرم دارن دوای کرم خوردگی کلمه هات خونه تکونیه ... یالا اینم جواز تخلیه نخاله ها ! زود باش ببینم چه میکنی.
اها داشت یادم میرفت ... حواست به دریچه ها و پنجره ها باشه! اینا فقط ورودی نور و صفا نیستن ها هیچ فیلتر بردار هم نیستن ایست و بازرسی هم جواب نمیده فقط به ضربان دلت گوش کن نگی اون که فقط تاپ و توپه و هارت و پورته . موسیقی داره
هر وقت نخاله ها بیان ملودیش هارمونیک نیست .فالش میزنه و هر جا هم که نور بخزه توی خونه دلت انگاری هارمونیک ترین سمفونی دنیا رو داری میشنوی ... یه دوره آزمایش کن تا ببینی که به چندین هنر آراسته ای .

"عنوان شعر آب ، نان، آواز و مطلع اونها در متن از استاد شفیعی کدکنی نیشابوریه .هر کجا هست خدایا به سلامت دارش"