اینجا ایستاده ام … تنهای تنها.
ذهنم تبدیل به سنگ شده ، قلبم اندود از یخ .
ممنونم ازت ، دوست عزیز قدیمی ام.
اما کمکی نمی توانی بکنی. این آخر افسانه ای است که حقیقت نداشت.
امشب خواب به چشمانم نخواهد آمد.
اینجا ایستاده ام … تنهای تنها.
***
آنجا ایستاده بودم …
ندایی گفت، باید بروم …
آنجا ایستادم و گفتم به کدام گور؟
آنجا ایستاده بودم … خیره به افق.
ندایی گفت ، بیا قدم در راه بی برگشت بگذاریم.
آنجا ایستادم و گفتم به کدام سو؟
آنجا ایستاده بودم و دست و پا در بند.
ندایی گفت، موکلان غافلند.
آنجا ایستادم و گفتم ، ندا … تویی؟
آنجا ایستادم و دیگر ندایی نیامد.
با خودم گفتم ، لقش، بزن بریم.
گوگولی آمد و گفت، راه کمال از آنطرف است .
رفتم ... با اینکه دلم به دنبال ندا می گشت، مرا چه به کمال.
ندایی آسمانی آمد و …
گفتم برو بابا.
کوله بارم سنگین است. خواسته هایم دست و پا گیر و جان بی رمق.
بیابان است و عطش و قربانی حاضر.
شادی را کشتم و سیراب شدم.... آرزو را سر بریدم و سرحال شدم.
امید را هم کشتم که نگویند طرف خفاش شب است.
جلاد نیاز شدم.
نیاز فرمان می داد و من سر میبریدم.
تا اینکه نیاز را هم کشتم.
***
اینجا ایستاده ام … تنهای تنها.
مغرور از شکست های نخورده ، سربلند از فتوحات به جا مانده، رها شده.
اینجا ایستاده ام … بالاتر از هر وجود.
اینجا ایستاده ام … در کنار سریر کبریایی.
اینچا ایستاده ام … علف ها خشکیده اند، سریر چشمک می زند.
دوست عزیز قدیمی ام لبخند می زند.
ممنونم ازت ، اما کاری نمی توانی بکنی ، این آخر افسانه ای است که درست نبود.
دوست عزیزم همچنان لبخند می زند.
راست می گویی اینجا، جای نشستن نیست .
لبخندی می زنم و به راه می افتم. امشب را تنها نخواهم خوابید.