۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

افسانه جلقک



اینجا ایستاده ام … تنهای تنها.

ذهنم تبدیل به سنگ شده ، قلبم اندود از یخ .

ممنونم ازت ، دوست عزیز قدیمی ام.

اما کمکی نمی توانی بکنی. این آخر افسانه ای است که حقیقت نداشت.

امشب خواب به چشمانم نخواهد آمد.

اینجا ایستاده ام … تنهای تنها.


***


آنجا ایستاده بودم …

ندایی گفت، باید بروم …

آنجا ایستادم و گفتم به کدام گور؟



آنجا ایستاده بودم … خیره به افق.

ندایی گفت ، بیا قدم در راه بی برگشت بگذاریم.

آنجا ایستادم و گفتم به کدام سو؟



آنجا ایستاده بودم و دست و پا در بند.

ندایی گفت، موکلان غافلند.

آنجا ایستادم و گفتم ، ندا … تویی؟

آنجا ایستادم و دیگر ندایی نیامد.

با خودم گفتم ، لقش، بزن بریم.

گوگولی آمد و گفت، راه کمال از آنطرف است .

رفتم ... با اینکه دلم به دنبال ندا می گشت، مرا چه به کمال.

ندایی آسمانی آمد و …

گفتم برو بابا.



کوله بارم سنگین است. خواسته هایم دست و پا گیر و جان بی رمق.

بیابان است و عطش و قربانی حاضر.

شادی را کشتم و سیراب شدم.... آرزو را سر بریدم و سرحال شدم.

امید را هم کشتم که نگویند طرف خفاش شب است.

جلاد نیاز شدم.

نیاز فرمان می داد و من سر میبریدم.

تا اینکه نیاز را هم کشتم.


***


اینجا ایستاده ام … تنهای تنها.

مغرور از شکست های نخورده ، سربلند از فتوحات به جا مانده، رها شده.

اینجا ایستاده ام … بالاتر از هر وجود.

اینجا ایستاده ام … در کنار سریر کبریایی.

اینچا ایستاده ام … علف ها خشکیده اند، سریر چشمک می زند.

دوست عزیز قدیمی ام لبخند می زند.

ممنونم ازت ، اما کاری نمی توانی بکنی ، این آخر افسانه ای است که درست نبود.



دوست عزیزم همچنان لبخند می زند.

راست می گویی اینجا، جای نشستن نیست .

لبخندی می زنم و به راه می افتم. امشب را تنها نخواهم خوابید.



افسانه جلقک - آنچه که گذشت



-به نظرت واقعا می تونی این کار رو بکنی؟

-تو فقط قسمت تاریک وجود من هستی، قسمت شناخته نشده دنیای من …. و می خواهم بکشمت و این کاری است که می کنم...بمیر … بدبخت درب داغون پیر افسرده تنها.

-نه من نمی میرم … خواهش می کنم … غلط کردم … دیگه بهت نمی گم چی کار بکن ، چی کار نکن …بیا با هم مهربون باشیم.

-پشیمانی دیگر فایده ای ندارد … زمان تو به پایان رسیده است … خودم می کشمت (گوپس … آه … ای)



-هی … آروم … مطمئنی اینطوری اتفاق افتاده بود...

-آره کاملا همینطوری بود … تو کلی ضجه و ناله کردی که تازه همش یادم نمیاد...

-ولی آخرش من رو کشتی ؟؟؟ خدای خودت رو ؟

-آره …

-خوب باشه .. بعدش چی شد؟



به دارالمجانین خوش آمدی …
کشتن ، فقط یک واژه دوستانه است
و به نظر میرسد تنها راه برای رهایی باشد.



-یعنی بعد از اینکه من رو کشتی رفتی دیوونه خونه …

-این داستان اصلا ربطی به تو نداره ، راجع به منه ، تو فقط یکی از قربانی های من بودی.

-خوب ، ولی بالاخره رفتی دیوونه خونه؟

-ولش کن ... مهم نیست.



ما با غریزه متولد می شیم …

برای کامل شدن باید خون بریزی.



-این حرف یه جورایی برام آشناست … ببینم تو اساسا داری فکر مستقل نیستی ها ..

-ما ها هممون اینطوری هستیم .. ، تنها موجودی که می تواند بفهمد و قابلیت نفهمیدن فوق العاده ای دارد

-چه ربطی داشت ؟

-ببینم مگه همه همین کار رو نمی کنن؟

-چه کاری رو؟ فکر مستقل نداشتن رو می گی … یا غریزی زندگی کردن رو ؟ … اصلا بگذریم .. این چیزا رو برای کی داری تعریف می کنی؟ به نظر نمی رسه اساسا مخاطبی داشته باشی.

-دارم خاطراتم رو مرور می کنم … یه جای کار ایراد داره.

-از وقتی من رفتم ، خیلی وقت می گذره ولی به نظر اتفاق زیادی نیوفتاده.

-اتفاقا چرا … خیلی های دیگه رو فرستادم پیش خودت.

-اینجا که کسی نیست.



خوب ایندفعه قربانی منم ….

ولی قسمت ناشناخته وجودم بازم به کمکم اومد ، سلام دلقک!



-منو می گی؟ خیلی افت درجه داشتم ها …

-چیز زیادی عوض نشده ، توواقعا به هیچ دردی نمی خوری … باید برم به کارم برسم.

-بری یکی دیگه رو بکشی؟ پسر ما عجب تیم جالبی هستیم … قاتل و دلقک … این هم که تکراریه.

-اولا من قاتل نیستم ، جلادم. در ثانی ما هم تیم نیستیم.

-راستی تو جلاد کی هستی؟