یه صدایی
بهم گفت تو به اینجا تعلق نداری.
خیلی
واضح بود، به طرز دردناکی واضح بود و من باورش کردم. باورش کردم و زدم بیرون.
زدم بیرون
و بیرون بارون میومد، از بارون متنفرم. هر قطره بارون که به زمین میوفته یه لحظه
من رو به افتادنم نزدیک تر می کنه. جاذبه همیشه داره می کشه ولی لامذهب قطره قطره
می کشه. چقدر دیگه مونده تا من زمین بخورم؟
یه قطره
نیاز نداره بدونه که داره میره بترکه. نیاز نداره چیزی از فشار هوا بدونه، جاذبه
که یکنواخت می کشه و یه لحظه هم بخاطرش زحمتی به خودش نمی ده، زمین لامذهب که
خونه همیشگیشه، باید بهش برسی و شش فوت بری توش. هیچ کس نباید اینها رو به یه قطره
بگه.
سرده،
به صورتم نگاه کن. به راه طولانی ای که در پیش دارم و جاذبه ای که هیچ زحمتی به
خودش نمی ده. خورشیدی که پشت ابر مونده، همزادی می کنه با ماهی که نیمه تاریکش رو
به رخت می کشه . نگاه کن.
خیلی
سرده ولی نه اوقدر که چگالیت بیشتر بشه.
تا حالا
دونه برفی رو وسط بارون دیدی؟
دیگه
قدم زدن کمکی بهم نمی کنه، وقت دویدنه.
تو قاطی
شدن قاب ها، یه منظره خودداری می کنه.
زیر این
بارون لعنتی، توی این قاب تکراری، یکی داره شلنگ تخته میندازه، زمان رو بیچاره
کرده.
بی خود
میشی، مقاومت مفهومی نداره، میدونی اونجا هم جات نیست، می دونی یخ زدن منطق چیزی نیست
که بتونی طاقت بیاری ولی می ایستی.
تا حالا
دونه برفی رو دیدی که وسط بارون ایستاده باشه؟
حالا که
فشار هوا ولت کرده، وارد قاب میشی.
بدون هیچ
حرفی با ریتمش هماهنگ میشی، نمی دونی چیکار داری می کنی. مقاومت هم مفهومی نداره.
لحظه هایی
هست که می تونی احساس کنی، اهمیت به سرما نده، برقص.
حالا دیگه
همه چی وظیفه اش رو فراموش کرده.باد زیر پروبالت رو می گیره، جاذبه غلغلکت میده و
تو میرقصی.
تا حالا
دونه برفی رو دیدی که وسط بارون برقصه؟
و تو میرقصی
و میرقصی و میرقصی و اون هم باهات میرقصه.
کل قاب
تبدیل میشه به به یه لحظه. یه لحظه که تو سرشاری و داری می بینیش ، داری حسش می کنی،
داری باورش می کنی.
تو چقدر
زود باوری؟
مهم نیست،
تو اون لحظه رو دیدی، تو حسش کردی، شادی رو تو بغلت گرفتی و باهاش رقصیدی.
تا حالا
دونه برفی رو دیدی که گرمش بشه؟
لعنت به
تو! تو به هیچ جا تعلق نداری.