۱۳۹۰ بهمن ۲۸, جمعه

این پنج تن - دونه برف

یه صدایی بهم گفت تو به اینجا تعلق نداری.
خیلی واضح بود، به طرز دردناکی واضح بود و من باورش کردم. باورش کردم و زدم بیرون.
زدم بیرون و بیرون بارون میومد، از بارون متنفرم. هر قطره بارون که به زمین میوفته یه لحظه من رو به افتادنم نزدیک تر می کنه. جاذبه همیشه داره می کشه ولی لامذهب قطره قطره می کشه. چقدر دیگه مونده تا من زمین بخورم؟
یه قطره نیاز نداره بدونه که داره میره بترکه. نیاز نداره چیزی از فشار هوا بدونه، جاذبه که یکنواخت می کشه و یه لحظه هم بخاطرش زحمتی به خودش نمی ده، زمین لامذهب که خونه همیشگیشه، باید بهش برسی و شش فوت بری توش. هیچ کس نباید اینها رو به یه قطره بگه.
سرده، به صورتم نگاه کن. به راه طولانی ای که در پیش دارم و جاذبه ای که هیچ زحمتی به خودش نمی ده. خورشیدی که پشت ابر مونده، همزادی می کنه با ماهی که نیمه تاریکش رو به رخت می کشه . نگاه کن.
خیلی سرده ولی نه اوقدر که چگالیت بیشتر بشه.

تا حالا دونه برفی رو وسط بارون دیدی؟

دیگه قدم زدن کمکی بهم نمی کنه، وقت دویدنه.
تو قاطی شدن قاب ها، یه منظره خودداری می کنه.
زیر این بارون لعنتی، توی این قاب تکراری، یکی داره شلنگ تخته میندازه، زمان رو بیچاره کرده.
بی خود میشی، مقاومت مفهومی نداره، میدونی اونجا هم جات نیست، می دونی یخ زدن منطق چیزی نیست که بتونی طاقت بیاری ولی می ایستی.

تا حالا دونه برفی رو دیدی که وسط بارون ایستاده باشه؟

حالا که فشار هوا ولت کرده، وارد قاب میشی.
بدون هیچ حرفی با ریتمش هماهنگ میشی، نمی دونی چیکار داری می کنی. مقاومت هم مفهومی نداره.
لحظه هایی هست که می تونی احساس کنی، اهمیت به سرما نده، برقص.
حالا دیگه همه چی وظیفه اش رو فراموش کرده.باد زیر پروبالت رو می گیره، جاذبه غلغلکت میده و تو میرقصی.

تا حالا دونه برفی رو دیدی که وسط بارون برقصه؟

و تو میرقصی و میرقصی و میرقصی و اون هم باهات میرقصه.
کل قاب تبدیل میشه به به یه لحظه. یه لحظه که تو سرشاری و داری می بینیش ، داری حسش می کنی، داری باورش می کنی.
تو چقدر زود باوری؟
مهم نیست، تو اون لحظه رو دیدی، تو حسش کردی، شادی رو تو بغلت گرفتی و باهاش رقصیدی.

تا حالا دونه برفی رو دیدی که گرمش بشه؟

لعنت به تو! تو به هیچ جا تعلق نداری.

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

این پنج تن - سکوت

سکوت شنیدنیه. گوش کن. هیچ نوایی بهتر از سکوت نیست. سکوت آدم ها . سکوت طبیعت، سکوت ماشین ها. سکوت مغز پریشون من که زیاد دووم نمیاره، حتی حالا که همه جا و همه چیز ساکته.

من: "امید ، من مردم!"
امید: "خوش بحالت، از کجا فهمیدی؟"
من: "مرگ اونقدرها هم که فکر می کردم جذاب نیست، یعنی خوب و کامله، شکایتی ندارم، اما فکر می کردم بهتر باشه. من طاقت این همه کمال رو ندارم."
امید: "چطوری مردی؟"
من : "چطوری مردم؟ یادم نیست. همه چی خالی شد. آروم شد. اولش خوب بود."

آره، اولش خوب بود. همه چی اولش خوبه. یه انرژی ای تو اول همه چی هست که از سکون جدات می کنه. هولت میده. می برتت حتی بدون اینکه خودت بخوای. لذت می بری. زندگی می کنی. حتی اگه مرده باشی.

من :"امید، تشنمه"
امید: "طبیعیه"

هیچ چی تو طبیعت، طبیعی نیست. حداقل این یه مورد طبیعی نیست. آرامش اصلا یه چیز طبیعی نیست.

من: "امید، پس تو به چه درد می خوری؟"
امید:"درد؟ من خود دردم، اصلا سعی نکن درد هات رو با من آروم کنی"
من: "خاک بر سرت کنم. نه، خاک بر سر من که امید من تویی"
امید: "می خوای چیکار کنی؟ خودت رو بکشی؟"

من مردم، خیلی وقته که مردم. کی میگه مرگ یه دفعه اتقاق میوفته، مرگ اصلا اتفاقی نیست. حداقل اتفاقی نیست که یه دفعه ای باشه. جاریه مثل مهتاب.

امید: "چه ربطی داشت؟"
من :"من که چیزی نگفتم"
امید : "نگاه کن، یه هلی کوپتر داره میاد"
من : "یعنی برای نجات ما اومده؟"
امید : "من تیر خوردم، نمی تونم تکون بخورم، تو خودت رو نجات بده"
من : " من تنهات نمی گذارم، این چیزا اصلا تو مرام من نیست، کی گفته هلی کوپتر وسیله مناسبی برای امداده؟"

من نیاز به یه امداد ضروری و سریع ندارم. می خوام آروم باشه.

امید: "پس یه گهی بخور"

پامیشم. سخته، ولی از پسش بر میام. من از پس همه چی برمیام. ازپس خیلی چیزا براومدم، این یکی که چیزی نیست.
راه طولانی ای در پیش دارم، چرا هیچ راهی کوتاه نیست؟ حداقل برای من که هیچ راهی کوتاه نبوده.
سرابی می بینم.

من : "تو کی هستی؟"
سراب : "تو قسمت بعدی خودم رو معرفی میکنم".
من : "مسخره بازی درنیار شادی، امید داره میمیره. یه کم آب می خوام"
سراب/شادی : "من خوشگلم؟"
من :"گِلی که ناخالصی داشته باشه، خوشی و ناخوشی اش به درد من یکی نمی خوره!"
شادی : "هر هر هر"

پوتینم رو از پام در میارم.

من : "امید، برات آب آوردم"
امید : " چقدر سریع برگشتی"

همیشه احساس می کنم خلاف جاذبه حرکت می کنم. برگشت کار راحتیه.
لعنت به این جاذبه که بعضی وقت ها از هر شش طرف می کشه.

امید : "هر هر هر ... می دونستی کسی با علف اور دوز نمیکنه؟"
من : سکوت.