صبح که از خواب بیدار شدم، درب و
داغون می زدم و این بار تلاشی هم نکردم خود را بازدارم از فرسایش ذهن.
در عوض، دل دادم بهش.
حتما متوجه شده اید، چند وقتی است که
خراب تر از چند وقت قبل هستم.
راه هایی را برای مواجهه انتخاب کردم.
روزی چند دقیقه به خودم مشاوره می دهم. سعی کردیم باهم علت ها و برخوردها را مشخص
کنیم. با خود گفتیم اگر نتیجه ای بخواهی نیاز به داده داری و اکنون مجموعه ای
قطور از دقایقی دارم که نعش بر زمین شده ام، و البته لحظاتی که ایستاده ام و سر
بالا گرفته ام، با تحلیل ها و پانوشت های گزاف.
و خسته شدم. بواقع از خودم خسته شدم.
از این سیر نزولی که در پیش گرفتم.
دیروز به خزعبلی که چند سال قبل نوشته
بودم برخوردم و حدس بزن چه می گفت: بسه دیگه.
سال هاست که دارم می گویم، بس است.
دیگر نه. بس است.
و بس نمی کنم. بس نمی شود. تمام نمی
شود.
هر شفایی را که بگویی بر این درد
آزموده ام.
سعی کردم آدم بشوم.
دل به بهشت هایی دوختم. از آن دست
بهشت هایی که می شناسی.
حتی عاشق شدم! باور می کنی؟
و این آدم شدن چقدر سخت است.
به اطراف نگاه می کنم و آدم هایی را
می بینم.
جوری رفتار می کنند که انگار کار ساده
ای است.
با هم سلام و علیک می کنند، به هم
لبخند می زنند، معاشرت می کنند.
ابراز احساسات می کنند، علاقه نشان می
دهند.
متنفر می شوند، فحش و بد و بیراه می
گویند.
زندگی می کنند. آدمیت می کنند.
و من از پسش بر نمی آیم. مضحک است،
نه؟
با خودت می گویی، طرف مجنون است، توهم
زده، خیال می بافد، قیافه می گیرد!
بیچاره! ناراحت کننده است!
بگو. که بارها خودم هم گفته ام. به خودم و به تمام آن آدمیت ها.
بگو. که بارها خودم هم گفته ام. به خودم و به تمام آن آدمیت ها.
آدم شدن را بخاطر ضعف هایش دوست دارم.
بخاطر نفهمیدن هایش. بخاطر توانایی اش در گمراه کردن خودش.
آدم بودن آرزویم شده است.
پی نوشت : چند خطی (شامل اعترافاتی از ضعف ها، عقده ها و توهمات) از این نوشته پاک کردم تا خودم را گول بزنم و جواب داد. گویی دارم آدم می شوم.