۱۳۹۱ اسفند ۱, سه‌شنبه

همه چیز مثل گذشته است...

یک شب معمولی... 
دیشب بعد از رفتن دوستان از خانه، داشتم به طرحی که تازه روش کار کرده بودم و مسائل پیرامونش فکر میکردم. در همان حال سر صحبت باز شد.
 در حال صحبت با برادر هام بودم که از روی تخت به سمت یخچال حرکت کردم. طبق معمول، تنها هدفم از انجام این کار باز کردن در یخچال بود. نه حتی برداشتن چیزی از داخلش. همه چیز در بهترین حالت، یک شب معمولی را برام رقم میزد.
 اما...
حسی عجیب...
در یک لحظه همه چیز عوض شد. دیگه هیچی اطرافم وجود نداشت، نه صدایی، نه نوری، نه خالقی، نه مخلوقی، نه حتی هیچ خاطره ای از گذشته، هیچ حسی نسبت به حال و آینده ای که دیگر حتی نامش هم مفهوم نداشت.
نمیتونم بگم چند وقت توی اون حالت بودم. خلسه ای عجیب. همه چیز آرام... بدون دغدغه ی داشتن ها و نداشتن ها... توانستن ها و نتوانستن ها. با اینکه هیچ چیز و هیچ مفهومی وجود نداشت ولی خودم را در فضای بی انتهایی احساس میکردم. همه جا سیاه بود اما نیازی به دیدن نداشتم. آسوده و راحت. منتظر هیچی نبودم. شناور توی فضایی که در آن، جرم کلمه ای بی معنا بود.
-اینجا کجاست؟
+ مهمه؟
-نه...
من که معمولا فکر میکنم آرومم، بعد از سالها به آرامشی عمیق رسیده بودم. عجیب بود ، جالب ترین نکته این بود که دیگه چیزی به نام کار های انجام نشده اذیتم نمیکرد. عدم توانایی مفهومی نداشت. همه چیز همان بود، نه چیزی خارج از آن.
با تمام عجیب بودنش. احساس میکردم من متعلق به همینجام. آرامشی که هیچ وقت به دنبالش نمیگشتم دقیقا همینجا بود. آرامشی که اصلا اطلاعی از وجودش نداشتم. راضی بودم از وضعیت. میتونستم برای "همیشه" ( که مانند تمام هیچ های دیگر این کلمه هم هیچ معنی خاصی نداشت ) همانجا بمانم.
واقعا نمیتونم بگم چند ثانه، دقیقه، ساعت یا سال طول کشید.
همینجا...
توی فضا، شناور بودم و از وضعیت لذت میبردم که نوری ضعیف با سایه ی ضد نور از یک شیع که شبیه به انسان بود دیدم. به سمتم آمد و موجی از نگرانی را به سمتم فرستاد... امواج اون سایه به شدت به من برخورد میکرد. کم کم داشتم میفهمیدم این نگرانی از چیست. اون نگران من بود.
دوباره حس خالی و رها بودن بهم دست داد. احساس میکردم دارم لبخند میزنم. سعی کردم بهش بگم من خوبم، نگران نباش ولی هیچ وصیله ی ارتباطی نداشتم. نه صدایی، نه جسمی... هیچی.
هرچه بیشتر سعی میکردم که با آن سایه ارتباط برقرار کنم، فضای اطرافم نورانی تر میشد و سایه واضح تر...
اینجا همون اتاقیه که سالها توش زندگی کردم.. یادش بخیر، چقدر اون خاطرات دوره... من؟ آخرین باری که از این اتاق خارج شدم کی بود؟
فقط قادر بودم فضای محوی از اتاق رو ببینم. و البته چهره ی مضطرب برادرم که داشت با نگرانی شدید به اطرافش نگاه میکرد...
وجود فرد دیگری را کنارم حس کردم که داشت چیزی از من می پرسید... به سختی فهمیدم برادر دیگرم است. حالا سایه ها 2 تا شده بودند و من میخواستم با هردوی آنها ارتباط برقرار کنم.
دردی شدید...
هرچه نور بیشتر میشد و تصویر واضح تر... فضای بی انتهای من هم کوچک تر میشد، تا جایی که حجم دورم را حس کردم... حجمی که دردی شدید را به من منتقل کرد... خیلی وقت بود که همچین حسی نداشتم، برام عجیب بود. متوجه شدم که جسمم برگشته و من قابلیت های فیزیکیم رو دارم، دستم رو دیدم که جلوی صورتم بود. صورت؟ من چند وقته که این شکلی نبودم؟
ناگهان درد شدید تر شد... دردی که نمیذاشت نفس بکشم... نفس؟ چه جالب که باید نفس بکشم.
کم کم تمام اعضای بدنم را می فهمیدم... درد در پهلوم داشت زبانه میکشید... دردی کم تر در جمجمه صورتم احساس میکردم و در مرحله ی سوم درد دستم داشت اذیتم میکرد.
نمیتونستم اعضای بدنم رو کنترل کنم. شدت درد باعث شده بود عضله هام بپرن... کلمه ای به ذهنم رسید... تشنج، فکر کنم کسی این کلمه را بهم گفت.
مفهوم خاطره
همه چیز دوباره داشت بر میگشت... یادم افتاد که قبلا همینجا بودم. ولی چرا بدنم درد میکنه؟ آن هم به این شدت... داشتم داخل ذهنم کنکاش میکردم که چرا پهلو، صورت و دستم درد میکنه که ناگهان تمام اطرافم واضح و معمولی شد...
همان شب معمولی، تمام خاطرات برگشت، درد شدید، احساس داشتن جرم، همه چیز برگشته بود.
با تمام دردی که داشتم، و نفسی که به زور میکشیدم. لبخندی روی چهره ی خودم حس کردم، و اولین کلمه به زبانم آمد... " خوووب بووود." این جمله را به برادرم گفتم و دوباره از درد توی خودم پیچیدم.
راضی بودم که دوباره به اتاقم، به خاطراتم، به خانوادم، و به دنیایی که قبلا ساخته بودم برگشتم. احساس میکردم از سفری چند ساله برگشتم ولی خوب خاطراتم خیلی نزدیک بود.
- فکر کنم ضعف کردم... سالها قبل این اتفاق برام افتاده بود.
اولین سوال:
- اون گیاه شکست؟ صدمه دید؟ ( همون گلدونی که موقع افتادن بهش خوردم ( فقط میدونستم بهش خوردم، چجوری و کی؟ نمیدونم ) )
علت درد پهلوم رو فهمیدم... خورده بود به لبه ی میزی که گلدون روش بود. ولی درد دست و صورتم رو نمیفهمیدم... عینکم رو دیدم که روی زمین افتاده. یجورایی شبیه به ماشینی بود که تصادف کرده. کج و کوله، با عدسی که از جاش درومده. خوب اینم میتونه دلیل درد صورتم باشه. برخورد با زمین یا یه جای دیگه. ولی دستم؟ روی صاعد دستم مسیر ساییده شدن پوستم را دیدم. نفهمیدم کی اینجوری شده.
سوال های بعدی:
کدوم واقعیه؟؟ این فضایی که الان هستم؟ یا اون فضایی که توش بودم؟ چند وقته اینجا نبودم... اصلا کجا بودم؟  میدونستم ارتباطم با بدنم قطع شده بود، ولی کجا بودم؟ چی بود اون فضا؟
زیاد شده که از ضعف یا افتادن فشار چند لحظه ای از جسمم جدا شدم، ولی این دفعه خیلیییی طولانی بود.
با همین فکر ها و معذرت خواهی از اطرافیانم ( نمیدونم معذرت خواهی کردم از اینکه نگرانشون کردم یا نه فقط میدونم که میخواستم این کارو بکنم ) به سمت تخت رفتم و خواب...
روز بعد:
همه چیز مثل گذشته است... گذشته هایی دور.
همش دارم سعی میکنم که کسی تغییر رفتارم رو نفهمه. ولی جدا احساس میکنم چند سالی اینجا نبودم. خوشبختانه کسی جز من این حسو نداره.
هر دفعه که پهلوم تیر میکشه، خوشحال میشم. چون متوجه میشم که هنوز تو این دنیام. جالب اینجاست که حس میکنم، قبلا یبار این مسیر رو تا آخر رفتم و الان دوباره دارم تکرار میکنم.  ولی از طرفی دلم برای اون فضای نا متناهی تنگ میشه. فضایی بدون درد، بدون دغدغه، بدون خاطره...

نمیدونم این حس چند روز باهام خواهد بود. ولی امیدوارم زود فراموشش کنم. چون با اینکه از این دنیا خوشم میاد ولی... شدیدا به مرگ علاقمند شدم.

۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

خالی


ظرفهای مستطیلی روی هم سوار شده اند
رنگارنگ
با ابعاد مختلف
جنسهای مختلف
چینی
بلوری
چدنی
لعابی
فلزی
چوبی!
این روزها ظرفهای غذا دیگر گرد نیست
گوشه دار است
گوشه های تیز بی معنی
گوشه های نرم و منحنی
بعضی کمی گود
بعضی کمی بیشتر
بعضی تخت تخت تخت!
بعضی ظرفها برای پخت غذاست و بعضی برای سرو غذا
بعضی برای سرو خوراکی های دیگر...

در خواب دیشبم
ما ظرف بودیم
همه مان ظرف بودیم
همین ستون رنگی بی ثبات که رو هم چیده شده
همه ی ما آنجا بودیم!
تک تک دوستان و آشنایانم را بین ظروف چیده شده تشخیص دادم.
می شناختمشان!
روی هم سوار شده بودیم بی نظم و نا استوار
از تواناییهامان با هم حرف می زدیم و برای هم شاخ و شانه می کشیدیم
از هر دری سخنی بود
گاهی یکی از آن بین سر میخورد و سرنگون میشد
گاهی یکی در حین سرنگونی بقیه را هم با خودش پخش زمین میکرد
بعضی شکستنیهای نازکتر می شکستند
برخی دیگر لب پر می شدند
بعضی آخ نمی گفتند
بعضی سر و صدای مهیبی به راه می انداختند.

ولی
جالبش این بود که
خالی بودیم!
هیچ غذایی
ته مانده ای
باقی مانده ای
هیچی!!

در تلاطم پر هیاهوی ایستادگی در ستون
یک آن از ذهنم گذشت

بدون غذا چقدر بی هویتم!
خالی خالی خالی