۱۳۸۷ اسفند ۱۰, شنبه

نابخشوده

او از کجا خواهد دانست که این تشعشع ِ طلوع ِ جدید ،
زندگی اش را برای همیشه تغییر خواهد داد؟
بادبانها را برافراشته اما تاریکی مسیر را با نور گنج طلایی روشن کرده است.

آیا او کسی است که بواسطه رویاپردازی بی‌تکلفش رنج خواهد کشید؟
نگران است
همیشه نگران است از چیزهایی که احساس می‌کند.
او ممکن است گم شود.
او باید فقط دریا را بنوردد
او فقط پیش می‌رود.

چطور می‌توانم گم شوم ، اگر جایی برای رفتن نداشته باشم؟
جستجوی دریاهای طلا ، چطور می‌تواند اینقدر سرد باشد؟
چطور می‌توانم گم شوم، من با یادآوری دوباره زندگی می‌کنم.
و چطور می‌توانم سرزنشت کنم ، وقتی این منم که نمی‌توانم بخشیده شوم.

این روزها درون مه منحرف می‌شود.
ضخیم و خفه کننده است.
در جستجوی زندگی اش ، بیرون جهنم است ، درون مسموم و ازخود بی‌خود کننده.
او به اینطرف و آنطرف می‌دود. 
همانند زندگی اش،
آب بسیار کم عمق است.
به سرعت در حال سرخوردن است، با کشتی اش فرو می‌رود و در سایه ها محو می‌شود.
حالا یک کشتی شکسته.
همه آنها از بین رفته اند.
همه آنها از بین رفته اند.

چطور می‌توانم گم شوم ، اگر جایی برای رفتن نداشته باشم؟
جستجوی دریاهای طلا ، چطور می‌تواند اینقدر سرد باشد؟
چطور می‌توانم گم شوم، من با یادآوری دوباره زندگی می‌کنم.
و چطور می‌توانم سرزنشت کنم ،‌ وقتی این منم که نمی‌توانم بخشیده شوم.

مرا ببخش
مرا نبخش
مرا ببخش
مرا نبخش
مرا ببخش
مرا نبخش
مرا ببخش
چرا نمی‌توانم خود را ببخشم؟

بادبانها را برافراشته اما تاریکی مسیر را با نور گنج طلایی روشن کرده است.
او از کجا خواهد دانست که این تشعشع ِ طلوع ِ جدید ،
زندگی اش را برای همیشه تغییر خواهد داد؟
چطور می‌توانم گم شوم ،اگر جایی برای رفتن نداشته باشم؟
جستجوی دریاهای طلا ، چطور می‌تواند اینقدر سرد باشد؟
چطور می‌توانم گم شوم، من با یادآوری دوباره زندگی می‌کنم.
پس چطور می‌توانم سرزنشت کنم ، وقتی این منم که نمی‌توانم بخشیده شوم.
(metallica- death magnetic - unforgiven III)
پی‌نوشت: خوب این متن یه جورایی ترجمه است هرچند که پدر متن اصلی رو درآوردم ولی بازهم خالی از لطف نیست.
معمولا دوست دارم چرندیاتی که خودم نوشتم رو اینجا بگزارم ، اما راجع به این متن ... باور کن قصه اش خیلی طولانی نیست.

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

يك پيشنهاد بي شرمانه

سد كردن مولد هاي قدرت موجب خاموشي اونها نميشه كه به تكثيرشون كمك ميكنه...( قطعا عبارت مذكور رو يه جايي خوندم و ياد آوريش رو مرهون ِ الهام  يكي از عكسهاي فرامرز هستم)

ديرگاهيه كه اين عرصه ما(ديولاخ) خيلي سوت و كوره و صد البته مقصري نداره جز من و تو و اونهاي ديگه ...تو خلوت ِ ناگزيرم داشتم چرند و پرندي ميخوندم كه چيزي تو محفظه ي ِ بسته ي ِ مغزم به جنب و جوش در اوومد  ... جالبه كه مغز آدميزاد ( اگه بشه به خودم اين تهمتو بزنم) با همه بسته بودن فيزيكيش موجد چيزهاي بزرگه كه اصلا و ابدا نميتوني تصورش رو هم بكني كه از توي يه همچين فضاي بسته ي ِ محدودي بيرون ميااد! (البته مقصود مغز خودم نبوداا!!!)
چه درد سر بدم كه  اين درخشش ذهني  منو واداشت كه يه پيشنهاد به همديولاخي هام بدم ... حالا كه اكثريت (بيشينه) اينجا حرفي براي گفتن و قال و قيلي براي بحث و نظر و گفتگو ندارن چه ايرادي داره كه همين چند نفر باقيمانده تكثييييييييييييييييير بشن!؟؟؟
ميشه البته اين حركت رو به رفراندوم گذاشت  كه در صورت  تاييد ِ اكثريت(البته اگه اكثريت رايي دادن) خاموشها حذف بشن و مونده ها تكثيييييييير! ميدونم كمي بيشرمانه و غير دموكراتيك به نظر ميرسه اما شايدم  هميشه راه علاج همه درد ها دموكراسي نباشه!!!
چي ميشه مير ديو چند شخصيتي بشه؟؟؟ فرامرز چند گانه بشه و براي يه متن ،چند اظهار نظر كنه كه هر كدوم زبان حال يكي از شخصيتهاش هستن؟؟؟ ...
 ناگفته نماند كه جز الهام عكس فرامرز، حركت ديوار( ديوار، ديوار قرمزه و اين آخري تولد ميرزا  هم الهام بخش بود!
به نظر ِ من ِ كمترين اين خيلي ميتونه به ما كمك كنه تا آدمهايي رو كه كمتر قبول داريم يا اقشاري رو كه پست ميدونيم و يا تلقي هايي رو كه احمقانه و سطحي ميشمريم رو يه بار هم كه شده با هاشون همزاد پنداري كنيم ... ما به كاراكتر هاي بيشتري تكثير ميشيم و با اسم ها و خواستگاههاي متفاوت و مختلف ظاهر ميشيم و ديولاخ رو پر شووور تر ميكنيم 
 شايد كمي كه نه خيلي نمايشي به نظر برسه اما خوب آيا به امتحانش نمي ارزه؟؟؟؟
به هر حال من پيشنهادم رو دادم ... تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد.

                                                          كوچيك همه مير ديو

۱۳۸۷ بهمن ۲۶, شنبه

قلیدول خان

یکی بود یکی نبود
زیر این گنبد کبود ... قلیدون نشسته بود.
"قلی بیا اینطرف ... بچه مگه بهت نگفتم زیر گنبد نشین ... کهنه است هرلحظه ممکنه بریزه رو سرت..."
قلیدون اهمیت نداد ، فکرش مشغول جای دیگه بود. کاری به کار چرخ و گنبد نداشت . اون مسایل بزرگتری داشت که فکرش رو مشغول کنه.
شاید شما بگید مساله قلیدون همچین بزرگ هم نیست ولی برای خود قلیدون ، مساله بزرگی بود که هر روز هم بزرگ تر می‌شد.
قلیدون هر وقت گوشه خلوتی پیدا می‌کرد ، می‌نشست و ساعتها به مساله بزرگش نگاه می‌کرد. البته قلیدون تقریبا همیشه به مساله بزرگش فکر می‌کرد ولی فقط تو جای خلوت بهش نگاه می‌کرد ...یه بار مثل هر بچه ای که چیز جدیدی کشف می‌کنه رفت سراغ مامانش:
قلیدون : مامان این چیه؟
مادر قلیدون : ا .. بچه زشته ، حیا کن ... برو گمشو یرون .
قلیدون به سرعت اونجا رو ترک کرد ولی صدای خاله کلثوم و بقیه رو می‌شنید:
-یه ذره بچه ببین عجب بساطی داره.
-آره اندازه مال حسن آقا بود ... شوورمو می‌گم.
-هه هه هه ...
-خوش بحال ...
-خانوما بسه ، حرمت حاج خانوم و جلسه رو نگه دارید ... ننه قلیدون جلوی این بچه ات رو بگیر ، یه کم ادب یادش بده.
-یه صلوات بفرستید ...
-الا....

قلیدون بعد از اینکه کلی بابت این جریان تربیت شد فهمید که خودش باید از پس این قضیه بر بیاد. البته تا چند وقتی نمی‌تونست راحت بشینه ، ولی حداقل توی در و هسایه همه یه جور دیگه نگاهش می‌کردند که خیلی هم بد نبود. بخصوص که از اون به بعد همیشه به مراسم خاله بازی های فاطی اینا دعوت می‌شد. فاطی دختر عمه قلیدون و در واقع رییس "اون یکی" ها بود . و تازه وقتی برو بچس ازاین ارتباط قلی با "اون یکی" ها مطلع شدند ، اونها هم بیشتر قلی رو بین خودشون راه می‌دادند .
به هر حال قلی دیگه حالا کاملا مطمئن شده بود که با مساله بزرگی درگیره ، بخصوص که در مورد خودش این مساله از هر نظر بزرگ بود.
روز به روز قلیدون بیشتر راجع به مساله اش کشف می‌کرد ، قلیدون حالا می‌دونست بواسطه مساله اش می‌تونه به هر طرف و هرطور که می‌خواد بشاشه. یه جورایی که اون یکی ها راحت از پسش بر نمیان. قلی تو این مورد خیلی ماهر شده بود ، از پشت بوم خونشون ، هرکس که از کوچه رد می‌شد رو می‌تونست هدف قرار بده ، تازه با طرح های مختلف که خودش بیشتر از همه از طرح بی‌نهایت خوشش میومد.
اما قلیدون راضی نمی‌شد ، همیشه با خودش می‌گفت "باید بفهمم این واقعا به چه دردی می‌خوره؟"
سالها گذشت و قلیدون بزرگ تر شد. اون حالا می‌دونست که مساله بزرگش یه مشاور خوب هم هست. در واقع اکثر کسایی که می‌شناخت از مسایل مربوط به خودشون خط می‌گرفتند و مسیر زندگیشون رو تماما با توجه به مشاوره مسایلشون انتخاب می‌کردند.
مثلا مامان و باباش بواسطه مسایل مربوطه مامان و باباش شده بودند. هر چند از نظر ظاهری مسایلشون بهم نمی‌خورد ولی گویا مسایلشون مکمل هم بودند. بحث خیلی پیچیده ای بود.
یه بار هم قلی و فاطی تصمیم گرفتن مسایلشون رو به اشتراک بگذارند تا شاید مشترکا بهتر بتونن قضیه رو بررسی کنند.
البته پروژه با شکست مواجه شد ، ورود غیر منتظره اصغر آقا، پدر فاطی، تمام برنامه بهمراه ترکیب صورت قلی رو بهم زد.
قلی بعد ها بارها پروژه های مشابه رو به مرحله اجرا گذاشت و در واقع مدتی گمان می‌کرد که تونسته با مساله اش کنار بیاد و شناخت کاملی نسبت به مساله پیدا کرده ، بخصوص که مثل باقی افراد کاملا در خدمت مشاوره های مساله اش نبود و حالا بهتر هم می‌تونست بین مساله خودش و "اون یکی" ها تفاوت قایل بشه. از طرفی فهمید که این مشاوره ها ربطی به بزرگی و نوع مساله هم نداره. اما به هر حال تفاوت در نوع مساله موضوع قابل بررسی ای بود.
قلیدون کم کم فهمیده بود که خیلی چیزا مربوط به همین مساله است. فرهنگ های مختلفی برپایه همین مساله شکل می‌گرفتند ، زندگی های زیادی رو همین مساله با مفهوم و یا بی‌مفهوم می‌کرد. چه فلسفه ها و علومی که همین مساله منشا اصلیش نبودند و خلاصه تو همه جا و هرچیزی ردی از این مساله پیدا بود.
ولی این مساله دیگه برای قلی اهمیتی نداشت ، حالا مشکل اصلی این بود که همه چیز رنگ و بوی این مساله ای رو داشت. مدت ها بود که دیگه کشش ها و قابلیت های مساله اش برای قلی اهمیت نداشت ولی این مساله راحتش نمی‌گذاشت ، حالا همه چیز یا مسالة الشعر بود یا مساله ای. این ها ربطی به قلی و تجربیاتش نداشت ، اصولا چیزی که قلی نفهمیده بود این بود کهزندگی واقعا مسالةالشعره
قلی نمی‌تونست با این موضوع جدید کنار بیاد و هر روز کلافه تر می‌شد و بیشتر عذاب می‌کشید.
هر روز چشم قلی بیشتر به روی دنیا باز می‌شد و دلش بیشتر به تنگ میومد. هر رفتاری از آدمها دلش رو می‌زد ، هر حماقت جدید و قدیمی ای اذیتش می‌کرد. هر مفهوم بی‌مفهومی که به زندگی ها مفهوم می‌داد پوچ ترش می‌کرد.
خلاصش که قلی داشت از دست می‌رفت و اگه همون مساله قدیمی و سوال مربوطش به یادش نمی‌افتاد واقعا هم از دست رفته بود.
"این واقعا به چه دردی می‌خوره؟"
آره ... همین مساله بود که قلی رو نجات داد.
قلی فایده اصلی مساله اش رو کشف کرد.
قلی قبلا هم فهمیده بود که نباید همه چیز رو با مساله اش تفسیر کنه و نباید همیشه از افق مساله اش به دنیا نگاه کنه ولی چیزی که نفهمیده بود این بود که درعوض باید همه چیز رو روی مساله ات بچرخونی و هر چیزی رو به مساله ات حواله کنی.
اینجاست که می‌بینی مساله ات چه قابلیت هایی داره.
قلی با درک این بزرگترین قابلیت مساله اش نه تنها مشکلاتش حل شد بلکه به ستاره دیگری در آسمان قهرمانان بدل شد.

قهرمان قلیدول خان - قلی دول خان

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

بدبخت ها به بهشت نمی‌روند



پروژه "ت-م-د-1121"




  • امروز متوجه شدم که هر آدم بدبخت بیچاره ای بهشتی در سر می‌پروراند. هرچه بدبخت تر باشی آرزوهای بزرگتر و بهشت با شکوه تری خواهی داشت و هرچه بیچاره تر باشی باور بیشتری به بهشتت پیدا خواهی کرد.

  • یاد پروژه جدیدم افتادم و این سوال برام پیش اومد: این بهشت کجا می‌تونه باشه؟؟؟ پشت یه دیوار ، پشت این کوه ها ، اونور آب ، یه جای دیگه ،تو یه دنیای دیگه ...

  • گشتن دنبال بهشت کار درستی نیست ، هیچ سرنخ قابل بررسی ای پیدا نکردم ولی فهمیدم که اگه بدبخت باشی، اونوقت هرچی .ون گشادتر باشی بهشتت هم دورتره. و هرچی بهشتت دورتر باشه کمتر نیاز داری سعی کنی تا به بهشت برسی. در واقع بهشت بیشتر بدبخت ها جایی است کاملا غیر قابل دسترس که برای دسترسی بهش هم نیازی نیست هیچ کاری بکنی ، فقط کافیه یه کارهایی رو نکنی. همین.

  • آیا غیر بدبخت ها هم بهشت دارند؟
    نمی‌دونم ، اطلاعات کافی در دست نیست ... هرکی منو می‌شناسه می‌گه من میرم جهنم . جهنم ظاهرا یه جایی است غیر از بهشت ولی به هر حال بهشت نیست. از طرفی تقریبا همه یه جورایی یا بدبخت هستند و یا بیچاره و آدم های بدبخت ، تقریبا هرکسی رو که تو دسته خودشون نیست رو به جهنم حواله می‌کنند. با این حساب جهنم می‌تونه بهشت آدمهای غیر بدبخت باشه که البته نیاز به بررسی بیشتری داره. آدم خوشبختی رو پیدا نکردم ، قبلا هم تو پروژه "ز-فک-78-4 " این مساله رو بررسی کرده بودم بنابراین فعلا وقت بیشتری صرف این مورد نمی کنم.

  • یادش بخیر اون دورانی رو که تو کتابها دنبال راه حل می‌گشتم ، کار خیلی راحت تر بود و نتیجه گیری هم سریعتر ، بگذریم که معمولا درست نبود.به هر حال مستقیما با آدمها سروکله زدن عذاب آوره بخصوص سر چیزی که بهش اعتقاد دارند و نمی‌دونن چیه. فکر کنم باید روش تحقیق رو عوض کنم . وقتی این همه امکان دارم چرا فکر کنم ، می‌تونم آزمایش کنم.

  • با توجه به اینکه تقریبا تمام اونهایی که هیچ خری نشدند، قراره تو بهشتشون یه خری بشوند و با توجه به اینکه امکانات و قدرتشان در بهشتشان بیشتره پس احتمالا وقتی رفتند اونجا می‌تونن یه پیغامی چیزی برای من بفرستند. پس باید یه راهی پیدا کنم که بتونم بفرستمشون بهشت.

  • سعی کردم انواع بهشت رو دسته بندی کنم ، کار پیچیده ای است... از این میان یه نوع بهشت خیلی عمومیت داره ، بهشتی که توی دنیای دیگری است... بنظرم این نوع بهشت ارزش داره که بیشتر روش کار کنم، تقریبا تمام اون هایی که بهشت هایی اونور آب دارند و اونهایی که بهشتی در دستان کس دیگری دارند هم به بهشتی در دنیایی دیگر اعتقاد دارند(این دو نوع بهشت را هم می‌توان در دسته های پر طرفدار قرار داد).

  • فرستادن این افراد به بهشت کار سختی نیست چون حداقل یک مقصد مشخص دارند و اصولا اگه واقعا به بهشتشون اعتقاد داشته باشند پس باید مقدمات ورود خودشون به بهشتشون رو آماده کرده باشند پس فقط کافیه بکشمشون. اینها هرچه بیشتر زنده بمونن اون کارهایی رو که مانع از ورود به بهشت میشه رو بیشتر انجام می‌دند ، از طرفی فکر می‌کنم دروازه این بهشت بروی بدبختهایی که به خیال خودشون مظلوم هم هستند باز تره پس این ظلم رو درحقشون می‌کنم . هرچند به نظر خودم که کاملا لطفه.

  • دنبال پرونده یکی از پروژه هام می‌گشتم ... تو اون پروژه تجربیات خوبی راجع به مرگ و کشتن افراد بدست اورده بودم ولی یادم افتاد چونکه اولش خیلی ترسیده بودم چیزی یاد داشت نکردم و تازه اوایل هم تمام ردهای مربوط به خودم رو پاک می‌کردم . ترس و بی‌تجربگی باعث شد تا نتایج اون پروژه هیچوقت ثبت نشه. عجب اشتباهی... به هر حال بعضی چیزا هیچوقت از یاد نمی‌رن و جزئی از وجود می‌شن ... می‌تونم رو اونها حساب کنم. کشتن یه انسان و ریختن خون تجربیات مفیدی هستند .

  • از این آخری ها هم خبری نشد ، تمام انگیزه های لازم برای برقراری ارتباط با خودم رو بهشون داده بودم. بیشترشون امیدوار بودند که منو تو جهنم ببینن و بهم گزارش بدن ولی اگه واقعا اینقدر مسمم بودند که بهم گزارش بدن وبه بهشتشون رسیده بودند یه تلاشی می‌کردند.

  • باید روی انگیزه های بیشتری کار کنم. اون ها وقتی هیچی نبودند انگیزه ای برای تلاش کردن نداشتن ، حالا اگه یه سری امکانات و آسایش هم داشته باشند که اصلا هیچ غلطی نخواهند کرد.

  • عقلم رو دادم دست چند تا احمق ، آخه چطوری می‌تونن بهم گزارش بدن؟ اون قسمتش به من ربطی نداره.

  • هیچ خبری نشد و دیگه حوصله هم ندارم. حساب اونهایی که فرستادم اونور از دستم در رفته.

  • باید از اولش روی بهشت های درجه دو و سه کار می‌کردم. ولی فکر نکنم اونهم فایده داشته باشه. چون این یکی ها معمولا با یه کم فکر کردن و چند تا انتخاب درست و البته کمی هم تلاش می‌تونن به بهشتشون برسند ولی معولا نمی‌رسن. هرچی بدبخت تر باشی بیچاره تر هم می‌شی و سرانجام بی‌انگیزه تر ولی امیداوار تر به بهشتت و البته نرسیدن بهش و درنتیجه احساس بدبختی بیشتری می‌کنی. یه کلام بگم که میوفتی تو دور.

  • به نظرم جامعه آماری خوبی انتخاب نکردم ، یه بدبخت بیچاره که هیچ تلاشی برای رسیدن به بهشتش نمی‌کنه چطور می‌تونه بره بهشت؟ ولی همونطور که قبلا هم گفته بودم معتقدین بهشت عمدتا متعلق به همین دسته هستند.

  • اطلاعات بدردبخوری راجع به بهشت بدست نیاوردم ولی مجبورم این پروژه رو ببندم . الان حداقل این نتیجه رو می‌شه گرفت : بدبخت ها به بهشت نمی‌روند.


میرزا