۱۳۸۸ خرداد ۳۰, شنبه

تفکرات، قبل از اجرا - بوقلمو، پیش از حلیم

نه؛ این بار، دیگر حرفی از شروعی دوباره در کار نیست. دم از رنسانس و انقلاب نمی زنم. این بار تنها بهانه ی من دیگر تنها بهانه ای برای بهتر شدن نیست. میخواهم دم از زمان بزنم. گذشته ای که ما رقم زدیم و دست آوردش هم اکنون در ما جاریست و حالی که در آن زندگی می کنیم و آینده ای که همچنان در آینده خواهد ماند.
صبح مثل دیشب دلم در طلب صحبت از قابیل بود و آواز غو. اما اکنون، از ما می گویم؛ نه از تولد اولین جرم یا از مرگی که در انتظار پرنده ای زیباست.
اما افسوس که من نیز همچو هزاران مخلوق دیگر، که تنها فکر می کنیم حرفی برای گفتن داریم و میخواهیم حرفی را بزنیم. چیزی برای ارائه ندارم. میتوان هزاران هزار بهانه خلق کرد و دلیل این مسئاله را گردن آویز هزاران معلول دیگر کرد. اما دلیل، چیزی جدا از ما نیست.
تفکرات ِ ما، قبل از اجرا - بو قلمو، پیش از حلیم

۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

سلام بر مرگ

چه خيالات و موهومات نپخته اي ميپرورانديم آنگه كه در آرامگه خويش بي ترس تعارضي و بي واهمه از تقابلي يكه و بي رقيب و آتشين از همه و هيچ سخن ميرانديم. همه وهيچ در بارگه نطق ما به تيغ عريان نقد پاره پاره ميشد و غره و سرخوش از اين سركشي و مست از اين باده نقادي و افسون از اين سحر ِسخنوري  ما بوديم! قول خلافي نيست كه گفته شده تمدن و مدنيت از دل توحش و زندگي جنگلي سر بر آورده است اما باورم نيست اين  چنين جنگلي و در خيالم نميگنجد چنين توحشي
اين ماييم؟؟؟؟
اين جنگلي هاي افسار گسيخته و زين پاره كرده مااايييم؟؟؟
اين بر بر هاي ِ دشنه از رو بسته مايييم؟؟؟
اين تيغ هاي ِ گداخته و اين شمشير هاي ِ آخته از آن ِ ماست؟؟؟
ما همان آنهاييييم؟؟
اين آتش افروز هاي ِ درنده خو كه جز با خون و آتش آرام نميگيرند مايييم؟؟؟
اينچنين ستبر و بي محابا تيشه زنندگان به ريشه پوسيده نيمه جان ِ خويش خود ِ ماييييم؟؟
نه نه باورم نيست اين چنين استحاله در اقل زمان ِ ممكن... چگونه باور كنم؟؟
چه تاريخ ِ مضحكي داريم پيش ِ روي  ِ خويش
آيندگان محقند به پشتك و وارو زدن از فرط قهقهه بر اين افاده هاي ميان تهي و اين همه صبر و حلم ِپوشالي  ِ ما كه ديري نميپايدش
اين تب ِوحشتناك كه در كمترين زمان عرق ميكند و فرو مينشيند محصول ِ كدامين تجربه تاريخي ماست؟؟؟
تيغ تيز كردن به كناري بگذار و اندكي گوش تيز كن ... آري اين  صداي ِ آشناي ِمرگ است كه صيحه زنان وعربده جويان ما را ميخواند
لبيك بگوييم به نداي ِ نابودي كه اگر ميل ِ به بودن داشتيم اينچنين بر مرگ خويش پاي نميفشرديم
نه نه ! حكايت ِجان ِ شيرين ز كف دادن نيست
مرگ ما هم چون حيات مان از جنس ديگري است
واژه مضحكي كه به هنگام ادا كردنش زير لب پوزخندي ميزنم...فرهنگ...يواشكي نخند! مستانه قهقهه بزن بر اين نقش بي تار و پود
اگر اشكي از دم مشكم ميآيد هيچ به جد نگير كه اين مويه هم خنده آور است
ميان خنده ميگريم چونان كسي كه منافقانه عزيزي بدرقه ميكند  اما از شادي در پوست ِ خود نميگنجد كه مزاحمي را دك كرده است
آري ماجراي من و فرهنگ ِ من است اين نمايش ِ تخته حوضي ِ لاله زاري ِدوزاري

در اين وانفساي ِ مسابقات  ِ پرتاب ِ بيانيه چه عجب كه كمينه اي چون من نيز به خود مجال بيانيه افكني دهد
 حكايت ،حكايت ِشهر ِبي شهردارو مور ِ هفت تير كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
 هيچ اميدي نيست به رستگاري ما كه ما همان هاييم كه دروغ شريعتمان و نيرنگ مذهبمان و كشتار عادتمان گشته
آري چنين نو ميدانه و سراسر تسليم به مرگ سلامي دگر باره خواهم داد



ما آزموده ايم در اين شهر بخت ِ خويش
بيرون كشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
 
 

 
 

 


 



۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

قایق

از یه قایق سوراخ میشه انتظار پرواز داشت ولی نمیشه انتظار یک سفر دریایی داشت
و باز هم دیوان برگشت
...


۱۳۸۸ خرداد ۲۱, پنجشنبه

صبح بخیر

فرق نمی‌کنه دعوا سردوتا تیم فوتبال باشه یا  انتخاب بین انتر و دلقک یا هر چیز دیگه  ، فقط دنبال یه بهونه اند که بریزند چک و چونه همدیگه رو بیارند پایین.

می‌خواد یه دهه مراسم مذهبی باشه یا انتخابات یا هر چیز دیگه ، دلشون خوشه که بریزن تو خیابون ها و کارناوال راه بیاندازند و شعار بدند و بخندند و گریه کنند و خودشون رو خالی کنند.

می‌خواد یه سریال مزخرف و بی‌مزه باشه ، یا داستان احمقانه مناظره ، فقط کافیه چهار نفر بریزن سر هم دیگه و همدیگه رو ضایع کنند که مردم خوششون بیاد.

می‌خواد من باشم یا تو ، شاه باشه یا برادر ارشد ، یکی باید باشه که ازش متنفر باشیم ، فحش بکشیم به سر و جونش و خودمون رو خالی کنیم. حالا فرقی نمی‌که طرفدار کی باشیم ، گاری چی  یا گاری بالدی ...

به قول جرج اورول :

"آن ها می‌خواهند که تو همواره سرشار از نیرو و در واقع از تراکم آن در انفجار باشی. تمام این راه پیمایی های پیش و پس و پرچم تکان دادن ها چیزی جز تمایلات سرکوب شده [...] نیست. اگر کسی آرامش و سبکباری درونی داشته باشد ، چرا باید در مورد برادر ارشد یا برنامه های سه ساله یا مراسم دو دقیقه ای نفرت و تمام آن خزعبلات دیگر به هیجان بیاید؟ "

نه عموجون آن هایی در کار نیست.... ما هاییم.

کیه که  از هر ده نفری که می‌شناسه ، از دو نفرشون منزجر نباشه ؟ 
کیه که همیشه دنبال یه دشمن نگرده؟
کیه که تو یه جمع سه نفری ، زیر آب دونفرشون رو نزنه؟
کیو پیدا می‌کنی که وقتی حرفی می‌زنه ، دو تا دلیل قاطع بجز شنیده هاش داشته باشه؟
کیه که یادش بیاد اونی که امروز داره منو رنگ می‌کنه ، دیروز داشت بی‌رنگم می‌کرد؟

کیه که واقعا دنبال آرامش باشه؟

آرامش باشه که چی ؟  حوصله آدم سر می‌ره....
یه جامعه آروم ممکنه پیشرفت بکنه....

کیه که بخواد پیشرفت کنه؟
آخه که چی ؟
وقتی میشه با چند سال الافی یه تیکه کاغذ پاره بدست آورد که اگه خوش شانس باشی،  باهاش تا آخر عمر میشه نون خورد.
وقتی میشه یه گوشه نشست و همه چی رو از این دست به اون دست کرد و با حق دلالیش زندگی رو گذروند.
وقتی میشه یه شبه  ره صد ساله رفت.
وقتی مجبور نباشی هر روز یه چیز جدید یاد بگیری.
وقتی مجبور نباشی هیچ دانش عمیقی داشته باشی  و همه چی با اطلاعات سطحی و ابتدایی حل و فصل می‌شه.
وقتی بهششت جاییه که صبح تا شب باید یا بخوابی یا بخوری یا بکنی .

مگه مریزم که بخوام این وضع تغییر کنه.

پس بزار هرچی می‌خواد بشه بشه.
ببینیم دعوای بعدی سر جیه؟
شوی بعدی رو کی راه میندازه؟
کی میخواد افسارو دستش بگیره؟

ببینیم باد از کدوم طرف میاد.
زندگیه دیگه ، همینجوریش نعمته ، بزار بگذرونیمش.