و آنگاه كه سكوت و ركود چيره گردد و هيچ كس را ياراي سخن گفتن نباشد
آنگاه كه در پي يافتن دريچه اي از كلام و گفت و شنفت به هر دري بزني و هيچ حاصلت باشدهر نفسي خواهد دانست كه اينها از نشانه هاي رستاخيزاست
سوره خفقان،آيه 1. شان نزول = بي سخني و سكوت در ديولاخ
اگه واقعا براي شما تفاوتي نميكنه بايد اقرارو اعتراف كنم كه نسبت به شما
من روحيه حساس تر و شايد ضعيف تري داشته باشم.
جدا ناراحتم از اين بي سخني و از اين بي خبري
من يقين دارم باخلاقيتي كه از ديوار و ديوان ميشناسم ميشه
راهي پيدا كرد براي برون رفت از اين ركود و جمود .ازتون
ميخوام كه ديولاخ دوباره عضو گيري كنه
و با پيوندهايي كه شما دارين شك ندارم كه اين محال نيست
من دلبسته اينجام من دلم ميشكنه وقتي اينجا سوت و كوره
من عاشق بحثها و مجادله ها و مراوده هاي ديولاخيم
چندي پيش وب گردي ميكرم و با وب لاگي آشنا شدم با مدير وب لاگشون
چت كردم و ديولاخو بهش معرفي كردم خيلي ذوق مرگ شده بود
و تو دو ساعت گفتگو خيلي از پستها رو خوند
و كلي به به و چه چه كرد و آخرسراز يك چيز خيلي متحير شد
اينكه چرا نوشته ها مال معدودي از اعضاست و بقيه
حتي كامنت هم نميزارن؟؟ كه البته من حرفي براي گفتن نداشتم
خواهش ميكنم اگه مشغله و كار روزانه
هنوز دلمرده مون نكرده بجنبيم و آستيني بالا بزنيم
ديوان كه مطمئنم پيوند هاي زيادي داره ديوار
هم اگر چه محصوره اما توش و توانش معركه است
منم همه جوره آماده ام براي عضو گيري مجدد
رخوت و روز مرگي رو دارم لمس ميكنم و اين فاجعه است
بياين دوباره به اين كالبد بي روح جان تازه بدميم
و نگيم كه همينجوري خوبه و بي نيازيم از تغيير
بياين كه رونق اين كارخانه كم نشود
شايد اين پيشنهاد تبديل به شعار شد اما اگرم شعار باشه وامداره يه اندك شعوري هست
من آماده عضو گيري تازه هستم
۳ نظر:
ساعت 16:16 روز جمعه
دیشب تا ساعت 6 صبح بیدار بودم و دقیقا وقتی جشام گرم شد که بخوابم سیلی ی محکمی از صرفه هایی که یک هفته ست یقم رو گرفته خوردم که خواب به کلی از سرم پرید. با هر بدبختی بود تا 30 دقیقه بعدش خوابیدم. ولی حدود ساعت 10 مجدد با همان سیلی از
خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد
آخه نامرد امروز جمعه ست. امروزم نخوابم کی بخوابم؟
ولی مهم نیست دیگه به این کم خوابی تو این یک هفته عادت کردم
در ساعت 16:16 روز جمعه
دراز کشیدم و دارم متن پیش قرارداد رو بالا پایین میکنم به روزی فکر میکنم که قراره این رو امضا کنم و همه ی ضمیمه هارو پر کنم... این فکر داره اذیتم میکنه... کنار این صفحه متن اساسنامه ی شرکت رو مغزم راه میره. دنبال مرام نامه ای میگردم که باید به زودی در سایت شرکت منتشر کنم و حساب میکنم اگه امروز به این کار ها برسم، فردا صبح فلان کار را انجام خواهم داد و تا ظهر فردا فلان کار دوم و اگه همه چیز خوب پیش بره تا شب فلان کار سوم هم به نتیجه رسیده. در این صورت به فلان مقصود در روز بعدی میرسم و اگه بتونم وضعیت رو کنترل کنم تا آخر ماه بعد به پرداخت های فلان و فلان و فلان ها خواهم رسید... چشمم به دوربینم میوفته که مثل بچه یتیم ها نگام میکنه آخه بهش وعده داده بودم که میبرمش مسافرت ولی بخاطر کارهام نتونستم دیروز به کاروان مسافرت برسم و اونها بدون من رفتن. همه ی مسائل با هم من رو به این فکر میندازه که چقدر وقتم کمه. چی میشد من 3 نفر بودم بجای یک نفر.
در ساعت 16:16 روز جمعه
همینطور که صفحه ی مانیتور رو بالا پایین میکنم که از چیزایی که جلوی چشممه بتونم نتیجه ای بگیرم صدای دلنگی توجهم رو به خودش جلب میکنه. یک پیام جدید.. نه دیوان الان وقت خوندنش نیست... چی؟ دیولاخ؟ ایول... مسلاما میردیو این رو نوشته. پس باید ارزش خواندن داشته باشه.
در ساعت 6:25 روز جمعه
هاهاها.... ایول. دمت گرم دیو، کلی حال کردم. گور بابای وقتی که ندارم.برم برای میردیو بنویسم که پقدر با این متنش حال کردم... دمش گرم
من همینجا اعلام میکنم که شدیدا با این متنت موافقم. و پایه
خیلی وقتا با خودم فکر می کنم بجز جبر هوسناک طبیعت، چه دلیل دیگه ای هست که موجودات زنده رو دور هم جمع می کنه؟
ترس؟؟؟
امید؟؟؟
نیاز؟؟؟
یه چیز مشترک؟
اما چه چیز مشترک دیگه ای؟
هدف؟
چه هدفی؟
خوش بودن .. لذت بردن ... سودمالی...
چیزی که مشخصه تمایلی تو خودم نمی بینم جمعی رو دورو بر خودم ببینم که بخاطر سوء برداشت از نیازهای جمعی ، شخصی و یا طبیعی شون دور هم جمع شدند.
این یه سمته دیواره...
و همیشه فکر می کردم دیوار یه موجود اجتماعی نیست....
ولی راستش رو بخوای یه وقت هایی بدم نمیاد که حداقل یه جمعی رو ببینم.
و به این فکر نکنم که چرا دور هم جمع شدند؟
هر کسی از ظن خود شد یار جمع ...
به جهنم ، چه ایرادی داره؟
خوب ... ظن خود ، همیشه دنبال منافع
خوده... خوب باشه
مخالف منافع شخصی نیستم).
پس بگردیم که شاید بیابیم...
راستش رو بگو .... خداییش
تا حالا جمعی رو دیدی که بتونی بهش بگی جمع؟
قبوله جمع یه واژه کلیه ...
چه می دونم گروه ، انجمن ، حتی شرکت
حتی شرکت تجاری .
آره هست. منم دیدم
ولی آیا واقعا از قابلیت های جمعی توش استفاده میشه؟
این روزا من شرکت های تجاری زیادی رو می بینم و می رم تو بهرش.
با سرمایه های انسانی و مالی بالا.
ولی بدون مدیریت.
بدون محدود کردن منطقی قوا
بدون پویایی و خلاقیت اعضا.
یه عده ماشین دور هم جمع شدند و دارن بهره میدن.
و معدودی بهره می کشن.
مساله من بهره دادن و کشیدن نیست .
حتی توازن بین بهره دهنده و گیرنده هم نیست.
مساله من عدم وجود حتی یک مفهوم جمعی به شکل قابل قبوله.
انگیزه جمعی ، منفعت جمعی ، روحیه جمعی ، حتی درد و رنج جمعی.
از گروه ها و جمع های دوستانه و فرهنگی و تخصصی و غیره هم که نگم برات.
زیاد و پرت و پلا رفتم.
حرف چیز دیگه ای بود.
ولی راستش این روزا عدم وجود چنین مفهومی ذهنم رو مشغول می کنه.
از بالاترین دسته های انتزاعی گرفته تا بیا و برس به کوچکترین عنصری که سرش به تهش پنالتی می زنه.
(البته با در نظر گرفتن جامعه آماری من که مسلما تحت تاثیر جبر جغرافیایی هم هست)
به هر حال ما این جمع های کوچیک خودمون رو به نسبت توانمون تشکیل دادیم.
و گفتن نداره که تحت عوامل مسخره ای که فعلا خارج از کنترلمونه ممکنه از هم بپاشه.
ولی پایم ... همچنان که به شروعش می ارزید... به ادامه دادنشم می ارزه.
ارسال یک نظر