" حكايت ميرداماد "
سلام....
شايد الان ديگه كسي تو تهران نباشه كه خيابان ميرداماد تهران رو نشناسه
تا حالا شده به اين موضوع فكر كنيد كه چرا اسم اين خيابان انصافا زيبا ميرداماد هست ؟!
داستان زير رو بخونيد متوجه ميشيد :
جوانی به نام محمد باقر در اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باشد.
دختر گفت : شام چه داری ؟؟!
طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و محمد به مطالعه خود ادامه داد .
از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود
لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .
صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و ...
محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟
و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟
محمد باقر ده انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ...!
لذا علت را پرسید طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیه با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند ...
شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند...
خب اين هم داستاني جالب كه بالاخره فهميديد چرا ميرداماد همچنان از حافظه ايرانيان پاك نشده است
۲ نظر:
ای بابا...
ماجرا یجور دیگه بوده.
این بیچاره میخواسنه کاری انجام بده ولی خوب نتیجش معلوم بوده... ( تفکرات معمول در آن لحظه )
2 حالت داره:
اگه بلد باشی چجوری باید راضی کنی... خوب کارت رو انجام میدی و شادکام از عالم برون و درون به ادامه ی زندگیت میپردازی.
اگه بلد نباشی تو ذهنت به خودت میگی( شاهزاده بیاد به تو یلا قبا روی خوش نشون بده که چی؟ ولی آخ چه بدنی داره... آخه چرا نمیتونم کاری بکنم؟ آآآآآآآآآییی... دستم.
ببین حواسم پرت شد دستم الکی الکی بخاطر این ضعیفه سوخت...
چند دقیقه بعد... چقده ناز خوابیده... لیاشو ببین کاش میشد... آآآآآآیییی... ااااه این شمع اینجا چیمیگه؟
بازم چند دقیقه بعد: فکر کن اگه رو اون پوست نازش دست بکشم انرژی کل دنیا وارد بدنم میشه... آآآآآآآآآییییی. دیوانه این شمعه نه داغی بدن اون...
همینجوری چند دقایق بعد...
آآآآآآیییی بازم شمع..
آآآآآیییی... اگه یبار دیگه حواسم پرت بشه هر 10 تا انگشتم میسوزه...
آآآآآیییی.... خوب اینم از انگشت نهم.
آآآآآآآیییی... هه هه... این یکی رو سوزوندم که فردا بهانه داشته باشم وقتی دورو وریا میپرسن که بی عرضه چرا کاری نکردی بگم دستام سوخته بود نشد...)
ولی... بعد از شرایطی که پیش آمد این شخص نازنین توضیح رو عوض میکنه و میگه:
"انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیه با نفس مبارزه کردم"
خوب چرا چپ چپ نگاه میکنید؟ خواستم یکم واقع گرا به ماجرا نگاه کنیم...
تعارف که ندارم. هممون آدمیم و میدونیم تاریخ رو فاتحان می نویسند.
ولی بشر خارج از تاریخ یجور دیگست...
:)))))
بیچاره میداماد!!!! تو خوابم نمیدیده کسی اینطوری پته شو بریزه رو آب ;)
ارسال یک نظر