۱۳۸۸ اسفند ۱۸, سه‌شنبه

نقطه چین

گله داشتم از بارگاه بی رحمتی که مدتهاست به من بی توجهی میکنه و من رو نادیده میکیره
تف انداختم به صورت فرشته های نگهبان که ماموریت صیانت من رو به عهده داشتند
چنگ زدم به صورت بد سیرت ِ اون که باتکبر و حلمش شاید بی عنایتیش رو به من موجه جلوه میده
فحاشی کردم به بی انتهایی که به انتها رسوند رنج منو رکیک و زشت...........................................
کنایه زدم تلخ و گس به نارفیقی که طلب سجده میکنه و ساجدینش رو به پشم هم نمیگیره...............................
لج کردم و پشت به درگاهش و منم نادیده گرفتمش
عصبیت میان دارم شد و نفرت از قدرت بی مصرفش جلودار
به پشم انگاشتم همه اوونچه ازش خونده بودم و شنیده بودم و شایدم دیده بودم
تو روش وایسادم و دیده نشدنم رو جبران کردم مجبورش کردم که نگاهم کنه و توهین هام رو بشنوه و ببینه
متلک گفتم به خودش و کارگاه آفرینشش
لگد زدم به همه جلوه های خلقت مزخرفش ...............................
به لجن کشیدم جبروت پوشالی و جلال بی شکوهش رو
......................................................
.....................
.............
نگاهم کرد و آرووووم لبخند زد.........................................

اینکه جای اشک نقطه بچینی حال خوبت رو باور پذیر تر میکنه
...............................................................................

دوستم از بیماری مهلک سرطان نجات پیدا کرد اون هم زمانی که سرطان به همه بافتهاش نفوذ کرده بود و پیوند مغز استخوان هم دیگه راهگشا نبود...........................................

من تعهد دارم این ماجرا رو اینجا به واژه بیارم
باید به بند بکشم کلمات بی روح رو واسه اینکه این حس رو جابه جا کنم
حتی اگه این فریب و نیرنگ باشه شیرین ترین فریب و دلپزیر ترین نیرنگ دنیاست........................
باور خدا اگه فقط خود استحماریه لذت بخش ترین اونهاست
من این خود استحماری رو دوووست میدارم
چند هفته پیش تهدیدش کردم که اگه ذره ای شعور داره و ذره ای میبینه و کووووور نیست تکونی به خودش بده و خودشو بهم نشون بده
......................................................................................
...........................................................................
نشونم داد صورتشو اگر چه یه نمه هنوز ناز داره اما آشتی کرد باهام و دوباره خرم کرد
گوشام دوباره درازه و چه لذتی میبرم از این خریت

حرف دیگه ای ندارم ........................................................................

۶ نظر:

بانوی نیمه شب گفت...

درود
بازگشت قشنگتون رو به عالم بالا صادقانه تبریک میگم.

ديو - يسنا گفت...

گفتگوی من با خودم یا خودم با من
و.... ولش کن نوشته
رو بچسب

همیشه پشت سرت بدو بیراه میگم که قلم قوی داری... ایکاش قلمت با خراشش التیامی بر پندار پر خشمت گردد

شاد باشی گلم

دیوان گفت...

3تا نظر برای این متن نوشتم و آخر...
به این نتیجه رسیدم که بگم:
میخواستم چیزهایی برات بنویسم. هنوزم میخوام. ولی و اما هم ندارم، فقط نمیتونم.

ميرديو گفت...

به همه درود
من بی ادا و بی آلایش نوشتم اونچه رو حس کردم و هر چه از قلم افتاد شرح اون شب عجیب بود و به هر روی هنوزم درگیر این حس نابم
از میردیو به دیوان
برام بگو اون سه نظری رو که داری حتی اگر گمان میکنی مصلحت نیست یا شاید تو ذوق بچه میخوره
به هر حال من سه تا مطلب ازت بستانکارم و بالاخره باید این بدهکاری رو جبران کنی
از میر دیو به دیوار
سلام

از میر دیو به مردیوجان ِجان
سلام

مردیوجان گفت...

سلام میر دیو جانم
...

پدرام گفت...

اره همیشه اینجوریه.همیشه یه خروار بد بختی رو سرمونه،می آد و یکیش رو حل می کنه ما هم کلی خر می شیم!عر عر!