نوروز میرسد اما زکهنگی
پوسیده ام میان گرد و غبار ِ خمودگی
آهسته نم نمک آواز میکنم
سودای ِ خام ِ همنفسی ساز میکنم
سرما به عنچه ها زده در مطلع بهار
آغازِ این قصیده آگهی دهدم زاشک ِزار زار
گویی بهار ِ دلنشین دغل آغاز میکند
نوروز میرسد اما کدام روز؟
روزان تیره تر ز شب و تار تر زشام
خورشیدِ بی دریغ سر گرانی کند به باغ
گویی که هرگزش نبوده تنور داغ
هیچش غم شکوفه یِ نوزاد نیست در میان
هیچش نکرده سردی خاک ، نا گران
گویی دریغ میکند پرتو ِ گرمش ز شاخسار
یا سخت بسته چشم، به خواهش یخهای آبشار
نوروز میرسد وبا این همه میرسم به او
هر چند بی لب بخندم و بی گوش بشنوم
سیمای ارغوانیش ، صداهای پای او
سبزم کن ای بهار نورسیده به زردی ببین مرا
مپسند اینچنین به پیشوازت آمدن
گرمم کن و برهانم ز سوزِسرد
آری خوش است چنین بازت آمدن
خوش است چنین بازت آمدن
۴ نظر:
درود
شعر قشنگی بود...
البته میتونست بهتر هم باشه!
خیلی شعر قشنگ و کمی غم انگیزه! میر دیو جان من سر انجام این وبلاگتون رو پیدا کردم . خیلی هم خوشحالم.
سلام
ممنون از حساسیتتون
به پدرام
سلام پسر خاله خوش اومدی و عیدت مبارک
به نیمه شب بانو
عیدت مبارک
و البته تمام شعرهای دنیا میتونن بهتر بشن ... من دوست دارم برای بهتر شدن شعرم کمک کنی و برام نقدش کنی نه اینکه کلی بهم بگی که میتونه بهتر بشه... ذره ذره کن شعرمو با نقد بی رحم و بی ملاحظه ات اینجوری خرسندم میکنی!
به دیوار و دیوان و دیو-یسنا و مردیوجان و دیگران...
سلام و شادباش نوروز
نقد؟
ببخشیدا بانو از این کارها بلد نیست.
بار دارید بدید واستون خالی میکنیم از این کارهای سخت سخت به بانو ندید که نمیتونه!
ارسال یک نظر