۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

اگر كريستوفر كلمب . . .

اگر کریستوفر کلمب ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند٬چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد سوالات زير می گذراند:




- کجا داری میری؟

- با کی داری می ری؟

- واسه چی می ری؟

- چطوری می ری؟

- کشف؟

-برای کشف چی می ری؟

- چرا فقط تو می ری؟

.

.

- تا تو برگردی من چیکار کنم؟!

- می تونم منم باهات بیام؟!

-راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟

- بده لیستو ببینم!

- حالا کِی برمی گردی؟

- واسم چی میاری؟

.

.

- تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟!

- جواب منو بده؟

- منظورت از این نقشه چیه؟

- نکنه می خوای با کسی در بری؟

- چطور ازت خبر داشته باشم؟

- چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟

- راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟!

.

.

- من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟

- مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟

- تو همیشه اینجوری رفتار می کنی!

- خودتو واسه خود شیرینی می ندازی جلو؟!

- من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده!

-چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟

.

.

- اصلا من می خوام باهات بیام!

- فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان!

- واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان!

- آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن!

- خفه خون بگیر!!!! تو به عنوان داماد وظیفته!

.

.

- راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟

۴ نظر:

مردیوجان گفت...

من کاملاً موافقم!!!
انگار آدما وقتی ازدواج میکنن کلاً دیگه از اکتشاف می افتن ;) خیلی درستکاراش دیگه انگیزه ای واسه اکتشاف ندارن بقیه هم که مهلت پیدا نمی کنن...

ديو - يسنا گفت...

درود بر شاباجی گلی

ازدواج یه مرحله ابتدا و انتهاست

وقتی ذهنت اماده میشه برای اینکار باید بدونی که نقطه پایان و آغاز همون لحظه هست

حال باید باور کنی که پایان فرد بودن و منم های مشت گره کرده و پرغرور سر رسیده

.... و آغاز سر خم کردن بر روی خواسته های ذوجی هست

البته من این حرف رو کلی میگم و نظرم شخص خاصی نیست بلکه چون ازدواج یه کار گروهیه منظورم هر دو نفر هست

اگه یکی از دو نفر بر این باور نباشن و هنوز در افکار فردی خودشون هستن بهتره تنها بمونن و نه خودشون رو اذیت بکنن و نه دیگری رو اسیر

شاد باشی دختر گلم و شادم که سکوت رو شکوندی

بانوی نیمه شب گفت...

زنهای اون زمان اینجوری نبودن چون مردهای اون دوره اینجوری نبودن!

چی شد؟

ميرديو گفت...

پیشتر ها گمون میکردم ازدواج یعنی یگانگی مادینه و نرینه و در هم خلاصه شدن و قطعه گمشده یافتن و تکامل تدریجی و شناخت و معرفت پایاپای و از این دست اتوپیا ها ... حالا اگه بخوام صادق باشم و راست گفته باشم به خودم،اصلا خیلی به این موضوع فکر نمیکنم ... شاید راجع به برخی پرسشهای ذهنی بهترین راه حل پاک کردن صورت سوال باشه ... هنوز هم رگه هایی از اون آرمانهای یگانگی بعضا در مغز پوکم جرقه میزنه اما به قول بعضی بزرگون این شعله بی اجاقه شعله بی اجاقم حرف پای چراغه ، مثل دیگه خالی از آش با یه ملاقه!

چه قدر من وراجم آخه خدایااااا!

به قول اخوان نازنین ...
در اجاقی طمع شعله نمیبندم
اندک شرری هست هنوز...