گلوم رو فشار میده که هر بغضی در برابرش بی مقداره و ناچیزه ...ترس
آره از ترس حرف... میزنم آشنا نیست برات؟
از ترسی حرف میزنم که جونم رو از هر چیزی عزیزتر میشمره
ترس مولد عافیت طلبیه... مولد اباحی گریه... زائوی به من چه مربوط های کثیف ِدنیای ماست...
من میترسم و داره حالم از وجود نکبتم به هم میخوره...
دارم بالا میارم روی شخصیت متشخص عوضی دوزاریم
من میترسم و هراس از تمامیت تن و جانم هر چیزی رو برام مباح کرده
چندی پیش... اصلا دیگه چه اهمیتی داره که کی بود؟ یه موتور سوار
که ترکش یه آشغالی رو _مثل من آره درست مثل من ِ آشغال _سوار کرده بود
جلوی یه دختر معصومی رو گرفت و چون من قدم های
لرزان ترسوی آشغالم رو تند تر کردم بی خیال شد اما ادامه این ماجرا خیلی با مزه است
رفت سر خیابون و دور زد و اومد دوباره سمت دختر
من حالا درست مقابلش بودم و دخترک توی پیاده رو رفته بود
زرششششششششششششک زرررررشششک
خیلی احساس خفگی داره بهم دست میده از یاد آوریش
اومد از جلوی من رد شد و من ِمدعی ِتوخالی ِهارت و پورتی چه کردم؟؟؟
وااای خدای بزرگ ...یه نگاه خشمگینی بهش کردم و اون هم خشم تحویل من داد
و گازش رو گرفت و رفت به همین سادگی دست مریزاد بابا چه قیصری ام من و خودم بی خبر!
من خشمگین نگاهش کردم ...خشم؟؟
تو باور میکنی؟
اون خشم نبود اون یه صورت ِ ناقص و تهوع آور و لجنی از تررررررررس بود که در
هیات خشم جلوه گری میکرد.. یه تظاهر به خشم بود و بس!
من کم آوردم... من ترسیدم... من گه زیادی تناول میکنم و دم از بی ترسی میزنم
در حالی که سراپای من روترس فراگرفته بود
آهااااااااااااای دیواااااااااااار
با توام میشنوی یا نه؟؟
اون ترسوهای بی تفاوتی که توی انقلاب از کنار موتور سوار های سارق موبایلت رد شدند
و نگاه شگفت زده به توی مال باخته میکردند که انگار چیزی نفهمیده بودند و خودشون رو به خریت میزدند
اون ترسو ها اونهااا نبودن... اینها بودند ایناهاش اینجاست ... من بودم خود من
من گذشته ی ِ شجاع تری داشتم... نمیدونم چی داره بهم میگذره
اگه تا به حال از چیزی یا کسی متنفر و بیزار بودی حس من رو نسبت به خودم خوب درک میکنی
چه مرگمه و کجا میخوام برم ؟؟؟خدایا اگه وجود ِ محرک وقدرتمندی داری نشونم بده چه گهی هستم
این همه تمرین ِ مرگ و اینهمه تلاش برای کاستن ترس از مرگ کجا رفت؟
ثمره اینها چی بود؟
امروز ِ ترسناکی دارم و از فرداهای خودم وحشت میکنم... کسی هست که
بی ادعایِ طبابت و بی اطوارِ نصیحت از سر همدردی و دوستی
راهی پیش پای من بزاره؟؟؟ من اصلا حال خوبی ندارم رفقا
بیهودگی و ترس به جونم رخنه کرده
این اتفاق به ظاهر ساده مجروحم کرده و مثل سگ تیپا خورده دارم به خودم میپیچم
من که دارم چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک سلامم را نمیخواهید پاسخ گفت؟
کم سویی چشمام مال بی خوابی و مرارت ِ درس خوندن نیست... وحشت ِدیدن ِواقعیت ها چشمامو تنگ کرده