۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

میر دیو رو زلال تر بشناس

بی مقدمه سراغ چیزی میرم که داره خفه ام میکنه و اینقدر پر توان
گلوم رو فشار میده که هر بغضی در برابرش بی مقداره و ناچیزه ...ترس
آره از ترس حرف... میزنم آشنا نیست برات؟
از ترسی حرف میزنم که جونم رو از هر چیزی عزیزتر میشمره
ترس مولد عافیت طلبیه... مولد اباحی گریه... زائوی به من چه مربوط های کثیف ِدنیای ماست...
من میترسم و داره حالم از وجود نکبتم به هم میخوره...
دارم بالا میارم روی شخصیت متشخص عوضی دوزاریم
من میترسم و هراس از تمامیت تن و جانم هر چیزی رو برام مباح کرده
چندی پیش... اصلا دیگه چه اهمیتی داره که کی بود؟ یه موتور سوار
که ترکش یه آشغالی رو _مثل من آره درست مثل من ِ آشغال _سوار کرده بود
جلوی یه دختر معصومی رو گرفت و چون من قدم های
لرزان ترسوی آشغالم رو تند تر کردم بی خیال شد اما ادامه این ماجرا خیلی با مزه است
رفت سر خیابون و دور زد و اومد دوباره سمت دختر
من حالا درست مقابلش بودم و دخترک توی پیاده رو رفته بود
زرششششششششششششک زرررررشششک
خیلی احساس خفگی داره بهم دست میده از یاد آوریش
اومد از جلوی من رد شد و من ِمدعی ِتوخالی ِهارت و پورتی چه کردم؟؟؟
وااای خدای بزرگ ...یه نگاه خشمگینی بهش کردم و اون هم خشم تحویل من داد
و گازش رو گرفت و رفت به همین سادگی دست مریزاد بابا چه قیصری ام من و خودم بی خبر!
من خشمگین نگاهش کردم ...خشم؟؟
تو باور میکنی؟
اون خشم نبود اون یه صورت ِ ناقص و تهوع آور و لجنی از تررررررررس بود که در
هیات خشم جلوه گری میکرد.. یه تظاهر به خشم بود و بس!
من کم آوردم... من ترسیدم... من گه زیادی تناول میکنم و دم از بی ترسی میزنم
در حالی که سراپای من روترس فراگرفته بود
آهااااااااااااای دیواااااااااااار
با توام میشنوی یا نه؟؟
اون ترسوهای بی تفاوتی که توی انقلاب از کنار موتور سوار های سارق موبایلت رد شدند
و نگاه شگفت زده به توی مال باخته میکردند که انگار چیزی نفهمیده بودند و خودشون رو به خریت میزدند
اون ترسو ها اونهااا نبودن... اینها بودند ایناهاش اینجاست ... من بودم خود من
نه هیچ کس دیگه... میر دیوِ ترسوی اباحی گر ِ به درد نخور
که نهایت ِ عافیت و مرادش، حفظ تن و جان بی ارزششه
من گذشته ی ِ شجاع تری داشتم... نمیدونم چی داره بهم میگذره
اگه تا به حال از چیزی یا کسی متنفر و بیزار بودی حس من رو نسبت به خودم خوب درک میکنی
چه مرگمه و کجا میخوام برم ؟؟؟خدایا اگه وجود ِ محرک وقدرتمندی داری نشونم بده چه گهی هستم
این همه تمرین ِ مرگ و اینهمه تلاش برای کاستن ترس از مرگ کجا رفت؟
ثمره اینها چی بود؟
امروز ِ ترسناکی دارم و از فرداهای خودم وحشت میکنم... کسی هست که
بی ادعایِ طبابت و بی اطوارِ نصیحت از سر همدردی و دوستی
راهی پیش پای من بزاره؟؟؟ من اصلا حال خوبی ندارم رفقا
بیهودگی و ترس به جونم رخنه کرده
این اتفاق به ظاهر ساده مجروحم کرده و مثل سگ تیپا خورده دارم به خودم میپیچم

من که دارم چشم ز چشم دوستان دور یا نزدیک سلامم را نمیخواهید پاسخ گفت؟

کم سویی چشمام مال بی خوابی و مرارت ِ درس خوندن نیست... وحشت ِدیدن ِواقعیت ها چشمامو تنگ کرده




۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

نقدی بر... 1- بر اساس یه بهانه ی معمولی.

تابستان- دقیقا، سرِ ساعتِ مزخرفِ روز، 12 و خرده ای از ظهر...
بخاطر ساعاتی که از دست رفته احساس ناراحتی میکنم.
کلافه ام، سرم را که سنگینیش روی اعصابم لنگر انداخته را به سمت اطاق میچرخانم. نگاهم به خطوط کم رنگ خورشید می افتد! اصلا حالشان را ندارم... ولی حرکت مواج دودِ پیپ در میانشان توهم جالبی دارد... دیگر بس است باید از جایم بلند شوم.
تمام سعیم را میکنم تا بهانه ای برای ماندن در تخت کشف کنم:
- ام... چقدر امروز گوشام دارز شده....
نه فایده ای نداشت. بهانه ی خوبی نیست.
- ام... دمم درد میکنه.
اینم دلیل موجهی نیست.
-ام... یونجه ی دیشب بهم نساخته
ای بابا...
فایده ای ندارد... بهانه ای به ذهنم نمیرسد. پس سعی میکنم بلند شوم...!
...
همان فصل- همان روز- عصر... ساعت 6 و خرده ای...
- ام... آبشخور خراب بود پام تو سطل گیر کرد از وسط تا شدم رفتم تو گل، تا از اونجا در بیام دیگه شب شده بود و دیر رسیدم خونه، نشد دنیا رو فتح کنیم دیگه... باشه واسه فردا صبح زود از خاب پامیشم میرم حال دنیا را میکنم تو قوطی تا شب برمیگردم.
قرار بود از جایم بلند شوم... اما همه چیزم بلند شد جز خودم.
- ام... یه هویج بود گازش زدم از قضا هویجه میل گرد بود... نامردا رنگ نارنجی زده بودن روش.. دندونام شکست. تا دندونام را بچسبونم طول کشید دیر شد...
خدااای من... این بهانه هم بدرد نمیخورد...
- ام... شب بود کوچه خالی بود... ستون رو ندیدم پام رفت روش، با صورت رفتم تو سطل آشغال، دستگاه نظارت بخاطر عمل غیر اخلاقی دستگرم کرد. فکر کردن میخواستم سطل را ماچ کنم.
اگر بمیری هم یک بهانه ی درست از تو بر نخواهد خاست.
شبش- ساعت پر لذتِ خاب. 12 و خرده ای...
ام... دیگه خابم میاد. باشه فردا صبح زودِ زودِ زود پامیشم. سرحال و آماده از جام بلند میشم. میشینم پشت میز و با دقتِ تمام فکر میکنم که چه بهانه ای پیدا کنم... !

تمام شد.
....
این شعر نیست: نتیجه گیری است.
ما که جان در پی یافتن بهانه دادیم به باد...
کاش به بهانه ای نام ما آرند به یاد...

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

روزي كه مي آييم

من خوب به ياد دارم آن روز را
روزي كه او آمد و گفت وقت رفتن است و من با عجله آمدم
آمدن انتخاب من نبود اما بايد مي آمدم
آمدنم بي دليل نبود و از آن ناراحت نبودم
امروز وقتي آن لحظه را كه در خاطرم نيست و نبايد هم به خاطر داشته باشم
در اعماق وجودم باز سازي مي كنم پي مي برم كه او بهترين كار را با من كرد
مرا فرستاد تا من معني واقعي لحظه را بفهمم و درك كنم
مطمئن نيستم كه موفق بوده ام اما از آن خوشحالم و از خودم راضيم
در تمامي اين سالهايي كه گذشت و اتفاقاتي كه افتاد
سيري كه به آن زندگي مي گويند
من بهترين را داشتم و دارم
من معني واقعي روابط انساني را به خوبي درك كردم و با آن رو به رو شدم
حس مي كنم هنوز هم راهي طولاني براي درك كردن و فهميدن به معناي واقعي در پيش دارم
من هنوز اول راهم .
در باره آن روز از مادرم بارها و بارها پرسيده ام
او هميشه مي گويد كه از آن لحظه اول عاشقت بودم زماني كه وجودت را در درونم احساس كردم
زماني كه همه در هاي خوشبختي به رويم بسته بود و در تمامي وجودم شكست موج مي زد
حتي مي گفت كه مي خواستم رهايت كنم اما وجوت معناي واقعي عشق و انگيزه را در من متبلور كرد
حال من امروز از او و از پدرم ممنونم به خاطر اينكه هستم و زندگي مي كنم
شايد هيچ چيز قشنگتر از اين نباشد كه ما بودن رو تجربه كنيم

ممنونم از اينكه متولد شدم


۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

کی میدونه قیصر این روزا کجاست؟

قیصر- من نمیفهمم ... من فقط اینو میدونم اگه زدنت باس بزنی شوما میگی اگه زدن تو گوشت اون طرف صورتتو ببر جلو تا یکی دیگه بخوری نه خان دایی... نه... شوما خیلی میفهمی خیلی با گذشت و با مرامی.. ما نیستیم... داش فرمونمو کشتن. آبجی معصوم و بی گناهمو بی سیرت کردن .. تا خون ِ گرمشونو نریزم این جیگیرم آروم نمیشه... این تازه اول ماجرا ست ...
خان دایی - پسر تو جوونی... داغی بوی خون مستت کرده ... خون نریز که دودمانمونو به باد میدی ... قیصر به فکر این مادر پیرت باش
قیصر - ولم کن خان دایی این نصیحتا به گوش من باده ... میکشم اونی رو که عزیزامو کشته ...قول دادم ننه مشدی رو ببرم مشهد زیارت با اجازه شوما و ننه ... یا حق
من فیلم قیصر کیمیایی رو دووست دارم زیاد هم دوست دارم ...سینمای کیمیایی سینمای شعاره اصلا هم چک و چونه نداره از خاک و گوزنها و قیصر تا رئیس و حکم اما قیصر حکایت شعار ِ خونینی داره...کاراکتر خونریز و بی رحم قیصر عجیب کاریزماتیک مونده و بی مانند ... یه پرسونای خونریز توی دل این همه سال هنوز اینهمه محبوب بمونه و ذره ای توی حسن ِ انتخاب ِ خونینش بیننده تردید نکنه
اگر چه از باب فرهنگ شناختی فیلم قیصر یه مجسمه از فرهنگ ِ بی قانون و جنگلی ایرانیه اما اینقدر راستکی و واقعیه که نمیشه وقتی اسمش میاد برای احترام به خالقش کلاهتو بر نداری ... با من همداستان باشی یا نباشی توفیری نداره ... توی سکانس سلاخ خونه وقتی یکی از برادر های آب منگول زیر تیغ قیصر داره مثل یه گاو در حال سلاخی زوزه میکشه جیگرتو حال میاره ... یا صحنه حموم زیر بازارچه که قیصر زیر دوش یکی دیگه از آب منگولها رو سلاخی میکنه و چه سکانسیه وقتی دوربین کیمیایی جریان خون توی راه آب گرمابه رو تعقیب میکنه ...
یا سکانس مناظره قیصر با خان دایی -دیالوگ های اول متن- یه رویاروییه زیبا از دو نسله که توی سینمای برهنه و بی چیز ایران کم نظیره... زیاد وقتتون رو نمیگیرم ... یکی از ترانه های آلبوم تازه داریوش به نام قیصر منو برد تو حال و هوای قیصر و داش فرمون و آب منگول ها... یه قصه خطی سر راست که از بس راستکی تعریف شده هزار بار خوندنش هم از طراوت و تازگیش نمیکاهه
به قول قیصر یا حق