عشق يك پدر
عشق پدر مي تواند دختري را بسازد يا او را در هم خرد كند.درست همانطور كه نمي توان عشق مادر به فرزندش را دست كم گرفت ، عشق پدر به فرزند هم دست كم گرفتني نيست. پدر قهرمان روزهاي كودكي فرزند خود است و اغلب ديواري است كه دختر مي تواند در دوران نوجواني به او تكيه كند. پدر معمولا به دختر هايش كمك مي كند تا به استقبال خطر بروند و دنيا را سياحت كنند.
پدري كه با دخترش صادق است و اشكالات و نقطه ضعف هاي خودش را با او در ميان مي گذارد، معمولا مورد اعتماد دخترش قرار مي گيرد. پدري كه از دخترش فاصله زياد مي گيرد باري بر دوش دخترش مي شود. دختر بايد با تمام وجود بداند كه پدرش اورا دوست دارد. پدر بدون توجه به شيوه پدري اش اگر حامي دخترش باشد و از او حمايت كند تبديل به منبع الهام او مي شود.
راه كامل و بي كم و كاستي براي پدر بودن وجود ندارد. تنها كافي است پدر مهر و محبت خود را پيوسته ارزاني دخترانش بكند. پدر ها البته دخترانشان را دوست دارند و تحسينشان مي كنند ، اما به طور متقابل از دخترانشان انتظاراتی دارند که این ممکن است دختران آنها را در موقعیت بهتر یا بدتری قرار دهد.
اگر پدری بیش از اندازه به دخترش خدمت کند و متقابلا از او نخواهد که ارزش های خود را به نمایش بگذارد ، دختر ممکن است تک بعدی شود که طرف مقابل پیوسته به او سرویس بدهد.
اگر پدر تصدیق و تاییدی را که دخترش به آن احتیاج دارد در اختیار او قرار ندهد ، ممکن است نیازمند تایید و تصدیق ، به خصوص تصدیق و تایید مردانه به یک دختر جوان و بعد از آن به یک زن تبدیل گردد.
اگر پدری با دخترش بیش از اندازه کم صحبت کند ، دختر به طور کلی آسیبی نمی بیند اما اگر این صحبت نکردنبا کمبود محبت جسمانی همراه شود، اگر پدر و دختر به اندازه کافی با هم فعالیت نداشته باشند، اگر پدر به اندازه کافی در زندگی دخترش حضور نداشته باشد، به احتمال زیاد دختر مهرورزی و عشق داشتن را نمی آموزد .
اگر پدری بیش از اندزه به دخترش بی اعتنایی بکند و یا پیش از اندازه در مقام داوری و انتقاد از او باشد، دختر به این نتیجه می رسد که ذاتا ناشایسته و بی کفایت است.
از سوی دیگر، اگر پدر آموزشهای اخلاقی و نظم آموزی را در مورد دخترش رعایت کند و در ضمن آن به ذهن و اندیشه دختر نوجوانش بها بدهد، شرایطی فراهم می سازد گه دخترش بتواند به کسی که در زندگی به او علاقه مند می شود مهر بورزد و او را عزیز بدارد.
اگر پدری به همراه دخترش رشد کند، شاخه ها و زمینه های جدیدی روی روان خودش ایجاد می کند.
اگر پدری همیشه فرصت نوازش کردن دخترانش را داشته باشد، فرصت آن را داشته باشد که دست نوازش بر سر آنها بکشد و به صحبت های آنها گوش بدهد، پدری که فرصت داشته باشد با دخترانش راه برود، آنها را راهنمایی کند و به آنها احساس آرامش بدهد، به دخترانش هدیه گرانبهای زندگی را می دهد.
اگر پدری از هیچ تلاشی برای دخترانش فروگزار نکند و به آنها مهارت های زندگی را بیاموزد، به رشد نفس و ضمیر دخترانش کمک می کند.
اگر پدری با دخترانش در بازی های ورزشی رقابت کند و به آنها هم امکان بردن بدهد هم تواضع و فروتنی خود را به نمایش می گذارد و هم به دخترانش امکان می دهد که به توانایی های خود پی ببرند.
مردی که این کارها را برای دخترانش انجام دهد به آنها عظمت موجود در همه مردان را نشان می دهد.
میشل گوریان
اگر پدری دخترش را تنها گذارد .... دیواطیفی
یه روز تو دفتر کاریم مثل هر روز نشسته بودم که این کتاب رو که مال مدیر عامل بود دیدم همینجوری که داشتم ورقش می زدمو باهاش بازی می کردم بهو به یه صفحه رسیدم که مطمئن بودم که ازش می ترسم ولی با این حال شروع کردم به خوندن اون صفحه .
دیگه وقتش بود که بدونم اون چیزی که نبودنش تمام این سالها روانمو ریخته بود به همو هیچیم ازش نمی دونستم چیه که اون بشم خودم واسه خودم همون بشم درونم بسازمشو بعدشم خرابش کنم داد بزنمو بگم که بابا این بود اون چیزی که تمام زندگیم عقده ام بودو ازشم نمیترسم نداشتمش حالا می خوام دادبزنمش تو صورت اونی که اینو ازم گرفت اونی که می تونست همه چیم باشه و تو اولین نگاه از زندگی جاش چی برام گذاشت ولی من خوبن خوب خوبم ولی می خوام همه رو بگم بگم که یادمه همه چی یادمه می نویسمشون همشو
بابا یادتون هست روزی که من مریض شدم یادتونه که نمی ذاشتین مامانم منو ببره دکتر درو قفل کرده بودین بابا نصف شب بود مامانم درو شکست منو برد دکتر یا یادتون هست وقتی عصبانی می شدین همه چیو میشکوندین شب بود شما داشتی داد می زدی لیوانایی که شکل بلال بود از کابینت گوشه ای در آوردی پرت کردی رنگ کابینتای خونمون قهوه ای تیره بود
بابا من خیلی کوچیک بودم یادمه حتی نمی تونستم درست راه برم بابا
بابا چرا ؟ چرا با مامانم ؟ چرا با داداشم؟ بابا می دونین با ماها چه کردین؟ الانو ببینین زندگی دادشمو ببینین ا روحو روانش چکار کردین ؟
یادمه دادشم از ترس شما همه جا با مامانم می اومد یه روز که منو مامانم داشتیم می رفتیم مامانم سبزی بخره داداشم نیومد که مشقاشو بنویسه وقتی برگشتیم اون داشت گریه می کرد مامانم ازش پرسید چی شده و اونم به پشتش اشاره کردو مامانم بلوزشو زد بالا .....
بابا آخه چه جوری تونستین یه بچه اونم فقط به خاطره یه نمره بد رو اینجوری بزنین اونم با کمربند ؟ بابا من حتی یادمه که زخماش چه جوری بود ...
اون بچه مامان من نبود ولی مثل من و حتی بیشتر از من دوسش داشتو ازش مراقبت می کرد
شما نمی ذاشتین مامانشو ببینه وقتی از خونه می رفتین بیرون مامانم یواشکی زنگ می زد به مامانش تا بیاد پسرشو ببینه
بابا چرا عزیز جان و باباجانمو اذیت کردین چرا یه عمر عذابشون دادین ؟ اونا بابا مامانتون بودن مادر و پدر بزرگو بودن دوسشون داشتم. دوستدارین کاری که با اونا کردینو باهاتون بکنم؟ آره؟ می خواین؟ بگین...
بابا من هنوزم به خاطره زندگی که بهم دادین دستاتونو می بوسم ولی چرا با ما اینجوری کردین ؟
گناه ما چی بود گه دوسمون نداشتین بابا من عاشق شمام من عاشق داداشم بودم هنوزم هستم حاضرم جونمو فداش کنم ولی بابا این کاری که با کودکیمو با خاطراتم کردینو هیچی جبران نمی کنه بابا حتی سعی نکردین جبرانش کنین ...
بابا اشکامو نگاه کنین دادی که میزنمو گوش کنین بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بهم توجه کنین ....!
بابا چرا تنهام گذاشتین بگین جوابمو یه بار برای همیشه بدین بابا من بهتون احتیاج داشتم همیشه ولی نبودین بهم بگین چرا دوستم نداشتین با اینکه من عاشقتونم بابا چرا ؟
بابا اینا رو من جواب میدم من به شما می گم چرا
چون شما همینین بابا و حالا شمایین که تنهایین بابا
بابا من خوبم از همیشه بهترم چون بالا خره گفتم بابا سرتون داد زدم همشو ریختم بیرون
بابا من این کتاب رو بستم.