۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

من که هستم

عشق يك پدر

عشق پدر مي تواند دختري را بسازد يا او را در هم خرد كند.درست همانطور كه نمي توان عشق مادر به فرزندش را دست كم گرفت ، عشق پدر به فرزند هم دست كم گرفتني نيست. پدر قهرمان روزهاي كودكي فرزند خود است و اغلب ديواري است كه دختر مي تواند در دوران نوجواني به او تكيه كند. پدر معمولا به دختر هايش كمك مي كند تا به استقبال خطر بروند و دنيا را سياحت كنند.

پدري كه با دخترش صادق است و اشكالات و نقطه ضعف هاي خودش را با او در ميان مي گذارد،معمولا مورد اعتماد دخترش قرار مي گيرد. پدري كه از دخترش فاصله زياد مي گيرد باري بر دوش دخترش مي شود. دختر بايد با تمام وجود بداند كه پدرش اورا دوست دارد. پدر بدون توجه به شيوه پدري اش اگر حامي دخترش باشد و از او حمايت كند تبديل به منبع الهام او مي شود.

راه كامل و بي كم و كاستي براي پدر بودن وجود ندارد. تنها كافي است پدر مهر و محبت خود را پيوسته ارزاني دخترانش بكند. پدر ها البته دخترانشان را دوست دارند و تحسينشان مي كنند ،اما به طور متقابل از دخترانشان انتظاراتی دارند که این ممکن است دختران آنها را در موقعیت بهتر یا بدتری قرار دهد.

اگر پدری بیش از اندازه به دخترش خدمت کند و متقابلا از او نخواهد که ارزش های خود را به نمایش بگذارد ، دختر ممکن است تک بعدی شود که طرف مقابل پیوسته به او سرویس بدهد.

اگر پدر تصدیق و تاییدی را که دخترش به آن احتیاج دارد در اختیار او قرار ندهد ، ممکن است نیازمند تایید و تصدیق ، به خصوص تصدیق و تایید مردانه به یک دختر جوان و بعد از آن به یک زن تبدیل گردد.

اگر پدری با دخترش بیش از اندازه کم صحبت کند ، دختر به طور کلی آسیبی نمی بیند اما اگر این صحبت نکردنبا کمبود محبت جسمانی همراه شود، اگر پدر و دختر به اندازه کافی با هم فعالیت نداشته باشند، اگر پدر به اندازه کافی در زندگی دخترش حضور نداشته باشد، به احتمال زیاد دختر مهرورزی و عشق داشتن را نمی آموزد .

اگر پدری بیش از اندزه به دخترش بی اعتنایی بکند و یا پیش از اندازه در مقام داوری و انتقاد از او باشد، دختر به این نتیجه می رسد که ذاتا ناشایسته و بی کفایت است.

از سوی دیگر، اگر پدر آموزشهای اخلاقی و نظم آموزی را در مورد دخترش رعایت کند و در ضمن آن به ذهن و اندیشه دختر نوجوانش بها بدهد، شرایطی فراهم می سازد گه دخترش بتواند به کسی که در زندگی به او علاقه مند می شود مهر بورزد و او را عزیز بدارد.

اگر پدری به همراه دخترش رشد کند، شاخه ها و زمینه های جدیدی روی روان خودش ایجاد می کند.

اگر پدری همیشه فرصت نوازش کردن دخترانش را داشته باشد، فرصت آن را داشته باشد که دست نوازش بر سر آنها بکشد و به صحبت های آنها گوش بدهد، پدری که فرصت داشته باشد با دخترانش راه برود، آنها را راهنمایی کند و به آنها احساس آرامش بدهد، به دخترانش هدیه گرانبهای زندگی را می دهد.

اگر پدری از هیچ تلاشی برای دخترانش فروگزار نکند و به آنها مهارت های زندگی را بیاموزد، به رشد نفس و ضمیر دخترانش کمک می کند.

اگر پدری با دخترانش در بازی های ورزشی رقابت کند و به آنها هم امکان بردن بدهد هم تواضع و فروتنی خود را به نمایش می گذارد و هم به دخترانش امکان می دهد که به توانایی های خود پی ببرند.

مردی که این کارها را برای دخترانش انجام دهد به آنها عظمت موجود در همه مردان را نشان می دهد.

میشل گوریان

اگر پدری دخترش را تنها گذارد .... دیواطیفی

یه روز تو دفتر کاریم مثل هر روز نشسته بودم که این کتاب رو که مال مدیر عامل بود دیدم همینجوری که داشتم ورقش می زدمو باهاش بازی می کردم بهو به یه صفحه رسیدم که مطمئن بودم که ازش می ترسم ولی با این حال شروع کردم به خوندن اون صفحه .

دیگه وقتش بود که بدونم اون چیزی که نبودنش تمام این سالها روانمو ریخته بود به همو هیچیم ازش نمی دونستم چیه که اون بشم خودم واسه خودم همون بشم درونم بسازمشو بعدشم خرابش کنم داد بزنمو بگم که بابا این بود اون چیزی که تمام زندگیم عقده ام بودو ازشم نمیترسم نداشتمش حالا می خوام دادبزنمش تو صورت اونی که اینو ازم گرفت اونی که می تونست همه چیم باشه و تو اولین نگاه از زندگی جاش چی برام گذاشت ولی من خوبن خوب خوبم ولی می خوام همه رو بگم بگم که یادمه همه چی یادمه می نویسمشون همشو

بابا یادتون هست روزی که من مریض شدم یادتونه که نمی ذاشتین مامانم منو ببره دکتر درو قفل کرده بودین بابا نصف شب بود مامانم درو شکست منو برد دکتر یا یادتون هست وقتی عصبانی می شدین همه چیو میشکوندین شب بود شما داشتی داد می زدی لیوانایی که شکل بلال بود از کابینت گوشه ای در آوردی پرت کردی رنگ کابینتای خونمون قهوه ای تیره بود

بابا من خیلی کوچیک بودم یادمه حتی نمی تونستم درست راه برم بابا

بابا چرا ؟ چرا با مامانم ؟ چرا با داداشم؟ بابا می دونین با ماها چه کردین؟ الانو ببینین زندگی دادشمو ببینین ا روحو روانش چکار کردین ؟

یادمه دادشم از ترس شما همه جا با مامانم می اومد یه روز که منو مامانم داشتیم می رفتیم مامانم سبزی بخره داداشم نیومد که مشقاشو بنویسه وقتی برگشتیم اون داشت گریه می کرد مامانم ازش پرسید چی شده و اونم به پشتش اشاره کردو مامانم بلوزشو زد بالا .....

بابا آخه چه جوری تونستین یه بچه اونم فقط به خاطره یه نمره بد رو اینجوری بزنین اونم با کمربند ؟ بابا من حتی یادمه که زخماش چه جوری بود ...

اون بچه مامان من نبود ولی مثل من و حتی بیشتر از من دوسش داشتو ازش مراقبت می کرد

شما نمی ذاشتین مامانشو ببینه وقتی از خونه می رفتین بیرون مامانم یواشکی زنگ می زد به مامانش تا بیاد پسرشو ببینه

بابا چرا عزیز جان و باباجانمو اذیت کردین چرا یه عمر عذابشون دادین ؟ اونا بابا مامانتون بودن مادر و پدر بزرگو بودن دوسشون داشتم. دوستدارین کاری که با اونا کردینو باهاتون بکنم؟ آره؟ می خواین؟ بگین...

بابا من هنوزم به خاطره زندگی که بهم دادین دستاتونو می بوسم ولی چرا با ما اینجوری کردین ؟

گناه ما چی بود گه دوسمون نداشتین بابا من عاشق شمام من عاشق داداشم بودم هنوزم هستم حاضرم جونمو فداش کنم ولی بابا این کاری که با کودکیمو با خاطراتم کردینو هیچی جبران نمی کنه بابا حتی سعی نکردین جبرانش کنین ...

بابا اشکامو نگاه کنین دادی که میزنمو گوش کنین بابااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا بهم توجه کنین ....!

بابا چرا تنهام گذاشتین بگین جوابمو یه بار برای همیشه بدین بابا من بهتون احتیاج داشتم همیشه ولی نبودین بهم بگین چرا دوستم نداشتین با اینکه من عاشقتونم بابا چرا ؟

بابا اینا رو من جواب میدم من به شما می گم چرا

چون شما همینین بابا و حالا شمایین که تنهایین بابا

بابا من خوبم از همیشه بهترم چون بالا خره گفتم بابا سرتون داد زدم همشو ریختم بیرون

بابا من این کتاب رو بستم.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

گلی


واقعا نمی دونم از کجا شروع شد.
روز رو پشت سر گذاشته بودم و تصمیم داشتم بخوابم که احساس کردم گرسنمه ، یادم نمیومد غذا خوردم یا نه بهمین خاطر رفتم آشپزخونه تا یه چیزی بخورم و همونموقع بود که زندگیم برای همیشه عوض شد ، همونجا بود که گلی رو دیدم.
آره گلی ، من بهش می گفتم گلی ، اونم خوشش میومد.
گلی عزیزم ، گلی قشنگم ، نمی دونم اونشب اولین باری بود که می دیدمت یا قبلا هم دیده بودمت ، فکر می کنم تو همیشه اونجا منتظرم بودی و هنوزم به همین امید میرم اونجا.
انگار اولین بارم بود که غذا می خوردم ، انگار اولین بار بود که زندگی تو وجودم جریان پیدا می کرد.
با هر لقمه ای که می خوردم گلی لبم رو نوازش می کرد.
گلی گلی گلی
غذا خوردن با گلی یه چیز دیگه بود ،قبل از اونشب غذا خوردن بیشتر شبیه رفع تکلیف بود ، فقط برای اینکه زنده بمونم بدون اینکه بفهمم زندگی چه مزه ای داره، ولی غذا خوردن با گلی یه چیز دیگه بود.غذا خوردن تبدیل شده بود به یه مراسم ربانی .
دلم می خواست همیشه با گلی باشم ، همیشه یه بهونه ای جور می کردم که خودم رو برسونم پیشش. دیگه دست و دلم به غذاهای حاضری ، فست فود ، ساندویچ و این چیزا نمی رفت .
حرف اطرافیان هم برام اهمیت نداشت. وقتی متوجه شدن که من اینقدر به گلی وابسته ام سعی کردن مسخره ام کنن .
"حداقل یه قاشق اندازه دهنت انتخاب کن"
ولی این حرف ها روی من تاثیر نداشت. آره گلی ریزه میزه بود ولی بدن خوش تراش و لطیفی داشت.
گلی از اون قاشق های ضیافتی با روکش طلا و طرح های چشم نواز نبود. ولی لباس گل گلی ساده ای داشت که با دنیا هم عوضش نمی کردم.

دیوونه می شدم ، انگار دنیا رو سرم خراب می شد هر وقت گلی رو دست کس دیگه ای می دیدم. دیگه هیچی حالیم نمیشد.
دلم نمی خواست گلی مال کس دیگه ای باشه ، دلم نمی خواست کسی به گلی دست بزنه .
"ولی اون فقط یه قاشقه "
"اون یه قاشق نیست ، اون گلی منه"
گلی منه و همیشه گلی من می مونه.
فکر می کردم دنیا همیشه اینطوری می مونه ولی نموند ، آخه چرااااااااااااااااااااااااااااااااا؟
خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.
گلی
گلی
گلی

گلی کجارفتی ؟
گلی چرا تنهام گذاشتی گلی؟
گلی زندگی بدون تو دیگه معنی نداره. بعد از تو دیگه هیچوقت دلم نمی خواد غذا بخورم.
گلی بعد از تو همیشه با قاشق های یک بار مصرف غذا خوردم و بعدش هم انداختمشون دور.
دلم نمی خواد قاشق دیگه ای تو زندگیم باشه.
گلی بعد از تو دیگه نمی خوام زنده باشم.
گلی!

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

متهم


-الو
-بفرمایید
-فلانی؟
-خودمم ، امرتون.
-سروان فلانی هستم از پلیس فلانجا ، اخیرا مشکل خاصی نداشتید؟
-چرا اتفاقا چند هفته قبل گوشی موبایلم رو ازم دزدیدن.
-چیز دیگه ای هم ازتون دزدیده شده؟
-بله کیف دستی ام که توش پیپم و و و کارت بانکی ام بود.
-خوب کی می تونی بیای اینجا؟
-بعد از ظهر چطوره؟
-دیره! تا یه ساعت دیگه خودتو برسون به شعبه فلان.
-اومدم.
باورم نمی شد، وسایلم رو جمع و جور کردم و با اینکه سرم خیلی شلوغ بود ، سریع از محل کار زدم بیرون.

اداره پلیس اونقدر ها هم که فکر می کردم خرتوخر نبود ، فقط کسی نبود که ازش بپرسم چی کار باید بکنم. این بود که رفتم طرف دونفری که در گوشه ای مشغول صحبت بودند: .
اولی :تو که بمن گفته بودی همه چی هماهنگ شده و هیچ دردسری نداری؟
دومی :هنوزم همینو می گم .
اولی :ولی می بینی که من اینجام .
دومی :آره ، اینجایی ولی تو رو به خاطر چیز دیگه ای گرفتن. من اصلا نمی دونم تو از کجا مجسمه ای که مشکل منکراتی داشته دزدیدی ؟ تو این شهر درخت خرمای ماده رو هم از ریشه می چینن. به هر حال حرفی نزن ، فعلا بخاطر دزدی اینجا نیستی ، سریع کارتو راه میندازم ، توهم دست حاج خانوم رو بگیر و بزن به چاک.

نه به نظر نمیاد که این ها بتونن به من کمکی بکنن.
همینطوری سردرگم بودم که یکی گفت : "فلانی؟".
-منم ... "شما باید سروان فلانی باشید" .
سروان فلانی :دنبالم بیا.... بشین..... ببینم چرا به پلیس اعلام نکردی که ازت دزدی شده.
وقتی این سوال رو ازم پرسید ، سردر خدمات مرکزی اپراتور دوم اومد جلوی چشمم : "مطمئن همچون امواج ایرانسل" با کاغذی که روی در چسبیده شده بود "به علت قطع شبکه داخلی از ارایه خدمات معذوریم" .
خوب نمی تونستم بهش بگم که برای گرفتن سیم کارتی که ازم دزدی شده چقدر بدبختی کشیدم ، اونم از شرکتی که سودش از ارایه خدمات به امثال من تضمین میشه. با این وضع چه انتظاری می تونستم از پلیسی که حتی وظیفه اش چیز دیگه ایه داشته باشم؟
این بود که گفتم : "جعبه موبایلم رو پیدا نمی کردم و از اونجایی که برای تنظیم گزارش ،شماره سریال موبایل ضروریه ، من هم به پلیس گزارش ندادم".
سروان فلانی :خوب کارت بانکی ات چطور؟
من : چرا ، به بانک گزارش دادم و کارت جدید هم گرفتم.
سروان فلانی :ولی بانک چیزی در این رابطه نگفت.

با خودم فکر کردم ، دمشون گرم ، اینا چقدر فعالند ، اولا اونقدر پی گیری کردند که من رو پیدا کردند ، تازه از بانک هم استعلام گرفتن. به هر حال به روی خودم نیاوردم.
من :به هر حال اون کارت دیگه ارزشی نداره ، چون باطلش کردم.
سروان فلانی :اتفاقا اونقدر ارزش داشته که بخاطرش بیاریمت اینجا.
من :منظورتون چیه.
سروان فلانی :کارت جنابعالی توی صحنه جرم پیدا شده.
من :بله؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اولش فکر کردم داره باهام شوخی می کنه . میخواد مثلا بگه که کار ما مهمه و از این حرف ها . ولی وقتی که بعد از کلی سوال و جواب سرانجام یه کاغذی که روش چند تا سوال نوشته بود رو جلوم گذاشت ، تقریبا باورم شد که شوخی نمی کنه.
عجیبه که به فکر خودم نرسیده بود که متهم اصلی منم. آره ، چون دزدی نکردم. عجب اتهام پیچیده ایه.
باید درست به سوال ها جواب بدم..... .

من: بفرمایید...
سروان فلانی: خوب دیگه ، می تونی بری ، هفته بعد یه اظهاریه از طرف دادسرا برات میاد.
من: راستی گوشی موبایلم چی؟
سروان فلانی زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت " برو گزارش بده . شاید پیداش کردن."
حرفی برای گفتن نمونده بود....
از اداره پلیس که اومدم بیرون احساس عجیبی داشتم که کم کم عجیب تر هم میشه .... یه جور احساس آرامش با ته مایه های نشاط.

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

نقدی بر... 2- بر اساس یک چرا ی معمولی.

پیش گفتار:

" منتقد ها در پی نقد کردن نقد از طریق نقد هستند..."

" هنر مدرن در پی نقد کردن هنر از طریق هنر است "

از اینجا آغاز می شود:

بار ها برای ما پیش آمده از خودمان بپرسیم چرا به وجود آمده ایم؛ چرا عمر را می گذرانیم، چرا درد و رنج را تحمل می کنیم و اصلا چرا زندگی می کنیم...!

اما مسلما کمتر پیش آمده فکر کنیم چرا ما از خودمان می پرسیم چرا !

خیلی از ما عادت کرده ایم زندگی خود را در پی مطرح کردن پرسش هایی بگذرانیم که به پاسخ آنها هیچ نیازی نداریم.

به عنوان مثال وقتی خبر زلزله ای را در گوشه ای از یک کشور آسیای دور میشنویم- که حتی ممکن است تا به حال اسمش را هم نشنیده باشیم- مسلما خواهیم پرسید چند نفر کشته شده اند یا شدت این زلزله به مقیاس ریشتر- که ممکن است اصلا تعریف درستی از این مقیاس اندازه گیری نداشته باشیم- را بپرسیم !

در مثالی دیگر، معمولا وقتی با کسی دوست میشویم میخواهیم بدانیم که آن فرد چند خواهر یا برادر دارد. یا متولد کجاست یا خیلی ها از هم نتیجه ی مسابقه ی فوتبال شب گذشته را می پرسند، البته در مواقع نادر، مقصودی از پرسیدن این پرسش ها وجود دارد. اما اگر از این موارد نادر بگذریم، معمولا وقت خود را به مطرح کردن سوال ها و یافتن پاسخ هایی برای چرا هایی میگذرانیم که به پاسخ آنها نیازی نداریم. یا حتی از آن بدتر، با اشتیاق به دیگران اطلاعاتی را میدهیم که آنها هیچ نیازی به آنها ندارند ولی اگر اطلاع ندهیم آنها از ما میپرسند، چرا !

معمولا این اتفاق می افتد !

در طول زندگی، زمان و توان کافی برای یافتن پاسخ های هر چرا یی که سر راهمان قرار میگیرد را نداریم. پس پیشنهاد من این است که فضای در اختیارمان را با پاسخ های بی مصرف پر نکنیم.

یک خاطره:

من یک دیو را میشناسم که هر روز، صبح زود از خواب بیدار میشود و تا شب کوهی را میکند. شب ها خسته و خمود به رخت خواب میرود و می خوابد. در طول روز موقع کندن کوه ذهنش پر است از چرا های مختلف. مثلا چرا زندگی اینجنین سخت است. یا چرا انسانها درآمدشان از کار، بیشتر از دیو ها است با اینکه تواناییشان کمتر است، یا چرا تیم ملی دهکده اش در مسابقات پرتاب گوسفند شکست خورد. جالبیش اینجاست که اعتقاد دارد دیو متفکری است چون خودش با اشتیاق این تفکراتش را برای من تعریف کرده و احساس می کند در طول روز دارد فکر میکند؛ اما همیشه به ساختن چرا های جدید فکر میکند نه جواب چرا ها ( که این نیز مشکلی دیگر در باب چرا است. خیلی از ما ذهنمان را با ساختن چرا ها پر میکنیم و عمر را میگذرانیم.)

همان دیو خیلی وقت ها به این فکر میکند که چرا تا این سن کسی استعداد هایش را کشف نکرده- بی آنکه بداند چه استعدادی دارد- یا این سوال که کی میتواند از روستایش خارج شود بی آنکه فکر کند چرا خارج شود ؟ یا ذهنش را پر کرده از اطلاعات آب و هوایی و موقعیت تحصیلی در روستا های دیگر. بی آنکه بداند اصلا به تحصیل چه نیازی دارد. ولی او به خوبی میداند چرا "دیویل میرزا زاهد شکوهوندی" در کنسرت آخرش تفنگش را به سمت "شمسالود دیو دشتستان زاده ی پروتولاییایی" پرتاب کرد. یا حتی چرا فلان کوسه ی سیاه پای مرد سفید آفریقایی را در ساعت شش عصر کند.

جالب اینجاست که آخرین باری که دیدمش ازش پرسیدم تو کوه کنی؟

- پاسخ داد: آری. مگر کوری؟ چرا الان این سوال را از من پرسیدی؟

با تعجب نگاهی کردم و گفتم چطور؟ مگر زمانش فرقی دارد؟

- پاسخ داد: مسلم است. الان همه ی هم سن و سال های تو پای اینترت دارند به دنبال نتیجه ی مسابقه ی گوسفند پراکنی* می گردند. فکر کنم سی ثانیه پیش مسابفه ی ده بالا با ده پایین تمام شده. جوابش را فهمیدی به من هم خبر بده.

آها... تا 20 ثانیه پیش 400 به 4 ده بالا جلو بود... نتیجه معلوم است. این از جواب شما... حالا میرسیم به ادامه ی سوال من؛ مطمئنی که کوه کن هستی؟

- جواب دادم. آره. کوه کن هستم و در این کار بسیار ماهر. حتی از کوه کن های روستای "مرگبر اسقاچیل" هم ماهر ترم...

گفتم: چه جالب آنها را از کجا میشناسی؟ مگر آنجا رفتی؟

- نه نرفتم ولی "شستافیل دیو قوزجیوانی" برایم تعریف کرد...

پس مطمئینی که کوه کن ماهری هستی !

- صد بار... آری

پس چرا بجای بیل و کلنگ از قاشق و بشقاب استفاده میکنی؟

- هه... چه جالب. عجب سوال دوست داشتنی ای پرسیدی.. چرا تابحال به این فکر نکرده بودم... من دیو متفکری هستم... . حتما باید دلیلش را پیدا کنم که چرا این چرا برای من پیش نیامده بود... باید دلیلی داشته باشد... حتما تا بحال انرژی فوتون های نور زرد جلوی رسیدن این چرا را به من گرفته اند... شاید هم با توجه به حرکت "نئو سبزیخور های عسل گرا" روی امواج این چرا نویز انداخته اند تا...

همینطور که زیر لب با خود زمزمه میکرد ضربات قاشق را به کوه ادامه داد تا شب شد و خسته و خمود به سمت رخت خوابش رفت و من هم بی جواب به سمت سوال بعدی خودم رفتم...!

تمام شد...



این یک شعر نیست: جمع بندی است:

ما که همه عمر در پی آن بودیم که بفهمیم چرا !

افسوس نفهمیدیم؛ می گردیم که بیابیم چه را؟

...

گله ی ما مرد و هنوز، می پرسیم چرا؟

باید این گله ی گرسنه را برد چرا !

ختم کلام:

" نویسنده ی این متن در پی نقد چرا از طریق چرا بود..."

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

زمزمه های دل خسته من!

وقتی میدونی چطوری لقمه رو از دهن کسی بزنی ، چه نیازی داری بدونی چطوری لقمه درست کنی؟
وقتی میدونی تو خونه همسایه استخر و جکوزی هست ، چه نیازی داری بدونی چطوری باغچه ات رو نجات بدی؟
وقتی میدونی چطوری هسته اتم رو بشکافی ، چه نیازی داری بدونی هسته بادوم چه ریختیه؟
وقی میدونی تو عالم بالا چی می گذره ، چه نیازی داری بدونی تو زمین چه خبره؟
وقتی میدونی از کجا اومدی و به کجا میری ، چه نیازی داری بدونی چه غلطی داری می کنی؟
وقتی همه این ها و خیلی چیزای دیگه رو میدونی ، چه نیازی داری که فکر کنی؟
وقتی که فکر نکنی ، اصلا چه نیازی داری حرف بزنی؟

ولی من دلم پره .... دل خسته ام خیلی پره ..... بگذار یه بار هم که شده حرف دلم رو بزنم:
"قارررررررررررررررررررررررررررررت"
آخیش .....
نه مثل اینکه تموم نشده......
......
اوخ ، اوخ .....
آخه دلکم، وقتی حرفت خریدار نداره ، چرا با حرف های بودار جرم خودت رو زیاد می کنی؟
راست می گی ، تقصیر خودمه .... اگه بتونم این چرندیاتی که به خورد ملت میدن رو از برنامه غذلییم حذف کنم ، اونوقت توهم دیگه مجبور نیستی حرف بزنی.