۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

گم شدم

نمی فهم چمه
تحمل هیچی رو ندارم
حتی دلم نمی خواد حرف بزنم
حتی حرف زدن آدما عصبیم می کنه اینکه راجع به همه چی حرف می زنن دلم می خواد بهشون بگم بابا اگه حرف نزنی نمی گن لالی
تقصیر اونام نیستا ، من کم تحمل شدم شاید من تحمل چیزی رو که با افکارم مغایر هست رو ندارم
عصبی ام دستام می لرزه فکرم پر از افکار مختلفه که بیش از نصفش منو سوق میده به افکار منفی
از این حالت متنفرم
یواش یواش دارم از خودمم متنفر میشم
نمی دونم اگه بخوام همینجوری پیش برم به کجا می رسم
ولی از اینجوری بودن خودم خسته شدم
شاید هم الان دارم اقرار می کنم
شاید فقط چون دلم درد می کنه همه چی داره روم اثر بد می ذاره و باعث میشه همه چیو به بد ترین شکل ممکن ببینم
نمی دونم
آره فک کنم همینه دل درد، درد جسمیم
فقط خواستم اینا رو بگم
که تو دلم نمونه

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

این که من نیستم!

در راستای شکستن سکوت طولانی و شرمندگی زیاد و همزمانی این مقوله با پیشرفت چشمگیرم در زمینه
رشد جسمی(یا دور از جان شما همون چاقی خودمون!) چند خطی از کتاب هرج و مرج وودی آلن رو براتون میذارم
تا بعد که شخصاً خدمت برسم ;)

مسئله چالش بر انگیز ارتباط بین گناهکاری و چاقی چنان انباشته از پارادوکس و تضاد بود که
تا زمان دکارت هیچ فیلسوفی جرات پرداختن به آن را پیدا نکرد. دکارت با هوشمندی خاصی ذهن و جسم را به دو بخش کاملاً مجزا تقسیم کرد:
در حالی که جسم یا بدن یا بخش شکمی وجود می تواند تا خرخره بخورد، ذهن می توانت فارغ از آن به این مسئله فکر کند که ای بابا حالا کی اهمیت میده که چقدر بخوری؟
این که من نیستم

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

مردیوجان ... دیوبانوی دیولاخ

...وانگهی به گمان من این گسیختگی ظاهری است و در واقع ، پاسخگوی تداومی پنهانی است. نیز گمان می کنم که در اینجا مانند همه جا، جملات ما را می فریبند زیرا زبان، منطقی بیش از آنچه در زندگی وجود دارد بر ما تحمیل می کند و گرانبهاترین چیز در وجود ما آن است که اغلب در بیان نمی گنجد...

نه از سر بی کاری و بی حوصلگی که از روی کنجکاوی در گذشته
و واکاوی متنهایی که توی دیولاخ گذاشتیم از ظن خودم من یکی رو
انتخاب کردم. متنی به نام "من" که مردیوجان ِ جان اون رو برامون
گذاشته در روز 4 ژوئیه 2009 .
تو آرشیو دیولاخ پیداش کنین و بخونین که خوندنیه .

آهااااااااای مردیوجان ! نوشته بالا بالایی گزیده ای از یه متنه که تو برای ما گذاشتیش. خیلی وقت پیش .
نکنه به منطق ِ متن خودت ایمان آوردی که هیچی نمیگی؟
باهامون حرف نمیزنی؟
نکنه زبان رو یه گره کور ِ ارتباط دونستی که دیگه چیزی نمینویسی واسه امون؟

کجایی دیو بانوی دیولاخ؟
از پس هزار گفت و شنفت خیلی وقته از تو چیزی نخوندیم . نمیخوای چیزی بنویسی برامون؟
از دلتنگیهای کوچیک بزرگت چیزی نمیخوای برامون بگی؟
نمیخوای ازمون بپرسی آسمونمون چه رنگیه؟

متنهات رو دوباره میخونیم ... متنی به اون سرشاری چرا باید کنج بایگانی دیولاخ خاک بخوره و ما هر روز حرفای هزار تا یه غاز بزنیم؟
مردیوجان ِ جان برامون حرف بزن و از این متنهای نابت بگذار ... حکایت ، حکایت هندوانه و زیر بغل نیست
ماجرای اون حس نابیه که بعد از خوندن متنهات فراگیر میشه! من انتظار میکشم برای نوشته ای از تو دیوبانوی دیولاخ!
تشبیه اتاقت به باقلا قاتق رو خووب یادمه مردیوجان! باز هم ما رو سر حال بیار با نوشته هات.