۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

گم شدم

نمی فهم چمه
تحمل هیچی رو ندارم
حتی دلم نمی خواد حرف بزنم
حتی حرف زدن آدما عصبیم می کنه اینکه راجع به همه چی حرف می زنن دلم می خواد بهشون بگم بابا اگه حرف نزنی نمی گن لالی
تقصیر اونام نیستا ، من کم تحمل شدم شاید من تحمل چیزی رو که با افکارم مغایر هست رو ندارم
عصبی ام دستام می لرزه فکرم پر از افکار مختلفه که بیش از نصفش منو سوق میده به افکار منفی
از این حالت متنفرم
یواش یواش دارم از خودمم متنفر میشم
نمی دونم اگه بخوام همینجوری پیش برم به کجا می رسم
ولی از اینجوری بودن خودم خسته شدم
شاید هم الان دارم اقرار می کنم
شاید فقط چون دلم درد می کنه همه چی داره روم اثر بد می ذاره و باعث میشه همه چیو به بد ترین شکل ممکن ببینم
نمی دونم
آره فک کنم همینه دل درد، درد جسمیم
فقط خواستم اینا رو بگم
که تو دلم نمونه

۳ نظر:

مردیوجان گفت...

هیچ وقت نفهمیدم وقتی من خوبم دنیا قشنگه یا وقتی دنیا قشنگه من خوبم؟
وقتی فکر میکنم با اون منی که از خودم میشناسم فرق دارم یعنی گم شدم یاپیدا شدم؟
وقتی آدما همه یه جوری رو اعصابن... من کجام؟
وقتی دلم درد می کنه اعصابم خورد میشه یا وقتی اعصابم خورد میشه درد دلم میزنه بالا؟
خلاصه که اول من بودم بعد قضیه مرغ و تخم مرغ معروف پیش اومد یا این قضیه قبل از من هم مسئله بوده برای سرکار خانم مرغ و تخم مرغ عزیز!!!!

مردیوجان گفت...

راستی دلت درد می کنه؟! :(

دیوان گفت...

اینجور جاها خیلی از ماها میگیم زندگی یه سیر سینوسی داره که باید طی بشه.. بالا پایین داره... ولی من میگم:
برای پخته شدن باید حرارت کوره را تحمل کرد. ( این موقعیت هایی که ما حالمون بده فقط یک دوره است که باید از آن گذشت، چجوری گذشتن کاملا به خودمان بستگی دارد. ) فرق ما با نانی که در تنور میپزه اینه که نان اگر زیاد پخته شود میسوزد ولی پختگی دیو ها آخر ندارد؛ فقط درجه دارد )