۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

نامه ای .......با عشق

آیا مرا یادت هست

من که فکر می کنم مرا به کلی فراموش کردی

شاید هم من دیگر به سراغ تو نمی آیم ، یعنی اگر من خبرت را نگیرم تو هم نباید یادی ازمن بکنی؟!!!

همیشه همه چیز آغازش خوب است من برای تو میمیردم و تو برای من

من آغوش تو را میطلبیدم و تو گرامای تنم را

من از غصه چشمهایت جان می دادم وتو تنها سنگ صبور و دلجوی من در غم

حالا هم که اینگونه دلتنگ توام ، تودر پیش رویم هستی و من تو را نمی یابم

یادت هست بار اولی که تورا دیدم

همان موقع بود که مهرت در سرسرای قلبم اقامت گزید

و برق چشمهای غمگین و همیشه نگرانت با تعجب نگاهم در هم آمیخت

و صدای آرام و نجیبت با صدای پر شر و شورم هم آواز شد

با اینکه آن شب تمام اهالی سرزمین خواب به چشمهایم حمله کرده بودند

اما با تمام قوا منتظر بودم که به من بپیوندی تا باهم و در کنار هم به رویا بریم و زندانی سرزمین خواب شویم و صبح با هم از آنجا فرار کنیم

و انتظارم سرانجامی را که میخواستم در پی داشت

از آن شب به بعد تو شدی شادی روزها و شب های من و من شدم دنیای تو

یادت هست شبها چقدر قصه های تکراری را با هم مرور میکردیم

یکی من برای تو می گفتم و یکی تو برای من

بخاطر داری که چقدر با هم دکتر بازی می کردیم و یک بار به زور بهت آمپول چایی زدم

یادت هست که همیشه می گفتم اگر زلزله بیاید تنها چیزی که با خود بر میدارم و فرار می کنم تویی

آوازهایی که توی دستشویی می خواندیم چی؟ یادت می آید چه آوازهایی بودند؟

وآیا یادت هست که هیچ وقت به حرفم که می گفتم با چشمان باز نخواب گوش نمی کردی

مسواک زدن هارا بگو مسواک میزدیم و تو همیشه لک سفید خمیردندان بر روی صورتت باقی می ماند

وقتی میله در دستم رفت چقدرگریه کردی و وقتی دستت شکست چقدر شبها در کنارت گریستم

و اما امروز که از تمامی این گفته هایم به جز ابری از خاطرات که با تلنگری به غبار تبدیل می شود هیچ چیز از آن زمان باقی نمانده

نه بازیها ، نه رویاها ، نه حیاط قصر پلاک 14، نه تو و نه من

اما من هنوزم عاشقانه دوستتدارم وهنگام خواب هیچ آغوشی ، آغوش گرم و صورتیت

و هیچ دستی همان دست شکسته و مهربانت و هیچ نگاهی نگاه معصومانه همراه با اشکت نمی شود

چون تو در زمانی که باید همراه من بودی

من هنوزم گاهی اوغات کنارت بودن را دلم می خواهد

دلم برایت تنگ شده امیدوارم هر جا که هستی خوشحال و راضی باشی

با عشق........

۱۳۸۹ آبان ۲۲, شنبه

صبح بخیر

احساسات و عواطف دیوها

منطق دیوایی

پریود مغزی دیو

دیوانگی دیوی

ودر نهایت تصمیماتی که یک دیو در مورد همه بخش های زندگیش میگیره

مباحثی که من مدتهای مدید در گیرشم

البته همه این درگیری به ها به خاطر خودمه چون در واقع من با خودم به نتیجه نمیرسم چون آرامش ندارم

یه مثال ساده

یه فیلسوف بزرگی هست به نام دیوکارت که مطمئنا همه احالی سرزمین دیولاخ می شناسنش

عرض شود خدمتتون من مدتهادرگیر این بودم که با این دیو فیلسوفمون به یه اشتراکی برسم

البته اصلا لزومی هم نداشت ولی گیر دیوی دیگه

ایشون جز اون دسته ازدیوای فیلسوف هست که از انکار به معنا میرسه واین مسئله تو کت من نمیرفت هنوزم نمیره

به هرحال به این نتیجه رسیدم که بابا به توچه !!!!!!!!!!!!!!!!!

اون این مدلیه ، دوست داره یه بعدی باشه وتو عصر خودش نظرش این بوده که کتاب خوندن جالب نیست حالا چه جوری فیلسوف شده به تو (یعنی من) ربطی نداره . فعلا که از تو مشهور تره و ائنی که خود درگیری مزمن و یا همون عدمآرامش رو داره

تویی(یعنی من)نه اون. اگه تو(یعنی من) این برات قابل قبول نیست هیچ دلیلی نداره که یعنی درست نیست

خلاصه

این دیو حقیر این مدت نه تنها ذهنش داشت با همه اینا کلنجار میرفت

رو هر چیزی هم که دوروبرش بود کاری به کارش نداشت انقدر زووووووووووووم میکرد تا یه چیزی توش پیدا می کرد که ذهنشو درگیرش کنه

شبا هم خواب به چشماش نمیومد ، از بیخوابی اونقدر اینور اونور می شد که با اون پنجه های تیزدیویش رختخواب رو پاره می کرد و مجبور بود تمام شب پرهایی که از رختخواب پاره زده بود بیرون رو از لابه لای موهاش در بیاره آخرم اگه یه ربع خوابش می برد خواب می دید نسل دیوا منقرض شده

این دیگه واقعا آخرشه

و اما امروز

یه ایمیلی برای این دیو(که من باشم) از یکی از هموطنای خوب دیولاخیمون(که یک دیو دیگه هستن) که به سفر دور ودرازی رفته و مثله اینکه زمان طولانی هست که به سرزمینش سر نزده رسید

چیز پیچیده ای نبود این ایمیل ولی جواب همه سوال های منو داد

و اونجواب فقط یه جمله بود که من وقتی فکرم درگیر تمام اون مسائلی بود که بالا گفتمشون اینو جا انداختم

و اگه جا نمینداختمش این همه درگیر نبودم البته اصلا بد نبود این درگیری یعنی می تونم بگم اگه این افکار به همین اندازه هم بد و رومخ به وجود نمی اومد این جمله هم نمی تونست جواب منو بده

اون جمله اینه نگاه دیو

خیلی بهتراگه یه دیو با چشمای باز فکر نکنه تا این که فکر کنه ولی با چشمای بسته