۱۳۹۰ خرداد ۸, یکشنبه

قانون شکن

آخرین تشعشعات داغ خورشید...
تمامی تفکرات پوچ بشریت پیش روی بشر
ته مانده ی دود سیگار، در اعماق وجود فرسوده ی شش ها
فشار بی توقف بار آفرینش
دست های باز شده از شدت درد...
خسته نخواهند شد.
نه هرگز خسته نخواهند شد...
نه نه نه...
...
فکر تمامی قانون شکنی ها
زیر پا گذاشتن قانون های یک طرفه
قانون هایی که آنها گذاشتند
تنها برای محدود کردن بشر
برای سند زدن تمامی تن ها
به اسم خودشان...
به نفع خودشان....
نه هرگز خسته نخواهند شد...
نه نه نه...
...
آآآآآآآآآآآآآآآآهی از اعماق وجود...
نه... آآآآآآآآهی نخواهند کشید...
باید شکسته شوند
باید بفهمند.. باید...
این جماعت گنگ
اینان که دست بسته زبان بسته
تمامی سعیشان را می کنند
برای نابودی خودشان...
آآآآآآآآآآهشان تنها برای چرندیات پیش پا افتاده است...
نمیفهمند و تلاش می کنند و نابود میشوند...
قانون را نمیدانند و امیدوارند...
حرکت می کنند و نمیرسند.
اما هیچ گاه خسته نخواهند شد...
نه، خسته نخواهند شد.
...
آخرین سیگار روز...
آخرین قابلیت دیدن روشنایی...
اجازه نخواهد داد
قانون های یک طرفه را خواهد شکست...
همانطور که شکسته
همانطور که خواهد شکست
به قیمت از دست دادن همه کس
همه چیز
همه جا
اما خواهد شکست...
حیف که نای حرکتی فعلا نیست...
....
چشمان بسته شده روی قوانین
دست های بی حرکت اما زنده
قلبی بی انرژی اما تپنده...
پایی با جورابی کهنه...
همه و همه بلند خواهند شد...
امشب زود است...
با خود میگوید،
بلند خواهم شد
اما امشب زود است...
زیر لب زمزمه میکند این قانون شکن خسته !


ابعاد بزرگتر طرح

۱۳۹۰ خرداد ۷, شنبه

افسانه جلقک - جیم مثل جلاد، جوانی، دارالمجانین


دارالمجانین


خوش آمدی

به جایی که زمان خشکیده است

جایی که کسی آنجا را ترک نمی کند و کسی هم نمی خواهد

ماه کامل است ، به نظر هم نمی رسد که تغییر کند .

فقط برچسب پریشان هواس خورده ای



هر شب خواب تکراری می بینی

  "من در بصیرتم آزادی مان را می بینم "

  "هیچ دری بسته نیست ، هیچ پنجره ای حفاظ ندارد "

  "هیچ چیزی که ذهن مرا بترساند وجود ندارد "



بخواب دوست من و تو هم خواهی دید

این رویا حقیقت من است

اونها من رو در این قفس زندانی کرده اند

و نمی بینند که این دلیلی است که ذهن من فریاد خشم می زند



دارالمجانین …. من رو به حال خودم واگذار

دارالمجانین … فقط من رو تنها بگذار



ترس را می کارند ، از آنچه می تواند بیرون از اینجا باشد

و اینکه نمی توان در آنجا نفس کشید

چیزهایی در ذهن من نجوا می کنند

تا مطمئن شوند که من دیوانه ام

فکر می کنند که مغز ما در دستان آنهاست

اما خشونت ، برنامه های خشونت آمیز بار می آورد



  "ببندش ، حالش رو بهتر می کنه "

  "داره بهتر میشه ، نمی بینی ؟ "


بیشتر از این نمی تونن ما رو اینجا نگه دارند

گوش کن ، لعنتی ، برد با ماست

این جریان به نظر اونها درست میاد ، خوب !

اما فکر می کنن که این مارو از جهنم خودمون نجات میده



دارالمجانین … من رو به حال خودم واگذار

دارالمجانبن … فقط من رو تنها بگذار



ترس به زندگی اش ادامه می ده

بومی حالا بی قرار شده

سرکشی در هوا موج میزنه

آینه سخت خیره میشه


کشتن ، فقط یک واژه دوستانه است

و به نظر میرسد تنها راه برای رهایی باشد.



METALLICA - MASTER OF PUPPETS - WELCOME HOME(SANITARIUM)


۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

درود سرباز...سپاس جناب

به شب تاریک نگهبانی بی صدا سلام... به زمان کند و بی رمق و کتاب خواندن های پر اضطراب سلام
به تجربه کردن احوال زندانی و زندان بان سلام
به نفس محبوس در سلول تنگ ریه ها و به دویدنهای بی هدف در میدان سلام
به آسایشگاه بی تحرک مصلوب سلام... به صبحگاه مرده بی روح و به شامگاه مضحک بی فروغ سلام
به غرشهای تصنعی فرمانده و به تمارضهای توسلی سرباز سلام
به گروهان یکم به گردان سوم سلام... به دژبان ترسو و به ارشد ریقو سلام
به نفرینهای مکرر سرباز و به غرغر های مکدر گروهبان سلام
به طعنه ی ِ عقده های تنگ و به نیشخند بیمار سرهنگ سلام
به آش نخورده و آشخورده لقب گرفته سلام... به سرباز سلام و به سرباز سلام





۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

افسانه جلقک - میان پرده



دارم صداتو می شنوم...

بلندتر … بلندتر … تمام توانت رو استفاده کن.....

فایده نداشت... حتی خودت هم صداتو صداتو نشنیدی …. ولی خودت نیازی به شنیدن نداری … فکر می کنی به اندازه کافی شنیدی ؟؟؟؟؟؟



کور خوندی …. بسه دیگه … خودت رو گول نزن ….

بسه دیگه هرچی استفاده کردی. … بسه دیگه هرچی استفاده شدی ….

فکر می کنی پر از زندگی هستی … پر از احساسات … پر از قابلیت …


اما همش به گا رفته …. با خودت رو راست باش … اعتراف کن …

آ.... حواست باشه …

تو با تکرار اشتباهات هم نوعات چیزی عایدت نمی شه … وجودت رو جای دیگه جستجو نکن … شانست رو به کس دیگه ای واگذار نکن...


چون همه چیز تموم نشده .... هنوز امید هست...

امید بدون ترس.... امید بدون پشیمونی … امید …


دارم راجع به تنها حقیقت زندگی ات صحبت می کنم ..

تجربه مطلق کمال .

باور نمی کنی ؟ حق داری ….


ولی این بار رو امتحان کن … تو قابلیتش رو داری.

همه خرجش یه تماسه ….

با جلقک تماس بگیر ! همین حالا !


۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۳, جمعه

عباس ...

آنکس که ندارد ، بداند.

گویند در دهکوره ای جوان کوری عباس نام ، زیستن اجبار کرده بود .

وی که در یکی از روزهای معمول خدا پا به جهان گشوده بود ، جایی در بیرون نیافته بود و هیچکس از درونش خبر نداشت اما گویند که عباس دنیایی را که ندیده بود پر از رمز و راز یافته یود.


عباس مخت مرباس

روزی یکی از بزهای کدخدا دار فانی را به دیار واهی فروخت . شیر کدخدا که به تنهایی ایل و آلاتش را کفایت نمی کرد به تنگ آمده بود و کمر کدخدا را به چنگ .

عباس پیش آمده و کدخدا را فرمود که همسری جوید که دو بز جهاز داشته باشد.

کد خدا وی را رفع المسایل لقب داد .


دیده باید شست ، جور دیگر باید رید.

اهل ده همیشه سوال داشتند برای عباس و عباس همیشه جواب .

اما عباس را رضایت حاصل نمی شد.

"دنیا بسی بزرگ تر از کون خر و خر همسر و زندگی بسی پر ارزش تر از ریدن و چریدن باید باشد"[ عباس می پنداشت.]


ریختنم بهر چه بود؟

عباس را ارتباط به سوال گذشته بود و عمر به جواب ، بی آنکه خود سوال خود را بیابد در این آشفته پر رمز و راز.


ساقیا بده جامی.

عجوزه ده را روزی سراغ به عباس افتاد ، عباس را پرسید تو چه می خواهی ؟

عباس که بر هر سوالی جوابی داشت فرمود : نمی دانم.

عجوزه در ازا وی را پیشکشی داد.

بنوش [ عجوزه گفت] .

عباس:چیست؟.

عجوزه : ببین .

عباس : نمی توانم.

عجوزه : پس خفه شو و بنوش ....

... و عباس نوشید.


هر نفسش دولتی است ، لتی بزرگتر

عباس که نوشید ، دیده گشاده شد و جهان را گونه ای دیگر یافت.

زیبا و سفید این بار.

سفید همچون این برگی که پیش از من بود و اکنون آکنده از سفاهت .


چرا؟

چرا مردم آنقدر زندگی می کنند تا بمیرند؟ [عباس پرسد.]

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۷, شنبه

افسانه جلقک - پرده اول : دریدن


-به نظرت واقعا می تونی اینکارو بکنی؟

-چرا که نه …. تو تا زمانی وجود داری که من بخوام … یادت رفته ؟ منم که تو رو ساختم....


-خوب توی نوعی …. نه خود تو!

-ابن بازی رو با من شروع نکن...منم یکی از نوع خودم هستم ، و اتفاقا یکی از نوعی ترین هاش


-باشه … می دونم تو چی هستی ، ولی هنوز نمی فهمم چرا می خوای اینکار رو بکنی؟

-آدم نمی شی مگر اینکه یه خدایی رو بکشی...


-خوب این چی رو عوض می کنه؟

-برای تو هیچ چی رو … برای منم هیچی …. و به همین خاطر دارم این کار رو می کنم...


-اوه پسر … اینجا رو بد خوندی … برای تو خیلی فرق می کنه …. می دونی زندگیت بدون من چقدر سخت میشه؟

-تو فقط قسمت تاریک وجود منی … قسمت شناخته نشده دنیای من


-دقیقا همون قسمتی که میگه از تو حرکت و باقی کار ها با من … تو بیلت رو بردار ، نهرت رو بکن، باقیش با من ….

-آره … و تو آب رو جاری می کنی ، به زمین زندگی می بخشی ، گیاهان رو سبز می کنی و روزی من و خانوانده ام رو تامین می کنی ….


-و برای دانایان نشانه هایی در این امر نهفته است …

-آره حتما … و اگه اون اتفاق هایی که باید بیوفته نیوفته ؟؟؟؟؟


-تو کار خودت رو کردی... می تونی از من در خواست کنی … می تونی برای من قربانی کنی … حتی می تونی من رو سرزنش کنی … هیچ مسوولیتی پای تو نیست!

-آره قادر مطلق تویی ، دانای کل تویی … کلیت تمام نادانی های من … قدر تمام ناتوانایی های من !


-به همین خاطر به من نیاز داری … به همین خاطره که من وجود دارم … تا تو بتونی زندگی کنی...

-و من می خوام زندگی کنم … انتخاب کنم ونتایجش رو بپذیرم …


-تو انتخاب هات رو بکن و بگذار من راجع به نتایجش تصمییم بگیرم...

-و حتی می تونم انتخاب نکنم و بزارم برام بکنن ؟؟؟؟


-نگران اونش نباش ، اگه چیزی هم بهت کردن من تاوانش رو پس می گیرم ، تو راحت باش ...

-نگرفتی رفیق ، وقتی من می خوام یه کاری بکنم ، منم که باید اون کار روبکنم ، تمام و کمال... و الان می خوام تورو بکشم و این کاریه که می کنم …