۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

افسانه جلقک - قادر/مقدور


می فهمم ، تو ایده آل هات رو از دست دادی، ولی اصلا همچین چیزی هیچوقت وجود نداشته.
ایده آل ها فقط نا امیدی می آورند، بخصوص اگه بتونی درک کنی که دست نیافتنی اند.

اما نگران نباش... نا امیدی پتانسیل تو رو آزاد می کنه. به تو قدرت میده.

کسایی که قدرت دارند نظم رو ایجاد می کنند. اون قدرت اگر سیاه و شیطانی هم باشه، وقتی به دیگران غلبه کنه رنگ عدالت می گیره.

و من این قدرت رو تو می بینم … بگیر … تو می تونی این کار رو بکنی ، تو می تونی به خودت غلبه کنی ، خودت رو از شر زندگی نکبت بارت خلاص کن ، خودت رو رها کن.







-عمری نمی تونه این کار رو بکنه، تلاش الکی نکن؟

-چرا، هرکسی قادره به خواسته هاش برسه … کافیه قدرت تصمیم گیری داشته باشه ... البته بعضی وقت ها باید بهشون کمک کنی که تصمیم بگیرند.

-آره مثلا با اون سخنرانی مسخره ات... یا با اون مرگ موشی که می خواهی بهش بدی؟

-اصلا هم مسخره نیست ، می دونی چقدر روش کار کردم؟

-سخنرانیت؟ من که می دونم از تو کدوم فیلم پیچوندیش.

-حالا اینش مهم نیست...

-به هرحال وقتی خودت تصمیمت رو اجرا می کردی بهتر بود... چیه دیگه نمی تونی ؟

-خفه شو! من هنوزم قادرم هر کاری که می خوام بکنم.



۱۳۹۰ خرداد ۲۰, جمعه

افسانه جلقک - نا شناخت


اونها نمی دونن من کیم ...خوب حداقل تو این مورد من تنها نیستم.

اما فشار سنگینی رو خودم حس می کنم ، برای بیشتر آدمها ، شناخت هم مثل منطق یه توهم نشات گرفته از ناخودآگاهه.

حس می کنن می شناسنت ، همونطور که چیزی رو که حس می کنن درسته ، منطقی جلوه می دن.


خوب منطق آدمها برام چیز عجیبی نیست ، باهاش کنار اومدم اما مساله شناخت فرق می کنه ، برام کاملا جدیده.


الان تنها مورد مشترک من و این جمع سنگین، اینه که هیچکدوممون من رو نمی شناسن و این احتمالا، شروع یه رابطه اجتماعیه....


انسان اجتماعی .... هیچوقت با این مفهوم کنار نیومدم.


خالق خسته، پادشاه، دانشمند دیوانه، مخلوق بیچاره، جلاد، همه این ها رو خوب می شناسم اما انسان اجتماعی کاملا یه چیزه دیگه است.


بازم دیوار دور خودم رو دارم بلندش می کنم ، این حتما دیده میشه و تبدیل میشه به اولین عنصر شناخت و سقوط دیوار مشترک ... این اشتباهیه که نباید تکرار بشه .... رفتار معمولی ... ببینم این چیه رومیز ... چایی! باید خیلی عادی بخورمش ...

اینجا کجاست ، چرا اینجام ....


***


-هی امشب حتما می بینمت دیگه ؟

(بازم یه درخواست دیگه ... ببینم این جماعت اصلا می تونن خودشون یه کاری رو بکن ... همه چی رو باید از دیگران بخوان.)


-نه امشب کلی کار دارم .


-چی کار داری ، بابا چرا اینقدر قیافه آدم پرمشغله رو به خودت می گیری ؟


(راست میگه ، دیگه داره کاملا مشخص میشه که همیشه قیافه می گیرم... ولی ای از خدا بی خبر، اگه بدونی واقعا سر خدا چقدر شلوغه....)


-خوب حالا امشب چه خبر هست؟


-تو واقعا تو این دنیا نیستی ها ....


-شوخی کردم (یعنی سوتی دادم) ، باشه حتما میام ....


(خیلی حواس پرت شدم ، ولی ایندفعه دیگه گیر افتادم ،احتمالا یه جشن دیگه ، من رو که نمی کشه ولی شاید یکی رو به کشتن بده)


***


بالاخره ... یه اطاق خلوت ، یه گوشه تاریک و یه نخ سیگار... تنها پیوند من با زندگی ، اولین عادت من .... رقص دود تو سوسوی سرخ شعله عمری که در بین انگشتان من جون میده .... تصویری که زندگی من رو شکل داد ... بهم زندگی داد ... رقص سرخ ، جان کندن در دست من ، به دست من .


گوشه خلوتم شناسایی شد، آدمها ارزش تنهایی رو نمی فهمن...


دنیا داره دور سرم میگرده ، موسیقی داره دیوونه ام می کنه ، داره صدام میزنه ...


جریان خون رو تو رگ هام احساس می کنم، می خواد فوران کنه... نمی تونم جلوشو بگیرم ...


نمی دونم اونی که خوردم چی بود، اما چیزی که مشخصه اینه که اینبار قربانی منم.


احساس جدیدی داره می لوله. زمان داره پیوستگیش رو از دست میده ...


[کمر باریک من ... بیا به نزدیک من ...]

"هی ... طرف شوهر داره ..."

این جماعت چشونه ... شوهر داره ، ایدز که نداره ...


[درآغوشم بگیر و *]

می گم می خوای این تیکه اش رو فاکتور بگیریم ... راستش ، هیچ حس خوبی نسبت به سبیلات ندارم...


[گومب گومب گومب]

هیییییییییییییییییی هاااااااااااااااااااا


[دیمبالا دومبول]

نه اینکار رو با من نکنید .....


همه چی تحت کنترله ... ولی مثل اینکه کنترل گم شده...


***


شب سختی بود ... کاملا خارج از کنترل .. ممکن بود همه چی از بین بره ...

اما قسمت ناشناخته وجودم بازم به کمکم اومد ...

امروز صبح کلاه بوقی ، دماغ گرد قرمز و صورت سفید خودم رو تو چهره تمام اطرافیان می دیدم...

تنها نقطه مشترک من و اونها از بین رفته بود ، اونها شناختی از من بدست آورده بودن ، ولی این من رو ناراحت نمی کرد.

خیلی چیزها هست که هنوز نمی تونم کنترلش کنم... اما ظاهرا یه دوستی دارم که این جور مواقع به کمکم میاد....

سلام دلقک.


۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

افسانه جلقک - جوان ناکام



ما با غریزه متولد می شیم ، ما با غریزه زندگی می کنیم ، ما غریزه رو کشف کردیم و توان کنترلش رو بدست آوردیم. اما بعضی از این غرایز رو نباید کنترل کرد ، باید اجازه بدی خودش رو نشون بده .


و من هم قصد ندارم کنترلش کنم ، من نمی تونم کنترلش کنم ….


بابا به چه زبونی بگم ….


نمی خوام ناکام بمیرم... این خواسته زیادی نیست … هست؟؟؟؟


خودت هم قبول کردی ، گفتی که آمادگیش رو داری …


پس حالا چرا بیانش اینقدر سخته ، چرا قبول کردنش اینقدر غیر ممکن به نظر میاد.


هر انسانی باید یکبار این حس رو تجربه کنه .


این تو وجود آدمهاست ، این توی ژن آدمها نوشته شده ، این روی روح آدمها حک شده.


انسان باید خون بریزه تا کامل شه.


خون، می فهمی خون ….


چرا اینقدر ناراحتی... چرا گریه میکنی؟


نگران نباش، من دارم تجربه ای رو بهت اهدا می کنم که خیلی باید صبر می کردی تا بدستش بیاری.


تنها تجربه ای که توزندگیت هیچ نقصی توش نیست...


تو مگه خودت همیشه دنبال یه تجربه کامل و بی نقص نبودی؟


خودت گفتی می خوای با من به کمال برسی ...


باور کن … اونچیزی که تو من جستجو می کردی ، اون چیزی که من بهت می دادم فقط یه توهم بود.


حالا دیگه آروم بخواب … آروم برای همیشه … راحت تا ابد...کامل و بی نقص.