-به نظرت واقعا می تونی این کار رو بکنی؟
-تو فقط قسمت تاریک وجود من هستی، قسمت شناخته نشده دنیای من …. و می خواهم بکشمت و این کاری است که می کنم...بمیر … بدبخت درب داغون پیر افسرده تنها.
-نه من نمی میرم … خواهش می کنم … غلط کردم … دیگه بهت نمی گم چی کار بکن ، چی کار نکن …بیا با هم مهربون باشیم.
-پشیمانی دیگر فایده ای ندارد … زمان تو به پایان رسیده است … خودم می کشمت (گوپس … آه … ای)
-هی … آروم … مطمئنی اینطوری اتفاق افتاده بود...
-آره کاملا همینطوری بود … تو کلی ضجه و ناله کردی که تازه همش یادم نمیاد...
-ولی آخرش من رو کشتی ؟؟؟ خدای خودت رو ؟
-آره …
-خوب باشه .. بعدش چی شد؟
به دارالمجانین خوش آمدی …
کشتن ، فقط یک واژه دوستانه است
و به نظر میرسد تنها راه برای رهایی باشد.
-یعنی بعد از اینکه من رو کشتی رفتی دیوونه خونه …
-این داستان اصلا ربطی به تو نداره ، راجع به منه ، تو فقط یکی از قربانی های من بودی.
-خوب ، ولی بالاخره رفتی دیوونه خونه؟
-ولش کن ... مهم نیست.
ما با غریزه متولد می شیم …
برای کامل شدن باید خون بریزی.
-این حرف یه جورایی برام آشناست … ببینم تو اساسا داری فکر مستقل نیستی ها ..
-ما ها هممون اینطوری هستیم .. ، تنها موجودی که می تواند بفهمد و قابلیت نفهمیدن فوق العاده ای دارد
-چه ربطی داشت ؟
-ببینم مگه همه همین کار رو نمی کنن؟
-چه کاری رو؟ فکر مستقل نداشتن رو می گی … یا غریزی زندگی کردن رو ؟ … اصلا بگذریم .. این چیزا رو برای کی داری تعریف می کنی؟ به نظر نمی رسه اساسا مخاطبی داشته باشی.
-دارم خاطراتم رو مرور می کنم … یه جای کار ایراد داره.
-از وقتی من رفتم ، خیلی وقت می گذره ولی به نظر اتفاق زیادی نیوفتاده.
-اتفاقا چرا … خیلی های دیگه رو فرستادم پیش خودت.
-اینجا که کسی نیست.
خوب ایندفعه قربانی منم ….
ولی قسمت ناشناخته وجودم بازم به کمکم اومد ، سلام دلقک!
-منو می گی؟ خیلی افت درجه داشتم ها …
-چیز زیادی عوض نشده ، توواقعا به هیچ دردی نمی خوری … باید برم به کارم برسم.
-بری یکی دیگه رو بکشی؟ پسر ما عجب تیم جالبی هستیم … قاتل و دلقک … این هم که تکراریه.
-اولا من قاتل نیستم ، جلادم. در ثانی ما هم تیم نیستیم.
-راستی تو جلاد کی هستی؟
۲ نظر:
احتمالن منم فتمنم...
راستي... فكر كنم براي نظر دادن به اين متن ديگه ديره ؛)
من مرده ي احتمالن نوشتن خودم شدم :))
ارسال یک نظر