۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

دیوار کوچولو ... !

  • چی شد اینطوری شد؟
  • نمی دونم ... مگه چطوری شده؟
  • تو اینقدر بزرگ شدی؟ یادته قبلا هم سن و سال بودیم، اصلا سن و سال نداشتیم.
  • من هنوزم نمی دونم چند سالمه، ولی چند وقتیه که فکر می کنم عرض عمرم داره هی کم تر میشه.
  • آره، شاید نسبت طول به عرض عمر ثابته، واسه همین هرچی عرض عمرت کمتر بشه، طولش بیشتر میشه. و تو اخیرا طول عمرت کش اومده.
  • دارم حسش می کنم.
  • حرف راست زدی، داره بزرگ میشه، حسش می کنی؟
  • نه منظورم اون نبود... خودم رو می گم که تا چند وقت پیش می خواستم دنیا رو تکون بدم و الان دیگه حتی حوصله ندارم خودم رو تکون بدم. حوصله ندارم چیزای جدید رو امتحان کنم، حوصله ندارم ریسک کنم، فقط می خوام برداشت کنم. الان دیگه وقتشه نه؟
  • پس دیدی یه طوری شده؟
  • آره، ولی واقعا چی شده؟
  • هیچی، تو بزرگ نشده دچار بحران میان سالی شدی. ولی بدترش اینه که شدی بابای من. چه بابای مزخرفی هم هستی.
  • هه هه، یعنی الان تو مثلا کودک درون منی؟
  • آره یه چیزی تو همین مایه ها.
  • چطوری اینطوری شد؟ تو که قلدر تر از من بودی، من همیشه ترسو، خجالتی و محافظه کار بودم.
  • شاید همه چی از اون موقع شروع شد که تو مسوولیت ما رو به گردن گرفتی.
  • یعنی فشار مسوولیت من رو بزرگ کرد.
  • آره مثل فشار خون.
  • ما که همیشه با هم خوب کنار میومدیم. تو دنیای خودمون جنگ و خونریزی داشتیم، هی می ساختیم و خراب می کردیم ولی کسی چیزی نمی فهمید. برآیند رفتار متقابلمون باعث میشد بیرون از ما اتفاق خاصی نیوفته که کسی حتی متوجه ما بشه، چه برسه به اینکه بخواد دنبال مسوول بگرده.
  • آره ولی تو یهو عوض شدی، همه چیز رو جدی گرفتی، فکر کردی خبریه.
  • ما خیلی توانایی داشتیم، ما خیلی انرژی داشتیم، یادت نیست، چیزایی میدیدیم که هیچ کس نمی دید؟ یادته چطوری افق رو با هم نگاه می کردیم. باید یاد می گرفتیم.
  • این ها رو من هم می دونم و بهمین خاطر هم قبول کردم آروم بگیرم. ولی تو در عوض چیکار کردی؟ یه گوشه خودت رو حبس کردی. همش فکر کردی، خوندی، فکر کردی. منطق، کوفت، ریاضیات، جبر جبر جبر. تا اینکه خودت تبدیل به یه الگوریتم جبری شدی.
  • من مجبور بودم، وقتمون کم بود، فرصت نداشتیم تجربه کنیم، باید با برنامه پیش می رفتیم.
  • تو ارتباطت رو با واقعیت از دست دادی، آرزوهامون رو گم کردی، افقمون رو کشوندی تا بینهایت، گفتی اونجا خط های موازی هم بهم می رسند، من رو فرستادی اون دنیا.
  • من، من ... من چیکار کردم؟؟؟؟
  • تو آرامشمون رو به هم زدی، همیشه عصبانی بودی، دیگه هیچ جور راضی نمی شدی.
  • آره، دیگه از خودم احساس رضایت نمی کردم. و این خیلی بد بود، دیگه حتی به خودم هم باور نداشتم. تو کجا بودی، چطوری دووم آوردی؟
  • من زدم بیرون، تو قوی شده بودی، زورم بهت نمی رسید، واسه همین هم چیز خورت کردم، خوابوندمت و زدم بیرون.
  • آره، مستم کردی.
  • آره و همه چی داشت خوب پیش می رفت. هر دفعه که مست می شدی من یه دوست جدید پیدا می کردم.
  • بچه ها راحت تر دوست پیدا می کنند.
  • هر دفعه که مست می کردی، من کلی چیز جدید یاد می گرفتم.
  • من خرفت شدم، بچه ها راحت تر چیز یاد می گیرند.
  • من کلی موقعیت جدید براخودمون پیش میاوردم. راههای جدید بهت نشون میدادم.خوش بین بودم.
  • خوش بین بودن بچه گانه است.
  • من کلی بازی می کردم، کلی ذوق می کردم، کلی خوشحال بودیم... ولی هردفعه تو بیدار می شدی.
  • آره بیدار می شدم و یادم میومد تو چیکار ها کردی و ذهنم تمام عواقب کارهات رو بررسی می کرد. برای هر حرکتت، هزار تا حالت مختلف رو بررسی می کردم و هی فکر می کردم چطوری میشه درستش کرد.
  • کاملا یادت رفته بازی کنی. همه چیز رو جدی می گرفتی و می زدی کارهای من رو خراب می کردی.
  • آره، خراب کردم، دنبال شرایط خاتمه بودم. الگوریتم بدون شرط خاتمه بی فهمومه. دیگه همه فکرم شده خاتمه. خاتمه. خاتمه.
  •  جلوی مستی هم مقاومت نشون میدادی و من مجبور بودم هی بیشتر بهت بدم بخوری، ولی بدتر میشد. شده بود مثل این داستانهای تکراری که باباهه مست می کنه میاد خونه و بچه اش رو میگیره به باد کتک.
  • آره، یادمه. بعدش گریه می کردم. نمی دونستم چه اتفاقی داره برام میوفته. نمی تونستم بفهمم. هیچ کدوم از اون حالت ها پیش بینی نشده بود. 
  • آره، الگوریتمت باگ داشت. ولی در عوض گریه کردن رو یاد گرفتی و خوش هم گریه کردی. اولش برات خوب بود، خودت رو خالی می کردی ولی نتونستی اون رو هم کنترل کنی. خالیه خالی شدی.
  • خالی بودن خیلی سنگینه.
  • آره و این سنگینی باز هم تو رو بزرگ ترت کرد. دیگه داری خشک میشی، فقط داری کش میای، ریشه درست و حسابی هم ندووندی.
  • می دونم. دیر نشده، می تونم جبران کنم. این دفعه به حرفهات گوش می دم. واقعا مسوولیتت رو قبول می کنم، درست و حسابی بزرگ می شم. بگو بینم چی می خوای؟
  • مامان می خوام.
  • ها؟؟؟؟
  • کمبود محبت دارم خوب.
  • خودم بهت محبت می کنم، عزیزم.
  • نمی خوام، تو بی احساس ِ بدعنقِ اخموی حرف نفهم...
  • بچه جلوی بزرگترت درست صحبت کن .
  • بخواب بابا، عقده ادیپم می زنه بالا دهنتو صاف می کنم ها، زنت رو هم ...
  • خوب حالا... مامان از کجا برات جور کنم؟
  • یه آگهی بده روزنامه.
  • بد فکری هم نیست. مثلا اینطوری خوبه : "به یه همنشین پاره وقت با مسوولیت محدود و غیر متمرکز نیازمندیم."
  • آره، خوبه ... یه قرارداد هم باهم می نویسیم که وضعیت حقوق و مزایا و عدم مسوولیت ها مشخص بشه، نمی خوام مامانم بین من و تو فاصله بندازه. ما هنوزهم می تونیم باهم کلی پیشرفت کنیم.
  • بد فکری نیست. خوب دیگه چی می خوای؟
  • لیست خرید مال بزرگ هاست، بچه ها یهویی اند، من الان فقط مامان می خوام، یه خوبشم هم می خوام، جی جی هاش هم بزرگ باشه ... بویون چااااااااااااااااااااااااااااااااااان.
  • عجب گیری کردیم ها، حالا فعلا بیا این آبنبات رو بگیر.
  • نمی خواااااااااااااااااااام.
  • فقط بخاطر مادرت.... ببین چه آبنبات خوشمزه ایه.
  • باشه ... باز هم آبنبات می خوام.
  • آخ قربونت برم خوشگلم....

شاید تو ندیده باشی

همه گره ها شاید باز شدنی نباشه .. اصلا شاید گره همه لطفش به باز شدنش نیست . همه ذاتی گره به این گره خوردگی و قفل بودنشه شاید ... دیدی آدم قفل میکنه و هر تلاشی از طرف خودش و اطرافیانش واسه بیرون آوردن زورکیش ناخوشایندی و ای بسا نتیجه معکوس بیشتر قفل کردگی رو به همراه میاره؟ خوب حق داری ندیدی شاید ولی باید ببینی ... همیشه خدا به هر قفلی نباید کلید فرو کرد... ای بسا کلیدت بشکنه و ناگزیر شی از التماس و منت کلید ساز بد عنق و تعویض قفل ...آخی قفل بیچاره به خاطر کلید فرو کردن بی جای من و تو باید به درد نخور بشه ... آخه چرا؟ دیدی کلید میکنی به یه قفلی سخت تر بسته میشه و هرگز باز نمیشه ... خوب ندیدی شاید ولی باید ببینی... این جور وقت ها کلیدت رو که تا دسته به قفل فرو کردی بیرون بیار و اصلا پرتش کن یه گوشه . بشین روبروی قفل و خوووووب نگاهش کن ..  اگه ناراحت نمیشه باهاش حرف بزن. از بسته بودن ها بگو و گره خوردن ها و باز نشدن ها.  اصلا بهش بگو که یکی از روزهای هفته مثل شش روز بقیه اش قفله... نه تعطیله... این همونه؟ تعطیل قفله؟ آره یادمه تعطیلی ها همه جا قفل بودن ... حالا شاید  تو ندیده باشی ولی باید ببینی...وقتی یه گوشه توی خودت قفل کردی... خوب تعطیلی و توی اون لحظه هیچ نگاه و صدا و حرکت مزاحمی کمک که نمیکنه هییییچ تو رو بسته تر نگه میداره... یادم باشه هر وقت هر جا هر کی توی خودش قفل کرده بود جای اطوار ریختن و کلید فرو کردنها و زخمی کردن قفلش آروم نگاه کنم و بی تماشای مزاحمی همنوای ناله قفل کردگی هاش بشم ...شاید تو ندیده باشی ولی خوب باید ببینی...  

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۳, شنبه

سلام

من برگشتم به دیوسرای خودمون. گرچه این غیبت موجه نبوده و نیست اما چشم  امید به خطاپوشی شما دیوان گرانمایه دارم
چه روزها و شبها گذشتند و خواستم افاضه ای کنم و دستم لرزید که هی چی داری واسه گفتن؟ نه فکر کنی حالا که برگشتم خیلی حرفها دارم و خیلی فکرها تو سرمه نه بابا هیچ خبری نیست... خوااابیدی؟ داری خوااب مسیبینی؟با مزه است؟؟
برگشتم چون باید برمیگشتم ... البته یه علت عمده دیگه هم داشت این بازگشت دیرهنگام و اون شعور کم من در درست کردن اکانت جدید بود که خوب همه به این بی شعوری من واقفن... سخن کوتاه که... سلااااااااااام

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

تولد دیوار

دیوار جان تولد فرحانمون رو بعد از خودش به تو هم تبریک میگم چون اگه نبود ، نبودی که انقدر دور هممون بگردی! این دور گشتن و محبت و توجه بی سر و صدا ،بی وزن و بی منتت رو غیر از من بقیه جمعمون هم حتماً یه جاهایی تجربه کردن. می خوام بدونی خوبه که متولد شدی و خیلی خوبه که هستی. یعنی برای ما که خوبه :))) امیدوارم از بودنت خوشحال باشی همیشه ... فرحان خان دیوار شاد باشی و بر قرار ;)

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

اگر قره قاج نبود...

"خیال بافی و غزل سرایی های من عمر درازی نداشت.عقل مصلحت اندیشم بیکار نمی نشست. حساب و کتابم در دستش بود. با دوچشم باز به آینده می نگریست. به امروز دل نمی بست، از فردا وحشت داشت. هشدارم می داد.به وقت گذرانی های بیهوده ام می تاخت.زبانی گزنده و موعظه گر داشت..." (از متن کتاب)

زیاده روی شب قبل و خماری صبح هم بی تاثیر نبود، جهنمی به پا شده و بود و آرام آرام من رو به دورن خود می کشید، تاریکی درونم از پیروزی خود مطمئن بود، از آخرین جان کندن های شکارش لذت می برد، که نوایی مجلس بزم سرخش را به یکباره دگرگون کرد. واژه های معجزه گر محمد بهمن بیگی با نوای دلنشین دوستی عزیز ورق را چرخاند و من در چند دقیقه راه پیچ در پیچ جهنم تا بهشت را پیمودم.
بعضی وقت ها گیج می مانم که کتاب ها من را پیدا می کنند یا من آنها را؟ نمی دانم. به هر حال "اگر قره قاج نبود..." بر من پیدا شد و تو فاصله دلگیرشدن از ورق خوردن هر صفحه اش، چنان سرشارم می کرد که از وصفش عاجزم.

"اگر قره قاج نبود..." گوشه هایی از خاطرات محمد بهمن بیگی است، مرد بزرگی از ایل قشقایی که بنیانگذار آموزش عشایری در ایران است. نه! "اگر قره قاج نبود..." فقط گوشه هایی از خاطرات یک مرد نیست، گوشه هایی از خاطرات یک ایل، یک سرزمین، یک نسل است که چنان زیبا نگاشته شده که تاثیری ماندگار در خواننده می گذارد.

آنجایی که از انسان و عواطف وی صحبت می کند، پرده از تاریکی درون بر می دارد:
"آدمی زاد آن هم از نوع ایلی و چادر نشین بیش از همه احتیاجات مادی و جسمی نیازمند محبت است.برای انسان عشایری یک جو محبت در سیه چادری کوچک عزیزتر از همه ناز و نعمت های قصر ها و شکوه و جلال آسمان خراش هاست.ایلیاتی می تواند از برج های بلند و باروهای استوار بگریزد ولی به آسانی اسیر پای در بند محبت می شود ..."

و وقتی قدرت کلام خود را در توصیف طبیعت و احوال انسان ها به رخ می کشد، نفس را درسینه حبس می کند:
"سال سختی بود. آسمان بی ابر و زمین بی باران شده بود. هر بامداد، خورشید بی رحم می تابید.هر شامگاه ماه بی شرم می درخشید.مردم ایل از خنده ستارگان به جان آمده بودند.گریه ابر می خواستند. از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند. ابر می خواستند، ابر تیره و تار، ابر ظلمانی و سنگین و پیچان، ابر جواهر ریز و گوهر زا."

یا آنجایی که ازهنر و جاذبه نیرومند اشعار حافظ می گوید:
"چرا همه ما در تنگناهای زندگی به دامن این مرد پناه می بریم [...]؟ چگونه این وجود اثیری و افسانه ای توانسته است محرم اسرار خیل گناهکاران، بی گناهان، مشتاقان و دردمندان شود؟
... زیبایی و هنر، هنگامیکه با یک اکسیر کمیاب و رباینده مغناطیسی که اسمش را خود حافظ در کلمه دوحرفی "آن" خلاصه کرده است، می آمیزد از قلمرو معیار ها و مقیاس های متداول می گذرد و دیگر خرد و کلان و عام و خاص نمی شناسد:
دلبر آن نیست که مویی و میانی دارد ... بنده طلعت آن باش که آنی دارد."

به همین منوال می توانم چند برابر صفحات کتاب بنویسم و بازهم می دانم که راضی نخواهم شد. قدرت داستان پردازی، سخنان به جا و شوخ طبعی موردی نویسنده را به سختی می شود توصیف کرد و این ها را فقط باید لابلای سطرهای کتاب جستجو کرد.

ناگفته عیان است که ذوق زده ام و اطمینان دارم با خواندن اولین سطرهای کتاب، حال مرا درک خواهید کرد.
پس ختم کلام، "اگر قره قاج نبود ..." از اون دست کتابهایی است که باید خوانده شود.