طبق مطالعاتی که داشتم، نتیجه گیری من بر آن است که صحبت های آزاد و تنها بر اساس احساسات جاری، برای سمت راست مغز امکان فعالیت بیشتری را مهیا می کند، و جالبه که وظیفه ی تعادل روحی انسان بر گردن همان قسمت از مغز انسان است. نه بخش منطقی...
در یک جمع، ارزش حرف ها با عقل جمعی اندازه گیری می شود! به واقع کار سختی که در بیشتر مواقع با آن مواجهیم، هماهنگ کردن تفکرات جاری شخصی با تفکرات لحظه ای جمعی است. چگونه میشود از پسش بر بیاییم؟ شاید جواب IQ باشد.
با این حساب، در جامعه ای که هزل طلب هستند،آيا هزل گفتن نشان از هوش است؟ اگر باشد با هوش تمام باید به اتلاف وقت تن بدهیم؟ این برای یک فرد با خرد قابل قبول، مساوی است با سرخوردگی.
شاید باید جمعمان را عوض کنیم. اما معمولا افرادی که حرفی برای گفتن دارند، حرفی هم در راستای حرفشان میخواهند بشنوند. این هم راستایی تفکرات در یک جمع خيلي كم ياب است. نتیجتا در یک جمع که همه جداگانه حرف هایی برای گفتن دارند، باز هم حرف های ما ارزش شنیدن نخواهند داشت.و باز هم سرخوردگی.
مثالی سطحی: وقتی دغدغه ی یک فرد، شباهت حجمی با بافت زبر آبی به سطحی با بافت نرم قرمز در همنشینی با رنگ مشکی با وسعت حد اقل بیش از یک سوم حجم های نام برده است... تعادل روحی چگونه میتواند با نشست در جمع های عمومی برقرار شود؟ متاسفانه جماعت های تخصصی هم واقعا گوهر نایابیست. ( دردناک آنجاست که در جماعت های تخصصی هم - بخصوص هنرمندان - یا احساسی حرف میزنند یا با هم جرقه می زنند...اما مبحثی به نتیجه نمیرسد. )
.
همه ی این حرف ها را زدم که در نهایت سوال هایم را مطرح کنم:
1-چرا معمولا در جمعیت هایی که بحث هایشان را با ارزش می یابم، حرفی برای گفتن ندارم؟
2-چرا در جماعتی که از روی احساسات لحظه ای حرف می زنند، باز هم حرفی برای گفتن ندارم؟
3- حال که حرفی برای گفتن ندارم! اگر لال بمانم میمیرم؟؟؟
4- مشکل از داشتن هوش است یا عدم هوش؟
5- اصلا مشکلی در کار است؟