۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

اشتیاق به سکوت دلنشین تار

مساله ماندن است
اما اشتیاق ماندنی نیست...
باید مجدد ساخته شود.
تغذیه شود.
اشتیاق، با زخمه تغذیه می شود
بزن زخمه
اشتیاق با  زخمه ارضا می شود.
نزن زخمه

...
برای اشتیاق...چه، ها که نکردیم...
چه، ها که نکردند...
چه، ها که کردنی ماند...
ها مکن،
اشتیاق را بخار گرفت...

۱۳۹۱ مرداد ۲۵, چهارشنبه

گفتن یا نگفتن؟

طبق مطالعاتی که داشتم، نتیجه گیری من  بر آن است که صحبت های آزاد و تنها بر اساس احساسات جاری، برای سمت راست مغز امکان فعالیت بیشتری را مهیا می کند، و جالبه که وظیفه ی تعادل روحی انسان بر گردن همان قسمت از مغز انسان است. نه بخش منطقی...
در یک جمع، ارزش حرف ها با عقل جمعی اندازه گیری می شود! به واقع کار سختی که در بیشتر مواقع با آن مواجهیم، هماهنگ کردن تفکرات جاری شخصی با تفکرات لحظه ای جمعی است. چگونه میشود از پسش بر بیاییم؟ شاید جواب IQ باشد.
با این حساب، در جامعه ای که هزل طلب هستند،آيا هزل گفتن نشان از هوش است؟ اگر باشد با هوش تمام باید به اتلاف وقت تن بدهیم؟  این برای یک فرد با خرد قابل قبول، مساوی است با سرخوردگی.
شاید باید جمعمان را عوض کنیم. اما معمولا افرادی که حرفی برای گفتن دارند، حرفی هم در راستای حرفشان میخواهند بشنوند.  این هم راستایی تفکرات در یک جمع خيلي كم ياب است. نتیجتا در یک جمع که همه جداگانه حرف هایی برای گفتن دارند، باز هم حرف های ما ارزش شنیدن نخواهند داشت.و باز هم سرخوردگی.
مثالی سطحی: وقتی دغدغه ی یک فرد، شباهت حجمی با بافت زبر آبی به سطحی با بافت نرم قرمز در همنشینی با رنگ مشکی با وسعت حد اقل بیش از یک سوم حجم های نام برده است... تعادل روحی چگونه میتواند با نشست در جمع های عمومی برقرار شود؟ متاسفانه جماعت های تخصصی هم واقعا گوهر نایابیست. ( دردناک آنجاست که در جماعت های تخصصی هم - بخصوص هنرمندان -  یا احساسی حرف میزنند یا با هم جرقه می زنند...اما مبحثی به نتیجه نمیرسد. )
.
همه ی این حرف ها را زدم که در نهایت سوال هایم را مطرح کنم:
1-چرا معمولا در جمعیت هایی که بحث هایشان را با ارزش می یابم، حرفی برای گفتن ندارم؟
2-چرا در جماعتی که از روی احساسات لحظه ای حرف می زنند، باز هم حرفی برای گفتن ندارم؟
3- حال که حرفی برای گفتن ندارم! اگر لال بمانم میمیرم؟؟؟
4- مشکل از داشتن هوش است یا عدم هوش؟
5- اصلا مشکلی در کار است؟

۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

دلخوشی های امروز من

میدانم این تیتر تکراری است حتی شاید همه اش تکراری باشد ولی چندی است گمان می کنم بی سبب خسته و بی انگیزه ام و گاهی حتی غمگین! جدا از این که زندگی به نسبت آرامی دارم بدون دعوا و بگو مگو های مکرر و ممکن است عدم وجود مشکلات لاینحل و عجیب و غریب و مرگ و مریضی و سایر مصیبت ها موجب این یکنواختی غم انگیز شده باشد مدتی است دلخوشیهایم را نشمرده ام!
این کشف شخصی بار ها عمیقاٌ مشعوفم کرده و این بار هم همین گمان را دارم...
می خواهم روزو شبم را مرور کنم تا ریز به ریز همه آن چیزهایی که دلم را گرم و خوش میکند به یاد بیاورم، بنویسم ، بخوانم و خوشنود شوم.
میدانی که روزهای این روزگار ما اغلب کم و بیش تکراریست و شبیه به هم . دست کم غالب کلی روز ها به هم شبیه است ولی همین شبیه هم ها هم گاهی دوست داشتنی است. مثلاً من هر روز صبح با صدای زنگ موبایل بیدار می شوم. گاهی چندین بار زنگ می زند و کسی به دادش نمی رسد . نکته اینجاست که نهایتاً آنکه آرامش می کند من نیستم یعنی هنوز زمان بلند شدن من نرسیده و این اولین دلخوشی روز است :) حدود یک ساعت خواب و بیدار و ولو روی تخت بزرگی که به کلی از آن خودم شده و شریکی در کار نیست. نه اینکه فکر کنی شریک بد است نه .به هیچ وجه. آن دلخوشی بزرگِ بزرگِ مجزایی است که گفتن ندارد من می دانم و خودش و همه آنها که میشناسندمان...! ولی به این فکر کن که می توانی حتی سر و ته بخوابی یا عمود به بالشها. هر مدل که دوست داری و در بالش و ملحفه خنک شده در باد کولرغرق شوی. هر چند کسی کولر را از ترس فراموشکاری ات خاموش کرده :)
اوه! یکی از مهمترین ترین دلخوشیهای روزم در ابتدای همین یک ساعت تنهایی است. قرار نا گفته ای که حتی در محدود زمانهای دلخوری هم رعایتش می کنیم و بیشتر او... و این بوسه کوچک خداحافظی وقتی گیج خواب بیدارم، روزم را می سازد.
نوع کارم از آن جنسی نیست که خیلی دلبسته اش باشم حتی اغلب فکر میکنم دلیل باقی ماندنم در این شغل بیشتر عادت به محیط و آدمهایش است و اعتبار مختصری است که بعد 6 سال به دست آوردم تا موقعیت کاری و درآمد مطلوب و سایر مشخصه های یک شغل مناسب . به هر حال خوب یا بد از 8:30 صبح تا 5 بعد از ظهر را در محیط کار صرف می کنم و در این بین اگر کمی خلوت باشم به وب گردی هم می پردازم. از جمله اتفاقات خوشایند وب گردی دریافت نامه پستچی دیولاخ است یعنی متن جدیدی در دیولاخ ثبت شده ...و تازگی ها این بدین معنی است که یا دیوارمان چیزی گفته یا میردیو گذرش به این دیار افتاده ... به هرحال خواندن و گاهی مرور چند پیام از گذشته در دیولاخ اغلب شادم می کند. پیش از این دلخوش دریافت پیام up load عکسهای جدید دیوان هم بودم که مدتی است نایاب شده.
در طول روز گاهی دریافت و ارسال چند sms کوچک تک کلمه ای بسیار دلپذیر است. برای من بدین معنی است که کسی در این لحظه به من فکر کرده و من جایی غیر از اینجا هم حضور دارم. انگار پیامی از جهان، تایید بر لازم بودنت!
تنوع غروب ها و شب ها بیشتر از روز است . ممکن است خودمان دو تا باشیم یا به خانواده ها سر بزنیم یا با دوستان.
بعضی شبها که کمی خسته تر هستم و فکر خاصی برای شام به ذهنم نمیرسد صدای زنگ طولانی در ، خبر از رسیدن غذای گرم از غیب میدهد! " یکی از محسنات هم جواری با خانواده مهربان همسر"
من نه آشپز حرفه ای هستم ونه شیفته ی آشپزی ولی آشپزی در خانه خودمان را دوست دارم مخصوصاً وقتی میهمان داریم از نوع بی رودر وایستی! یعنی روزهای حضور دوستان، آشپزی و پذیرایی خیلی خوشحالم میکند حتی خستگی شبش هم بسیار دلپذیر است. مدتش را بیشتر کنید یا تعدادش را مکرر.
و اما یکی مهمترین دلخوشیهای این روزها :
دورهمی های آخر هفته و اکران با آنتراکتهای پی در پی و پرچانگیهای بعدش حتی اگر فردایش یادت نیاید چه گفته و شنیده ای!... از قسمتهای غیر خوشایندش فاکتور گرفتم که خوشحال تر باشم! توجه داشته باشین که این متن در راستای مرور دلخوشیهای من است نه شما :) البته دروغ نگفته باشم همان به ظاهر آزار دهنده ها هم دیگر عیشم را خراب نمی کند مدتی است کنار آمده ایم با هم!
گاهی ادامه ی شب و همصحبتی با دیوار و دنبال تکه کلامهای جدید گشتن والبته خوابِ پیش از ورزشکاران هم لطف خودش را دارد! و صبحانه صبح های جمعه که غیر قابل گذشت است .هر چه که باشد دلپذیر است.
یک هفته را مرور کردم البته نه کامل چون برنامه های تفریح هفتگی که البته پیش از گران شدن های پی در پی و ماه رمضان و ... رونق بیشتری داشت از قلم افتاد. برنامه تاتر، سینما و گاهی رستوران. مخصوصاً وقتی هماهنگ کننده اش نیستی و میتوانی از اینکه تقریباً همیشه موافقی لذت ببری!
خوب ... این هم لیست دلخوشیهای امروزم.
.... بهترم؟ باور کنید بهترم!
می گویم شما هم دلخوشیهای خودتان را به این مجموعه اضافه کنید. کسی چه میداند شاید حال بهتری را تجربه کنید یا حتی با تکمیل لیست من مرجانی را خوشحال تر کنید!
منتظرم

۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

خونه اینجاست هنوز...

اگر تعداد دوباره شروع کردن هایم، مالیات داشت...! هم اکنون خزانه تبدیل به بنگاه خیریه شده بود از فزونی سرمایه.


امروز موقع کار، وقتی کاملا گرم طراحی بودم... پتکی سنگین بر سرم سقوط آمد ! به هوش که آمدم، متوجه رخداد عجیبی شدم.
یک نوع دگرگونی...، ولی این گونی برایم آشناست.
حس غریبی دارم. احساس میکنم یکی جلوم وایساده و داره چپ چپ نگام میکنه... یکی که مدت هاست فراموشش کرده بودم. با اون چشم های چپش ازم میپرسه:
- ببینم کدوم گوری بودی؟
- کجاست آن یاغی؟
- کجاست آن دیوان؟
جواب: باور کن دچار فراموشی شدم...!!! دیوان و اون یاغی الان اینجان... ولی نمیدونم تا الان کجا بودن...
- با خودت فکر کردی اگه دیولاخ دیوار نداشت تا الان چه بلایی سرش اومده بود؟
جواب: خوب غیر از دیوار، میردیو و مردیوجان هم داره... اون چشمات رو صاف کنی میبینیشون. تازه یه قبرستون هم داره که کلی دیو توشه ( آخه میدونی، دیوها هیچوقت نمیمیرن، فقط میرن تو گور، ما دیگه نمیبینیمشون ) - اینقدرهم به من چپ چپ نگاه نکن... چپ میمونیا...
- ساکت
جواب:
- کجایی؟
جواب:
- داری فکر میکنی؟
جواب: نه دارم ساکت میمونم...
- پس بمون
جواب:...
- بسه دیگه... بریم خونمون
جواب: D:  
خونه اینجاست هنوز...