اگر تعداد دوباره شروع کردن هایم، مالیات داشت...! هم اکنون خزانه تبدیل به بنگاه خیریه شده بود از فزونی سرمایه.
امروز موقع کار، وقتی کاملا گرم طراحی بودم... پتکی سنگین بر سرم سقوط آمد ! به هوش که آمدم، متوجه رخداد عجیبی شدم.
یک نوع دگرگونی...، ولی این گونی برایم آشناست.
حس غریبی دارم. احساس میکنم یکی جلوم وایساده و داره چپ چپ نگام میکنه... یکی که مدت هاست فراموشش کرده بودم. با اون چشم های چپش ازم میپرسه:
- ببینم کدوم گوری بودی؟
- کجاست آن یاغی؟
- کجاست آن دیوان؟
جواب: باور کن دچار فراموشی شدم...!!! دیوان و اون یاغی الان اینجان... ولی نمیدونم تا الان کجا بودن...
- با خودت فکر کردی اگه دیولاخ دیوار نداشت تا الان چه بلایی سرش اومده بود؟
جواب: خوب غیر از دیوار، میردیو و مردیوجان هم داره... اون چشمات رو صاف کنی میبینیشون. تازه یه قبرستون هم داره که کلی دیو توشه ( آخه میدونی، دیوها هیچوقت نمیمیرن، فقط میرن تو گور، ما دیگه نمیبینیمشون ) - اینقدرهم به من چپ چپ نگاه نکن... چپ میمونیا...
- ساکت
جواب:
- کجایی؟
جواب:
- داری فکر میکنی؟
جواب: نه دارم ساکت میمونم...
- پس بمون
جواب:...
- بسه دیگه... بریم خونمون
جواب: D:
خونه اینجاست هنوز...
۴ نظر:
بریم خونموووون
بریم بریم بریم... D:
راستی دیو ها که نیمرن خونشون... بر میگردن خونشون. در هر صورت - بریم یا بیایم - مهمه که خونه اینجاست هنوز. :)
به خونه خوش اومدی دیوان ...
یادمه یه جایی نوشته بودم :
"...همینه که هست و بنابراین میمونه مساله تصمیم گیری و انتخاب. خواستن و پیش رفتن ... وقتی یه نیروی عظیم مسیر زندگیت رو کنترل نمی کنه [یه تعبیری از یاغیگری خودت] همیشه احتمال گم شدنت هست، همیشه هر احتمالی هست و هیچکدوم از این احتمالات اتفاقی نیست."
اما تو این مورد فراموشی از اون اتفاق ها نبوده و به نظرم یه انتخاب بوده.
دلیل انتخابت هرچی بوده، خوشحالم که تاریخ مصرفش تموم شده و برگشتی.
راستی دیوژن مرد، تصمیم گرفت که بمیره و مرد، یادت میاد...
سجده برم؟
را میده یکی دو روز رو این کامنتت بمونم. مرسی.
ارسال یک نظر