۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

حوصلم سر رفته...


۳ نظر:

مردیوجان گفت...

دیگه حوصله ام سر نمیره.
حواسم هست درشو نیمه باز بذارم...
قُل که زد شعله شو بیارم پایین و درشو بردارم... بذارم بخارش بخوابه.
بعد دوباره درشو میذارم با شعله پایین جا بیافته.
حوصله ی سر رفته به درد هیچ کی نمیخوره.
خودم میدونم... به درد منم نمیخوره.

دیوان گفت...

:))))))))))))
عاااااالی بود.
یه متن نوشتم که چند ساعتی خودم باهاش درگیر بودم و هی میخوندمش. وقتی مطمئن شدم که دلم میخواد دیولاخی ها هم بخوننش اومدم اینجا. ولی با دیدن عنوان پست ییهو ذوقم کباب شد. کلا متنم رو فراموش کردو خودم رو آمادا کردم که چی بگم در جواب این متن. ولی با خوندن نظرت کلا ترکیدم. عااااالی بود. عااالی.

مردیوجان گفت...

راستشو بگم. اومدم که کلاً پاکش کنم. احساس کردم دیگه خیلی لوس بازی در آوردم...
ولی حالا که باعث شده یه دیو عزیز اینهمه نیشش باز شه یعنی ارزش اینجا بودن داره :)