یکی بود یکی نبود
زیر این گنبد کبود ... قلیدون نشسته بود.
"قلی بیا اینطرف ... بچه مگه بهت نگفتم زیر گنبد نشین ... کهنه است هرلحظه ممکنه بریزه رو سرت..."
قلیدون اهمیت نداد ، فکرش مشغول جای دیگه بود. کاری به کار چرخ و گنبد نداشت . اون مسایل بزرگتری داشت که فکرش رو مشغول کنه.
شاید شما بگید مساله قلیدون همچین بزرگ هم نیست ولی برای خود قلیدون ، مساله بزرگی بود که هر روز هم بزرگ تر میشد.
قلیدون هر وقت گوشه خلوتی پیدا میکرد ، مینشست و ساعتها به مساله بزرگش نگاه میکرد. البته قلیدون تقریبا همیشه به مساله بزرگش فکر میکرد ولی فقط تو جای خلوت بهش نگاه میکرد ...یه بار مثل هر بچه ای که چیز جدیدی کشف میکنه رفت سراغ مامانش:
قلیدون : مامان این چیه؟
مادر قلیدون : ا .. بچه زشته ، حیا کن ... برو گمشو یرون .
قلیدون به سرعت اونجا رو ترک کرد ولی صدای خاله کلثوم و بقیه رو میشنید:
-یه ذره بچه ببین عجب بساطی داره.
-آره اندازه مال حسن آقا بود ... شوورمو میگم.
-هه هه هه ...
-خوش بحال ...
-خانوما بسه ، حرمت حاج خانوم و جلسه رو نگه دارید ... ننه قلیدون جلوی این بچه ات رو بگیر ، یه کم ادب یادش بده.
-یه صلوات بفرستید ...
-الا....
قلیدون بعد از اینکه کلی بابت این جریان تربیت شد فهمید که خودش باید از پس این قضیه بر بیاد. البته تا چند وقتی نمیتونست راحت بشینه ، ولی حداقل توی در و هسایه همه یه جور دیگه نگاهش میکردند که خیلی هم بد نبود. بخصوص که از اون به بعد همیشه به مراسم خاله بازی های فاطی اینا دعوت میشد. فاطی دختر عمه قلیدون و در واقع رییس "اون یکی" ها بود . و تازه وقتی برو بچس ازاین ارتباط قلی با "اون یکی" ها مطلع شدند ، اونها هم بیشتر قلی رو بین خودشون راه میدادند .
به هر حال قلی دیگه حالا کاملا مطمئن شده بود که با مساله بزرگی درگیره ، بخصوص که در مورد خودش این مساله از هر نظر بزرگ بود.
روز به روز قلیدون بیشتر راجع به مساله اش کشف میکرد ، قلیدون حالا میدونست بواسطه مساله اش میتونه به هر طرف و هرطور که میخواد بشاشه. یه جورایی که اون یکی ها راحت از پسش بر نمیان. قلی تو این مورد خیلی ماهر شده بود ، از پشت بوم خونشون ، هرکس که از کوچه رد میشد رو میتونست هدف قرار بده ، تازه با طرح های مختلف که خودش بیشتر از همه از طرح بینهایت خوشش میومد.
اما قلیدون راضی نمیشد ، همیشه با خودش میگفت "باید بفهمم این واقعا به چه دردی میخوره؟"
سالها گذشت و قلیدون بزرگ تر شد. اون حالا میدونست که مساله بزرگش یه مشاور خوب هم هست. در واقع اکثر کسایی که میشناخت از مسایل مربوط به خودشون خط میگرفتند و مسیر زندگیشون رو تماما با توجه به مشاوره مسایلشون انتخاب میکردند.
مثلا مامان و باباش بواسطه مسایل مربوطه مامان و باباش شده بودند. هر چند از نظر ظاهری مسایلشون بهم نمیخورد ولی گویا مسایلشون مکمل هم بودند. بحث خیلی پیچیده ای بود.
یه بار هم قلی و فاطی تصمیم گرفتن مسایلشون رو به اشتراک بگذارند تا شاید مشترکا بهتر بتونن قضیه رو بررسی کنند.
البته پروژه با شکست مواجه شد ، ورود غیر منتظره اصغر آقا، پدر فاطی، تمام برنامه بهمراه ترکیب صورت قلی رو بهم زد.
قلی بعد ها بارها پروژه های مشابه رو به مرحله اجرا گذاشت و در واقع مدتی گمان میکرد که تونسته با مساله اش کنار بیاد و شناخت کاملی نسبت به مساله پیدا کرده ، بخصوص که مثل باقی افراد کاملا در خدمت مشاوره های مساله اش نبود و حالا بهتر هم میتونست بین مساله خودش و "اون یکی" ها تفاوت قایل بشه. از طرفی فهمید که این مشاوره ها ربطی به بزرگی و نوع مساله هم نداره. اما به هر حال تفاوت در نوع مساله موضوع قابل بررسی ای بود.
قلیدون کم کم فهمیده بود که خیلی چیزا مربوط به همین مساله است. فرهنگ های مختلفی برپایه همین مساله شکل میگرفتند ، زندگی های زیادی رو همین مساله با مفهوم و یا بیمفهوم میکرد. چه فلسفه ها و علومی که همین مساله منشا اصلیش نبودند و خلاصه تو همه جا و هرچیزی ردی از این مساله پیدا بود.
ولی این مساله دیگه برای قلی اهمیتی نداشت ، حالا مشکل اصلی این بود که همه چیز رنگ و بوی این مساله ای رو داشت. مدت ها بود که دیگه کشش ها و قابلیت های مساله اش برای قلی اهمیت نداشت ولی این مساله راحتش نمیگذاشت ، حالا همه چیز یا مسالة الشعر بود یا مساله ای. این ها ربطی به قلی و تجربیاتش نداشت ، اصولا چیزی که قلی نفهمیده بود این بود کهزندگی واقعا مسالةالشعره
قلی نمیتونست با این موضوع جدید کنار بیاد و هر روز کلافه تر میشد و بیشتر عذاب میکشید.
هر روز چشم قلی بیشتر به روی دنیا باز میشد و دلش بیشتر به تنگ میومد. هر رفتاری از آدمها دلش رو میزد ، هر حماقت جدید و قدیمی ای اذیتش میکرد. هر مفهوم بیمفهومی که به زندگی ها مفهوم میداد پوچ ترش میکرد.
خلاصش که قلی داشت از دست میرفت و اگه همون مساله قدیمی و سوال مربوطش به یادش نمیافتاد واقعا هم از دست رفته بود.
"این واقعا به چه دردی میخوره؟"
آره ... همین مساله بود که قلی رو نجات داد.
قلی فایده اصلی مساله اش رو کشف کرد.
قلی قبلا هم فهمیده بود که نباید همه چیز رو با مساله اش تفسیر کنه و نباید همیشه از افق مساله اش به دنیا نگاه کنه ولی چیزی که نفهمیده بود این بود که درعوض باید همه چیز رو روی مساله ات بچرخونی و هر چیزی رو به مساله ات حواله کنی.
اینجاست که میبینی مساله ات چه قابلیت هایی داره.
قلی با درک این بزرگترین قابلیت مساله اش نه تنها مشکلاتش حل شد بلکه به ستاره دیگری در آسمان قهرمانان بدل شد.
قهرمان قلیدول خان - قلی دول خان
زیر این گنبد کبود ... قلیدون نشسته بود.
"قلی بیا اینطرف ... بچه مگه بهت نگفتم زیر گنبد نشین ... کهنه است هرلحظه ممکنه بریزه رو سرت..."
قلیدون اهمیت نداد ، فکرش مشغول جای دیگه بود. کاری به کار چرخ و گنبد نداشت . اون مسایل بزرگتری داشت که فکرش رو مشغول کنه.
شاید شما بگید مساله قلیدون همچین بزرگ هم نیست ولی برای خود قلیدون ، مساله بزرگی بود که هر روز هم بزرگ تر میشد.
قلیدون هر وقت گوشه خلوتی پیدا میکرد ، مینشست و ساعتها به مساله بزرگش نگاه میکرد. البته قلیدون تقریبا همیشه به مساله بزرگش فکر میکرد ولی فقط تو جای خلوت بهش نگاه میکرد ...یه بار مثل هر بچه ای که چیز جدیدی کشف میکنه رفت سراغ مامانش:
قلیدون : مامان این چیه؟
مادر قلیدون : ا .. بچه زشته ، حیا کن ... برو گمشو یرون .
قلیدون به سرعت اونجا رو ترک کرد ولی صدای خاله کلثوم و بقیه رو میشنید:
-یه ذره بچه ببین عجب بساطی داره.
-آره اندازه مال حسن آقا بود ... شوورمو میگم.
-هه هه هه ...
-خوش بحال ...
-خانوما بسه ، حرمت حاج خانوم و جلسه رو نگه دارید ... ننه قلیدون جلوی این بچه ات رو بگیر ، یه کم ادب یادش بده.
-یه صلوات بفرستید ...
-الا....
قلیدون بعد از اینکه کلی بابت این جریان تربیت شد فهمید که خودش باید از پس این قضیه بر بیاد. البته تا چند وقتی نمیتونست راحت بشینه ، ولی حداقل توی در و هسایه همه یه جور دیگه نگاهش میکردند که خیلی هم بد نبود. بخصوص که از اون به بعد همیشه به مراسم خاله بازی های فاطی اینا دعوت میشد. فاطی دختر عمه قلیدون و در واقع رییس "اون یکی" ها بود . و تازه وقتی برو بچس ازاین ارتباط قلی با "اون یکی" ها مطلع شدند ، اونها هم بیشتر قلی رو بین خودشون راه میدادند .
به هر حال قلی دیگه حالا کاملا مطمئن شده بود که با مساله بزرگی درگیره ، بخصوص که در مورد خودش این مساله از هر نظر بزرگ بود.
روز به روز قلیدون بیشتر راجع به مساله اش کشف میکرد ، قلیدون حالا میدونست بواسطه مساله اش میتونه به هر طرف و هرطور که میخواد بشاشه. یه جورایی که اون یکی ها راحت از پسش بر نمیان. قلی تو این مورد خیلی ماهر شده بود ، از پشت بوم خونشون ، هرکس که از کوچه رد میشد رو میتونست هدف قرار بده ، تازه با طرح های مختلف که خودش بیشتر از همه از طرح بینهایت خوشش میومد.
اما قلیدون راضی نمیشد ، همیشه با خودش میگفت "باید بفهمم این واقعا به چه دردی میخوره؟"
سالها گذشت و قلیدون بزرگ تر شد. اون حالا میدونست که مساله بزرگش یه مشاور خوب هم هست. در واقع اکثر کسایی که میشناخت از مسایل مربوط به خودشون خط میگرفتند و مسیر زندگیشون رو تماما با توجه به مشاوره مسایلشون انتخاب میکردند.
مثلا مامان و باباش بواسطه مسایل مربوطه مامان و باباش شده بودند. هر چند از نظر ظاهری مسایلشون بهم نمیخورد ولی گویا مسایلشون مکمل هم بودند. بحث خیلی پیچیده ای بود.
یه بار هم قلی و فاطی تصمیم گرفتن مسایلشون رو به اشتراک بگذارند تا شاید مشترکا بهتر بتونن قضیه رو بررسی کنند.
البته پروژه با شکست مواجه شد ، ورود غیر منتظره اصغر آقا، پدر فاطی، تمام برنامه بهمراه ترکیب صورت قلی رو بهم زد.
قلی بعد ها بارها پروژه های مشابه رو به مرحله اجرا گذاشت و در واقع مدتی گمان میکرد که تونسته با مساله اش کنار بیاد و شناخت کاملی نسبت به مساله پیدا کرده ، بخصوص که مثل باقی افراد کاملا در خدمت مشاوره های مساله اش نبود و حالا بهتر هم میتونست بین مساله خودش و "اون یکی" ها تفاوت قایل بشه. از طرفی فهمید که این مشاوره ها ربطی به بزرگی و نوع مساله هم نداره. اما به هر حال تفاوت در نوع مساله موضوع قابل بررسی ای بود.
قلیدون کم کم فهمیده بود که خیلی چیزا مربوط به همین مساله است. فرهنگ های مختلفی برپایه همین مساله شکل میگرفتند ، زندگی های زیادی رو همین مساله با مفهوم و یا بیمفهوم میکرد. چه فلسفه ها و علومی که همین مساله منشا اصلیش نبودند و خلاصه تو همه جا و هرچیزی ردی از این مساله پیدا بود.
ولی این مساله دیگه برای قلی اهمیتی نداشت ، حالا مشکل اصلی این بود که همه چیز رنگ و بوی این مساله ای رو داشت. مدت ها بود که دیگه کشش ها و قابلیت های مساله اش برای قلی اهمیت نداشت ولی این مساله راحتش نمیگذاشت ، حالا همه چیز یا مسالة الشعر بود یا مساله ای. این ها ربطی به قلی و تجربیاتش نداشت ، اصولا چیزی که قلی نفهمیده بود این بود کهزندگی واقعا مسالةالشعره
قلی نمیتونست با این موضوع جدید کنار بیاد و هر روز کلافه تر میشد و بیشتر عذاب میکشید.
هر روز چشم قلی بیشتر به روی دنیا باز میشد و دلش بیشتر به تنگ میومد. هر رفتاری از آدمها دلش رو میزد ، هر حماقت جدید و قدیمی ای اذیتش میکرد. هر مفهوم بیمفهومی که به زندگی ها مفهوم میداد پوچ ترش میکرد.
خلاصش که قلی داشت از دست میرفت و اگه همون مساله قدیمی و سوال مربوطش به یادش نمیافتاد واقعا هم از دست رفته بود.
"این واقعا به چه دردی میخوره؟"
آره ... همین مساله بود که قلی رو نجات داد.
قلی فایده اصلی مساله اش رو کشف کرد.
قلی قبلا هم فهمیده بود که نباید همه چیز رو با مساله اش تفسیر کنه و نباید همیشه از افق مساله اش به دنیا نگاه کنه ولی چیزی که نفهمیده بود این بود که درعوض باید همه چیز رو روی مساله ات بچرخونی و هر چیزی رو به مساله ات حواله کنی.
اینجاست که میبینی مساله ات چه قابلیت هایی داره.
قلی با درک این بزرگترین قابلیت مساله اش نه تنها مشکلاتش حل شد بلکه به ستاره دیگری در آسمان قهرمانان بدل شد.
قهرمان قلیدول خان - قلی دول خان
۷ نظر:
تبریک میگم دیوار عزیز
شما مفید فایده ترین و بی دردسر ترین راه استفاده از مسئلتون رو کشف کردین ;)
تازه همیشه هم به کار میاد...
اما این جور مسائل همیشه مسئله سازن!
خيلي خوبه كه دنيا و ما فيها سر مسأله بچرخه و به مسأله حواله بشه اما خوب اين متد فقط در مورد نر ها كاربرد داره پس واسه اونايي كه مسأله ندارن چه راهكاري داري ديوواااااار؟؟؟
آره مساله سازه ... به قول شاعر "که راه حل آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها"
میردیو جونم اینکه گفتی دیگه مساله "اون یکی ها"ست. میشه مساله ها رو به اشتراک گذاشت ولی هرکس باید خودش مساله خودش رو حل کنه.
به هر حال اگه راه حلی هم برای مسالة الدیگران (مساله اون یکی ها :) ) پیدا شد ، به من هم خبر بدین.
داستان بی سر و تهی بود نمیدونم چه نیازی به نوشتنش بود
دلتون خوشه دیوین اما نمیتونین حتی دور هم جمع بمونین
اونهمه اسم تو قسمت اعضا هست و هیچکی نیس
واسه همینه که منقرض شدین
سایتتون هم که.....
ناشناس عزیز متشکرم که نظرت رو بیان کردی.
نظر شما راجع به سر و ته داستان خیلی هم بیراه نیست، اما به هر حال این نکته که آدمها همیشه یدنبال سر و ته این و اون و چیزهای دیگه میگردند واقعا نکته جالبیه. بخصوص که بعید میدونم آدمیزادی نظر درستی راجع به سر و ته داشته باشه. بقول شاعر اولش کجا بوده و آخرش چی میشه خود مساله جاویدانی است. :)
از طرفی دیو بودن هم چیزی نیست که کسی بخواهد دلی به آن خوش کند همون طور که متوجه شدی قسمت اعظم دیوها دل خوشی از دیولاخ نداشته و رفته اند.
و بقول شما دیولاخ در حال انقراض است که از نظر من هیچ اشکالی ندارد.
گاهی از خود پرسیده ام که چرا انسانها اینقدر تمایل به بقا و ادامه دارند در حالیکه همواره بدنبال سرو ته قضیه هم هستند.
با این اوصاف تصمیم آگاهانه به انقراض، خود میتواند حرکتی باشد که شاید بهتر از بقای غریزی باشد.
کسی چه میداند.
از مصاحبت با شما ناشناس عزیز خوش وقت شدم. امیدوارم بازهم بتوانیم گفت و گویی این چنین داشته باشیم. منتها اگر به نام ناشناس تمایلی دارید با توجه به عمومی بودن این نام خوشحال میشوم در آینده ارجاعی به مباحث پیشین بدهید تا شاید بهتر بتوانیم گفت و گو را هدایت کنیم.
میدونی... یه نکته ی جالب رو فراموش کردی... این مساله رو باید بذاری برات حلش کنن... کلی نابغه هست که تو کار حل این مسائل حرفه ای هستن. ولی برای خراب نشدن مساله همیشه رو مسالت سرپوش بذار که باعث تولید یه مساله ی جدید نشه.
.....
داشت یادم میرفت... ناشناس جان نظر بی سر و تهی بود نمیدونم چه نیازی به نوشتنش بود.
D:
سرپوش برای جلوگیری از ایجاد مسئله جدید.
:))
ارسال یک نظر