۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

بیخوابی...

صدای بارون..
یه کم وزش باد روی پاهام احساس می کنم...
جون مادرت تو یکی دیگه بیخیال شو... خوب غذا میخوای؟ ک... لغت برو از یه صاحب مرده ی دیگه بگیر...
ویییییزززززز.....
پشه جان... الان دیگه کسی اینجوری غذا نمیخوره ها... هم ممکنه هر لحظه ییهو دست صاحب خون کوبیده شه تو سرت... هم کلی خطرناکه... صد تا مریضی ی جدید هست که اصلا ازش خبر نداری... تازه کاندوم هم که نمیذاری خره...
وییییییززززز...
ای گور بابات... اصلا نخواستیم بخوابیم. حالا که نمیذاری بخوابیم بیا بشین یکم با هم گپ بزنیم... چی؟ الان وقت کاره؟ تو روحت خوب بذار صبح کار کن که ما هم از خوابمون نیوفتیم دیگه... پشه جان یه امشب رو بیخیال ما یکی شو...
ای بابااااا... آخه دیگه فکر فلان پروژه ی کوفتی چیه تو سرم میچرخه؟ به من چه فلانی قبل عید اطلاعات رو کامل به من نداد... یا اون مرتیکه که اونقدر عجله داشت و با اون بدبختی نمونه کارو براش ردیف کردم آخرشم بهم جواب نداد... آخه تو تعطیلات عید ساعت 3 صبح کی کار میکنه که من دومیش باشم؟
--- ( اینجا رو باید معذرت بخوام از دیو یسنای بزرگوارمون... چون همین الان ازم یه سوال کرد. سوالش کاری بود در نتیجه فهمیدم این موقع صبح تو تعطیلات عید هم میشه کار کرد... خدا صبرت بده دیو یسنا )
نمیدونم چرا میگن پول در آوردن کار سختیه... خیلی هم راحته. فقط شاید کار من نیست همین...
خدااااا...
اوخ میبخشید. خواب بودید؟ شرمنده داد زدم...
یکی بیاد به من بگه من الان دارم به چی فکر می کنم... آخه چه مرگمه که خوابم نمیبره!!!
گور بابای آینده... امشب رو نمیتونم بخوابم دارم پاره میشم... حالا 1000 شب بعد هر اتفاقی میخواد بیوفته بذار بیوفته...
فکر کنم دیولاخ هم یکی از همین مواقع بوجود اومد... 3-5 تا دیو بیکار که از اینجا مونده از اونجار رونده بودن ریختن دور هم ییهو دیولاخ درست شد...
بسه دیگه... بیخوابی داره یسری پروژه های محرمانه را رو میکنه... ادامه بدم لو میدم خیس شدن رخت خواب کار کی بوده...
از حق نگذریم... چه بارون قشنگی میاد...

۱۳۸۸ فروردین ۹, یکشنبه

از دیوها ایراد نگیرید...

توی این دنیای کج و معوج انسانی معمولا همه درگیر امیال تلقینی خودشونن...
امیالی که فکر می کنن خواسته ی خودشونه ولی خدا میدونه از کدوم جهنم دره ای سر رشته میگیره و کی بهشون تلقین میکنه
چیزایی که شاید یه زمانی یه جایی تو شرایط خاص جواب گرفته ولی دیگه کسی نمیاد خودش رو درست نگاه کنه و بسنجه که چی درسته و چی غلط... فقط میخواهیم که باشیم آنچنان که فلان کس موفق شد...
جالبیش اینجاست که فلانکس رو فقط با اخباری که ازش می رسه و با ذهن توجیهی ی خودمون می سنجیم و معمولا امکان ورود به زندگی و تفکرات واقعی اون فلانکس رو یا از خودمون میگیریم یا کلا نداریم.
خیلی ها رو دیدم که در آرزوی داشتن بدنی مناسب به هر دری می زنن... پشت در کی ایستاده مهم نیست... فقط تق... تق... تق... من میخوام لاغر باشم... آخه چرا؟؟؟ تو مدلی؟ هنرپیشه ای؟ این وضع بدنت به سلامتیت صدمه زده؟ یا فقط چون دیگران بیشتر بپسندنت؟ دیگرانی که درگیر تبلیغاتی شدن که هیچ کس سر در نمیاره چرا... فقط تاثیرش اینه که لاغر... بابا خدایی زیبایی شناسی یه چیز دیگه میگه... یکی لاغر یکی معمولی یکی چاق... کی میگه کدوم قشنگ تره؟ یکی شاید با یه بدن معمولی زیبا تر باشه ولی تو دنیای هچل هفت امروزی لاغر بهتره حتی اگه استخوان هات از ساق پات بزن بیرون... آخه شرکت زارا حال کرده لباس تنگ مد کنه تو چرا باید تنگ بشی؟
تحصیلات عالی... ! بابا آخه اون تحصیلات رو تو کدوم سوراخت میخوای فرو کنی؟ میخوای به پول برسی؟ کی با درس خوندن بهت پول میده؟ باباجونت؟ یا اون رئیس فلان شرکت خراب شده؟ یا پدر همسرت و فامیلشون که توی جلسه ی خواستگاری تنها مستمسکشون پول و تحصیله؟ این همه عمر رو حدر میدی چه گلی بخوری؟ آخرشم یه آمار گیر میاریم که فلان تعداد دکتر بیکار داریم پس مشکل از بی عرضگی من نیست که بیشتر عمرم رو مثل اسبی که چشاش رو بستن درس خوندم و آخرش هیچ گلی نشدم... فلان دکتر موفق شد؟ خوب فلان کس هم که تحصیلات خاصی نداشت هم موفق شد... مگه بیل گیتس نبود؟ آخرشم مدرکش رو زوری بهش دادن... یا فلان بازاری با خروار خروار پول بی سواده یا چمیدونم فلان پیر تو کدوم قصابی مدرک گرفته؟... میخوای اطلاعا داشته باشی... ای گور بابای آدم خالیبند... اگه اطلاعات میخوای خوب بدست بیار... دنیا رو که تو دانشگاه ها خلق نکردن و خدا هم جزو کرسی اساتید نیست. نمیگم دانشگاه بده... اگه بدونی چه اون تو چه غلطی میخوای بکنی و اومدی بیرون میخوای چیکار کنی. بخدا برای خوردن پیتزا پپرونی که نیاز به گذروندن دوره ی mcsc نداری...
برو بچس... من دارم ازین کشور کوفتی میزنم بیرون... همه با هم هوراااا.... بابا آخه خره. گیرم زدی بیرون. تو این خراب شده n سال به توان چند عمرت رو حدر دادی بازم هیچ گلی به سر خودت نزدی... برو بیرون ببینم کدوم گل نصیبت میشه... این مقوله ی فرار هم خدایی مدینه منوره ی خوبی شده... اصلا کلا همیشه یه منجی باید باشه که این آدم های ضعیف رو نجات بده. آخه اصلا ارزشی داری که کسی نجاتت بده؟ گیرم نجاتت دادن اونوقت میخوای چیکار کنی؟ حتما به فکر این میوفتی که تو هالیوود موفق بشی... حیوونی اونایی تو مدینه ی منوره به دنیا بیان... اونا کدوم جهنم میخوان فرار کنن؟
راستی میخوای غذا رو جویده سرو کنیم؟
حالا یلا قبا میای از یه دیو ایراد میگیری که یه فکری به حال فلان جات بکن که نره تو چشم من؟
...
عادت ندارم حرفی بزنم که راهکاری توش نداشته باشم... پس راهکارم رو از اینجا شروع می کنم:
بابا... جون من یکم بیخیال تاثیر گرفتن از تبلیغات بشید و ازون حفره ی کذایی که تو کلتونه استفاده کنید... ببین چی خوبه و چی بد... نپرس، بسنج. خدایی فکر و تحقیق ضرر نداره... فکر کردن به مسائل نه اینکه فکر کنیم که داریم فکر می کنیم.
خودتون باشید... حتی اگه گودزیلایی گودزیلا باش... گودزیلا هم با عمل جراحی سوفیا لورن میشه ولی دیگه چه فایده آخه؟ حالا یه سوفیا لورن 25 متری به درد کی میخوره؟
حد اقل گودزیلا یه شهر رو به هم ریخت...
...
امضاء: گیرخان دیو.
پانوشت: این متن در ادامه ی مقوله ی تکثیری بود که از جانب میردیو منتشر شد... زین پس منتظر متن های" گیرخان دیو" باشید...

۱۳۸۸ فروردین ۷, جمعه

6 فروردین 1387




جای دیو هایی که همراهمون نبودن خالی بود...
توی این سفر دیو های زیر همراه هم بودن: بر حسب حروف الفبا
دیوک
دیوونه
فرامرز
مردیوجان
و 3 تا از دیو های دیگه که فعلا از دیولاخ رفتن:
دیوبنگ
دیوا
دیویست

دوباره دیولاخ...

سلام...
میخوام دوباره اینجا رو شلوغ کنم... کیا هستن؟
جواب نمیخوام... فقط اینجا بازم شلوغ میشه... البته با اینکه خلوت نشد و گرمای همین چند همراه مانده برای تمام عمر کافیست اما چه کنم که بیشتر و بیشتر می خواهیم... :)
...
از همین الان شروع می کنیم:
من میخوام برنامه های تفریحی جمعی رو اینجا به نمایش بذارم... از همین دیروز شروع می کنم. باقی هم عکس های تفریحاتشون رو اینجا بذارن... میدونم که بر میگردیم. :)
راستی یه طرح دیگم دارم... تلفیق سایت شمع و شکر با دیولاخ... قصد دارم یه بلبشور جدید راه بندازیم... کیا هستن؟ کیا موافقن؟ اگه کسی حرفی نزنه کار خودم رو انجام میدم ها... و هرجور دلم بخواد اینجا رو شلوغ می کنم... کلا تو زندگی روزمره به اندازه ی کافی با کارم و دفترم و مشتریام شلوغ هستم... دیگه کمتر وقت شلوغیه دیگه ای رو پیدا می کنم... ولی میخوام اینجا با دوستا شلوغ بشه... چجوریش مهم نیست...

و باز هم عید

بلند میشی... سقوط می کنی... می افتی... و دباره بلند میشی...
هر آنچه مرا نکشد قوی ترم می سازد.
پادشاه مرد... زنده باد پادشاه...
و ققنوس از خاکستر خود دگرباره زاییده شد...
مرگ درختان با تولدشان در بهار از یاد می رود...
درود بر قدرت برخاستن های دوباره.

۱۳۸۸ فروردین ۵, چهارشنبه

عیدی...




عیدی من به شما...
انتخاب با خودتونه.

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

هر گياهي كه به نوروز نجنبد حطب (هيزم)است

سال نو رو به عزيزانم تبريك ميگم و به دوستانم يه عيدي ميدم كه پي به سخاوت ِ بنده ببرند( بس كه من لارجم!!!)

عيدي ِ من يه شعر  ِ تر از شيخ ِ اجله ...باشد كه قبول افتد و در نظر آيد.

بلبلان وقت ِ گل آمد كه بنالند از شوق        نه كم از بلبل مستي تو، بنال اي هشيار
اين همه نقش ِعجب بردروديوار ِ وجود      هر كه فكرت نكند نقش بود بر دبوار
وقت ِ آنست كه داماد ِ گل از حجله غيب      بدر آيد كه درختان همه كردند نثار
آدميزاده اگر در طرب آيد چه عجب           سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار
باش تا غنچه سيراب دهن باز كند             بامدادان چو سر ِنافه آهوي  ِ تتار
باد گيسوي ِ عروسان ِ چمن شانه كند         بوي ِ نسرين و قرنفل برود در اقطار

باد بوي ِ سمن آورد وگل و نرگس وبيد       در ِ دكان به چه رونق بگشايد عطار؟
شاخه ها دختر ِدوشيزه باغند هنوز            باش تا حامله گردند به الوان ِ ثمار
عقل حيران شود از خوشه زرين ِ عنب       فهم عاجز شود از حقه ياقوت ِانار
سيب را هر طرفي داده طبيعت رنگي         هم بر آنگونه كه گلگونه كند روي ِ نگار
ژاله بر لاله فرود آمده هنگام ِ سحر           راست چون عارض گلبوي ِ عرق كرده  يار       
نيك بسيار بگفتيم در اين باب سخن            واندكي بيش نگفتيم هنوز از بسيار
سعديا راست روان، گوي به منزل بردند      راستي كن كه به منزل نرود كج رفتار


پي نوشت: مگر كسي كند اسب ِ سخن به زين ، به از اين؟؟؟

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

قهرمان عبدالله


عبدالله نابغه نبود . در واقع به نسبت یه آدم معمولی ، هوش چندانی هم نداشت ولی در عوض سخت کوش و جدی بود.
زندگی موفقی هم داشت . کودکی آروم و بی‌دردسر ، دانش آموز و دانشجویی خوب، شوهری سربه راه و پدری مهربان و سرانجام کارمندی با مسوولیت.
شاید با خودتون فکر می‌کنید این دیگه چه جور قهرمانیه. راستش همینه که هست .خود عبدالله هم قصد نداشت قهرمان بشه اما کی می‌دونه چه اتفاقی قراره بیوفته؟
در واقع اتفاق خاصی هم نیفتاد بغیر از اینکه عبدالله راضی نبود. اون تقریبا همیشه تو محل کارش بی‌کار بود و این مساله اذیتش می‌کرد.
اون نه تنها درطول روز کار چندانی برای انجام دادن نداشت، بلکه در طول ماه هم همینطور، ولی ماهیانه بابت کاری که نکرده بود حقوق می‌گرفت. بگزریم که پولی که آخر ماه دریافت می‌کرد خرج شرت و کهنه بچه ها رو هم تامین نمی‌کرد ولی این مهم نبود ، مهم این بود که عبدالله فکر می‌کرد مستحق دریافت این پول نیست.

کاریش نمی‌شد کرد. جامعه نیازی به کار نداشت ، نه که فکر کنید جامعه پیشرفته و موفقی بودند ، نه بلکه بطرز امیدوار کننده ای عقب افتاده و بی سرومان بودند. ولی در عوض حاکم مهربونی داشتند که دلش نمی‌خواست مردمش خیلی سختی بکشند. از طرفی حاکم یه چراغ جادوی نفتی داشت که البته خیلی شبیه به چراغ جادوهای توی قصه ها نبود ولی حداقل پول مورد نیاز جامعه رو تامین می‌کرد. بنابراین مردم نیازی نبود کار کنند. اما همینجوری هم نمی‌شد که مردم رو تو سرمایه تولیدی چراغ نفتی سهیم کرد.
بنابراین خزانه دار حاکم تئوری جدیدی مطرح کرده بود با این مضمون که بجای اینکه مردم بخاطر کاری که می‌کنند پول دریافت کنند، بخاطر عمری که حروم می‌کنند پول دریافت کنند.
بدین ترتیب کسی نیازی نبود کاری بکنه و چون عمر مردم ارزش زیادی هم نداشت پس در خرج های خزانه کلی صرفه جویی می‌شد و حاکم می‌تونست هرجوری که دلش می‌خواد سرمایه های مردمش رو خرج کنه و ازطرفی اگه عمر مفیدی برای کسی باقی نمونه ، بنابراین اعتراضی هم در کار نخواهد بود.
البته حاکم معتقد بود که جایی برای اعتراض نیست چون پول کلا چیز کثیفی است بخصوص پولی که از چراغ نفتی بیرون بیاد. پس خودش شخصا مسوولیت پاک کردن این کثافت رو بعهده گرفته بود. چه حاکم دلسوز و مهربونی.

می‌دونم مسایل اقتصادی و حکومتی خسته کننده است پس برگردیم سراغ عبدالله که این تئوری عمیق اقتصادی رو درک نکرده بود.
عبدالله شب و روز فکر می‌کرد که چطوری می‌تونه پولی رو که دریافت می‌کنه رو بقول خودش حلال کنه. او مدت ها فکر کرد و سخت کوشانه فکر کرد تا به نتیجه رسید.

کاری که درمحل کار به عبدالله سپرده شده بود ، این بود که رنگ جورابهای مراجعه کنندگان رو ثبت کنه. آخه عبدالله توی وزارت اطلاعات کار می‌کرد و خودتون بهتر می‌دونید که اطلاع از رنگ جوراب مردم چقدر در این زمینه مفید و سودمنده.
ولی مشکل اینجا بود که وزارت اطلاعات مراجعه کننده چندانی نداشت. اصولا هدف این وزارت خانه این بود که کسی از چیزی اطلاع پیدا نکنه بنابراین نیازی به مراجعه کننده هم نداشت. از طرفی کارشناسان فن آوری اطلاعات شیوه مناسبی برای مدیریت اطلاعاتی از این دست پیدا کرده بودند.:"همه باید جوراب مشکی بپوشند." البته این مساله برای سلامتی مردم هم مفید بود.
با این اوصاف عبدالله در روز نهایتا سی ثانیه کار می‌کرد ، بطور متوسط پنج ثانیه برای هر مراجعه کننده.
عبدالله با خودش فکر کرد که اگه بتونم به نحوی مراجعه کنندگان را دست به سر کنم و یا بقول معروف بپیچونمشون ، اونوقت کار بیشتری در طول روز انجام خواهم داد.
عبدالله با این نیت خیر، فعالیت جدید خودش رو آغاز کرد. روزهای اول هنوز تبهر زیادی نداشت ولی هر روز مشکلات پیچیده تری جلوی پای مراجعه کنندگان می‌انداخت و حتی به نوعی مجبورشون می‌کرد که چندین بار دیگه هم مراجعه کنند تا بتونند به کارشون برسند.
بدین ترتیب عبدالله درطی روز کار زیادی برای انجام دادن داشت و هر روز بیشتر در کار خود پیچ رفت می‌کرد.
پیچرفت عبدالله تا جایی پیش رفت که متدش بعنوان دستورکاری همگانی به تصویب رسید. در واقع راه حل عبدالله با عنوان "لم پیچ عبدالله " به تئوری اقتصادی خزانه دار اضافه شد و یکی از سوراخ های بزرگ این تئوری رو پر کرد. چون در جامعه افرادی هم بودند که به مشاغل کاذب تولیدی و یا خدماتی مشغول بودند و مستقیما وابسته به خزانه حاکم نبودند و این افراد به هیچ وجه مراعات حال خودشون رو نمی‌کردند و روزی چند ساعت کار می‌کردند. از طرفی از آنجایی که گذر پوست به دباغ خانه می‌افتد ، این افراد هم به دلایل مختلف مجبور بودند به وزارت خانه ها و یا ادارات حاکم بروند و با کمک لم پیچ عبدالله ، وقت آنها هم به میزان مناسبی حروم می‌شد و لذا کمتر سختی می‌کشیدند و به اقتصاد جامعه هم کمتر صدمه می‌زدند.

و لذا قهرمان دیگری پا به عرصه قهرمانان گذاشت:
قهرمان ِ پیچرفت : عبدالله.