عبدالله نابغه نبود . در واقع به نسبت یه آدم معمولی ، هوش چندانی هم نداشت ولی در عوض سخت کوش و جدی بود.
زندگی موفقی هم داشت . کودکی آروم و بیدردسر ، دانش آموز و دانشجویی خوب، شوهری سربه راه و پدری مهربان و سرانجام کارمندی با مسوولیت.
شاید با خودتون فکر میکنید این دیگه چه جور قهرمانیه. راستش همینه که هست .خود عبدالله هم قصد نداشت قهرمان بشه اما کی میدونه چه اتفاقی قراره بیوفته؟
در واقع اتفاق خاصی هم نیفتاد بغیر از اینکه عبدالله راضی نبود. اون تقریبا همیشه تو محل کارش بیکار بود و این مساله اذیتش میکرد.
اون نه تنها درطول روز کار چندانی برای انجام دادن نداشت، بلکه در طول ماه هم همینطور، ولی ماهیانه بابت کاری که نکرده بود حقوق میگرفت. بگزریم که پولی که آخر ماه دریافت میکرد خرج شرت و کهنه بچه ها رو هم تامین نمیکرد ولی این مهم نبود ، مهم این بود که عبدالله فکر میکرد مستحق دریافت این پول نیست.
کاریش نمیشد کرد. جامعه نیازی به کار نداشت ، نه که فکر کنید جامعه پیشرفته و موفقی بودند ، نه بلکه بطرز امیدوار کننده ای عقب افتاده و بی سرومان بودند. ولی در عوض حاکم مهربونی داشتند که دلش نمیخواست مردمش خیلی سختی بکشند. از طرفی حاکم یه چراغ جادوی نفتی داشت که البته خیلی شبیه به چراغ جادوهای توی قصه ها نبود ولی حداقل پول مورد نیاز جامعه رو تامین میکرد. بنابراین مردم نیازی نبود کار کنند. اما همینجوری هم نمیشد که مردم رو تو سرمایه تولیدی چراغ نفتی سهیم کرد.
بنابراین خزانه دار حاکم تئوری جدیدی مطرح کرده بود با این مضمون که بجای اینکه مردم بخاطر کاری که میکنند پول دریافت کنند، بخاطر عمری که حروم میکنند پول دریافت کنند.
بدین ترتیب کسی نیازی نبود کاری بکنه و چون عمر مردم ارزش زیادی هم نداشت پس در خرج های خزانه کلی صرفه جویی میشد و حاکم میتونست هرجوری که دلش میخواد سرمایه های مردمش رو خرج کنه و ازطرفی اگه عمر مفیدی برای کسی باقی نمونه ، بنابراین اعتراضی هم در کار نخواهد بود.
البته حاکم معتقد بود که جایی برای اعتراض نیست چون پول کلا چیز کثیفی است بخصوص پولی که از چراغ نفتی بیرون بیاد. پس خودش شخصا مسوولیت پاک کردن این کثافت رو بعهده گرفته بود. چه حاکم دلسوز و مهربونی.
میدونم مسایل اقتصادی و حکومتی خسته کننده است پس برگردیم سراغ عبدالله که این تئوری عمیق اقتصادی رو درک نکرده بود.
عبدالله شب و روز فکر میکرد که چطوری میتونه پولی رو که دریافت میکنه رو بقول خودش حلال کنه. او مدت ها فکر کرد و سخت کوشانه فکر کرد تا به نتیجه رسید.
کاری که درمحل کار به عبدالله سپرده شده بود ، این بود که رنگ جورابهای مراجعه کنندگان رو ثبت کنه. آخه عبدالله توی وزارت اطلاعات کار میکرد و خودتون بهتر میدونید که اطلاع از رنگ جوراب مردم چقدر در این زمینه مفید و سودمنده.
ولی مشکل اینجا بود که وزارت اطلاعات مراجعه کننده چندانی نداشت. اصولا هدف این وزارت خانه این بود که کسی از چیزی اطلاع پیدا نکنه بنابراین نیازی به مراجعه کننده هم نداشت. از طرفی کارشناسان فن آوری اطلاعات شیوه مناسبی برای مدیریت اطلاعاتی از این دست پیدا کرده بودند.:"همه باید جوراب مشکی بپوشند." البته این مساله برای سلامتی مردم هم مفید بود.
با این اوصاف عبدالله در روز نهایتا سی ثانیه کار میکرد ، بطور متوسط پنج ثانیه برای هر مراجعه کننده.
عبدالله با خودش فکر کرد که اگه بتونم به نحوی مراجعه کنندگان را دست به سر کنم و یا بقول معروف بپیچونمشون ، اونوقت کار بیشتری در طول روز انجام خواهم داد.
عبدالله با این نیت خیر، فعالیت جدید خودش رو آغاز کرد. روزهای اول هنوز تبهر زیادی نداشت ولی هر روز مشکلات پیچیده تری جلوی پای مراجعه کنندگان میانداخت و حتی به نوعی مجبورشون میکرد که چندین بار دیگه هم مراجعه کنند تا بتونند به کارشون برسند.
بدین ترتیب عبدالله درطی روز کار زیادی برای انجام دادن داشت و هر روز بیشتر در کار خود پیچ رفت میکرد.
پیچرفت عبدالله تا جایی پیش رفت که متدش بعنوان دستورکاری همگانی به تصویب رسید. در واقع راه حل عبدالله با عنوان "لم پیچ عبدالله " به تئوری اقتصادی خزانه دار اضافه شد و یکی از سوراخ های بزرگ این تئوری رو پر کرد. چون در جامعه افرادی هم بودند که به مشاغل کاذب تولیدی و یا خدماتی مشغول بودند و مستقیما وابسته به خزانه حاکم نبودند و این افراد به هیچ وجه مراعات حال خودشون رو نمیکردند و روزی چند ساعت کار میکردند. از طرفی از آنجایی که گذر پوست به دباغ خانه میافتد ، این افراد هم به دلایل مختلف مجبور بودند به وزارت خانه ها و یا ادارات حاکم بروند و با کمک لم پیچ عبدالله ، وقت آنها هم به میزان مناسبی حروم میشد و لذا کمتر سختی میکشیدند و به اقتصاد جامعه هم کمتر صدمه میزدند.
و لذا قهرمان دیگری پا به عرصه قهرمانان گذاشت:
قهرمان ِ پیچرفت : عبدالله.
۴ نظر:
بسيار لذت بردم از اين متن هوشمندانه ات ديواااااااااار!
كشته اون تئوري ام كه ميگه پولي كه مردم دريافت ميكنند بايد بابت هدر دادن عمرشون باشه نه كاري كه ميكنند
ايده ناب پيچرفت هم بكر و تازه بود وطنز ِ سيال تو متنت هم خيلي به جا و درست به كار گرفته شده
واقعا شيفته اين متد ِ پيچرفت شدم!
باشد كه من هم به نوبه خودم بتونم ذره اي در اين پيچرفت سهيم باشم!
مرسي از ديوااااار.
من همین الانشم سهیمم ;)
...
دیوار جان دارم به مفهومی بودن نامت در دیولاخ ایمان میارم!
(در این سرای بی کسی
که
کسی به در نمیزند)
دیوار داریم در حد دیوار چین!
دیولاخی نگه داشته رو شونه هاش بیاو ببین :)
من این آقا عبدالله رو بد جوری درک میکنم
متن بسیار به جا و به روزی بود
البته مدتهاست ما تو همین روز موندیم
...
:))
looooooooooool
فوق العاده بود... مرسی...
بازم یه خاطره از این مدت که نبودم...
توی یکی از خیابان های بالای شهر - اشاره به بالا شهر کلاس گذاشتن برای دفترم نبود. دلیل دارم که با خوندن متن می فهمید- داشتم پیاده روی می کردم تا به دفترم برسم...
ییهو یکی پشت لباسم رو گرفت و گفت:
.... .. .... . !! .. !!! . ....
من: میبخشید چند لحظه...
گوشی رو از توی گوشم در آوردم...
من: جانم؟
ناشناس:آقا میخوای؟
من: جانم؟ ( خداییم خشگل بود)
ناشناس:ببین چقدر خوبه...
من:قیافش که خوبه... باید امتحانش کرد.
من: حالا چند؟
ناشناس: این خیلی خوبه... نرمه دست بزن.
من: نه... درش نیار عجله دارم. چند؟
ناشناس: پنج هزار تومن.
من: چیییییییی؟
من: خوب چرا اینقدر گرون؟
...
خلاصه آخرش با اینکه خیلی دلم میخواست بهش کمک کنم نتونستم... آخه کلا دو هزار تومن پول داشتم تازه باید برای فردا هم نگه میداشتم... ولی برام سوال بود که چرا اینقدر گرون بود... ولی الان فهمیدم. جوراب مشکی جزو فرم های جامعه شده و کم یابه به خاطر همین هم اونقدر گرون اون جوراب رو می فروخت...
راستی قهرمان عبدلله نمیخواد رمان گرافیکی بشه؟ با صفحه ای 50 تومن براش طراحی می کنم ها...
...
گفتی رمان گرافیکی...
هستم ولی پیشنهاد بهتری دارم.
میدونی الان وضع خزانه خرابه...
چطوره تو فروشش سهیم بشیم.
ارسال یک نظر