۱۳۸۸ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

آب ِ انار

صورت مينياتوري و ريز نقشي داشت اندام نحيف و لاغرش آدموميترسوند...عاشق آب انار بود
هر از گاهي كه يه لبي به ني ميزد و يه قلپ ميمكيد بهش نگاه ميكردم. جريان عبور آب ِانار از مسير مريش واضح بود ...پوست سفيد و گردن لاغر مردنيش ،فيزيك درونش رو لو ميداد
وقتي بهش خيره زل ميزدم چنان استرسي ميگرفت و آشفته ميشد كه خودمم هول ميكردم
آره درست همينجا بود اوناهاش... اون ميزه آره خودشه... روبروي هم روي اين دو تا صندلي سرتاسري نشسته بوديم بيا نيگاه خيلي دنجه نه؟؟ اينجا زيج و دنج ترين جاي اين كافه است . تو هفته 3 روز مهمون اين كافه بوديم . هميشه هم اينجا يا خالي بود يا صبر ميكرديم تا خالي بشه و جيك وپيك عاشقانه كنيم
بزار برات بگم چه جوري لم ميداديم رو صندلي و درست روبروي هم ميشستيم.نيگاه بيا بشين آهان...
نه تو اون كنج بشين دستاتو حلقه كن بزار روميز... آره اينجوري ... منم نصف تنم ولو ميشد رو ميز و دستم زير چونه و محوتماشاش ميشدم...اولين باري كه اومديم اينجا مثل همه دختر پسر ها حرفاي آشنايي گل انداخت ...چي دوست داري و چي دوست دارمو كجاها ميري و كجاها ميرمو برو تا آخر...
يادمه دفه دوم يا نه بار سومي بود كه اومديم اينجا گرم حرف بوديم و مشغول آسمون ريسمون كه يهو بي مقدمه يه سوال عجيبي ازم پرسيد...صورتش جدي شده بود و انگار نفس نميكشيد رگ گردنشو به وضوح ميديدم ... چند باري ازش خواستم كه سوالشو تكرار كنه ...اونم كرد ...ميدوني چي پرسيد؟؟
ازم پرسيد تا حالا كسي رو كشتي؟؟؟ مطمئن شدم كه همينو پرسيده و اصلا هم از روي مزاح و اين حرفا نيست
هر چي ازش توضيح خواستم بهم گفت كه سوالش رو با سوال جواب ندم...خوب جواب من نه بود
من كسي رو نكشته بودم ...همين سوالو ازش كردم اما اون جواب نداد.
گذشت و گذشت و من ديگه پي سوالو ازش نگرفتم ... آب انار خيلي دوست داشت ...ميگفت رنگ خونه ... يه جوري زل ميزد به آب انار كه انگار راستي راستي خون ديده ...چشماي مغمومي داشت
خيلي از زندگي خصوصيش برام نميگفت و منم اصراري نميكردم از گذشته اش تقريبا هيچي نميدونستم
1 سال تمام دوستي كافه اي منو اون به همين منوال گذشت ... اين اواخر بود كه همينجا و همينجوري روبروي هم نشسته بوديمو حرف ميزديم ...يه باره لبش رو به ني زد و يه قلپ آب انار پر كرد تو دهنش و گوشه لپش باد كرده بود ... يواش يواش از گوشه لبش آب انارو سر داد بيرون و سرخي آب انار همه لب و لوچه اش و لباسشو پر كرد ... از حيرت ساكت مونده بودمو هيچي نميگفتم ... يهو سرشو آور بالا و به من نگاه كرد از ته دل يه قهقهه زد و كلي برام ادا اطوار در آورد تا از شوك بيرون بيام ... يادمه بعد ِ اين شيرين كاريش بهم گفت يه وقت فكر نكني من ديوونم ها باشه؟؟! يادم نمياد كه من چي بهش گفتم ...
يه روز تلفني باهاش قرار گذاشتمو آخر حرفش گفت: دوست داري منو سرخ ِ سرخ ببيني غرق تو سرخي؟؟ سر در نياوردم از حرفشو و بعد ِخداحافظي و وعده ديدار تو كافه گوشي رو قطع كردم.اغلب وقتي يكيمون دير ميرسيد اون يكي ميرفت جاي هميشگي و منتظر ميشست... منم دير رسيده بودمو سريع رفتم داخل ... به صندلي دنج و خلوتمون رسيدم ... ديدم سرشو گذاشته رو دستشو ولو شده رو ميز ...
جلو رفتم و يه تكوني بهش دادم ... تكون نخورد ... نگران شدم و بيشتر تكونش دادم ... بي حركت بود بي درنگ سرشو بلند كردم از رو دستش ... چه رنگي داشت... از گوشه لبش سرخي بود كه نمه نمه
مي سريد بيرون ...رو ميز به پهناي يه بشقاب سرخي بود... ياد آب انار افتاده بودمو يادِ خون ...
به مچش خيره شدم... جاي يه بريدگي عميق و جهش ِخون ... تو اون يكي دستش يه تيغ بود ... بوي خون و آب انار همه بيني م رو پر كرده بود ...
ترسيدي ؟؟؟ نه بشين نترس اينجا رو خوب تميز كردن اصلا ديگه اثري از خون و اين چيزا نيست ...
بشين ... هول نكن بابا ...كجا داري ميري؟؟؟ وايسا..........با توام.....!!!

...........ولم كنين ...چي ميخواين ازم؟؟ ..... كثافتا من چيزيم نيست .... ديگه نميخوام بر گردم.... دست از سرم برداريييين.....بزارين برم... من ميخوام تو سرخي غرق بشم .... ولم كنين ... آب اناااااااارمو بزارين بخورم... نه نميخوام از اين شربتا بهم نديييييين... آب انار ميخوااااااااام...

۴ نظر:

مردیوجان گفت...

چی میگذره تو سرتون دیولاخیا!!!

خون کمی ترش تر و لزج تر از آب اناره و داغ تر!
آب انار داغو نمیشه خورد خون سردو...

اگه تا حالا کسی رو نکشتی
دیگه به کشتنش فکر نکن
خودش مرده

هومن گفت...

ای مادر جان
ای مادر جان
اون از پست فرامرز که با آبی و سبز و قهوه ای و دیوبنگ و تولد و الماس و جنایت ما رو گذاشت تو خماری ، اینم از میردیو که با انار و خون و کافه و تیغ و رگ ، ما رو هاج و واجمون کرده .
دیگه یواش یواش دارم به خودم شک میکنم . حتما من امشب خیلی خنگ شدم که از چیزی سر در نمیارم .
تنها کاری که از دستم بر میاد اینکه داد بزنم :
مامااااااااااااااااااااااااااااان

دیوار گفت...

خیلی خوب بود ، تشنه شدم!

----------
میرزا می گه:
قبلا هم گفته بودم کشتن یه آدم تجربه فوق العاده ایه.
البته به شرط اینکه خودت زنده باشی و بتونی اون احساس رو تجربه کنی.
ولی به نظرم مردن یه آدم چیز خاصی نداره مگر اینکه تو تیغ رو تو دستش گذاشته باشی. ;)
آره ... گرفتی چی می گم ... حتما یه جای نقشه ات اشکال داشته وگرنه چرا باید به صحنه جنایت برت گردونن؟
خوب من مسوول پرونده ات نیستم ولی بهت بگم این بازی های طوفان مغزی و پریشانی حواس و کوچه علی چپ به دادت نمی رسه.
---------

راستی یه چند وقتیه که تو لوح دیوان بیگی نوشته:
"باری، خشم خواننده از آن روست که ما حقیقت و زیبایی را با معیارِ او نمی سنجیم. ( شاملو)"

که به نظر یه جورایی برای حال و احوال اخیر دیولاخ به خصوص درمورد پیام های آخر فرامرز و میردیو صادقه.

دیوان گفت...

من دلم میخواد تشکر کنم... خیلی حال کردم. به نظر من تمام جوانب یه داستان کوتاه خوب رو داشت... و از همه مهم تر به فکر فرو بدرن خواننده و حتی ادامه ی داستان در ذهن خواننده... ایول.