۱۳۸۸ خرداد ۲۸, پنجشنبه

سلام بر مرگ

چه خيالات و موهومات نپخته اي ميپرورانديم آنگه كه در آرامگه خويش بي ترس تعارضي و بي واهمه از تقابلي يكه و بي رقيب و آتشين از همه و هيچ سخن ميرانديم. همه وهيچ در بارگه نطق ما به تيغ عريان نقد پاره پاره ميشد و غره و سرخوش از اين سركشي و مست از اين باده نقادي و افسون از اين سحر ِسخنوري  ما بوديم! قول خلافي نيست كه گفته شده تمدن و مدنيت از دل توحش و زندگي جنگلي سر بر آورده است اما باورم نيست اين  چنين جنگلي و در خيالم نميگنجد چنين توحشي
اين ماييم؟؟؟؟
اين جنگلي هاي افسار گسيخته و زين پاره كرده مااايييم؟؟؟
اين بر بر هاي ِ دشنه از رو بسته مايييم؟؟؟
اين تيغ هاي ِ گداخته و اين شمشير هاي ِ آخته از آن ِ ماست؟؟؟
ما همان آنهاييييم؟؟
اين آتش افروز هاي ِ درنده خو كه جز با خون و آتش آرام نميگيرند مايييم؟؟؟
اينچنين ستبر و بي محابا تيشه زنندگان به ريشه پوسيده نيمه جان ِ خويش خود ِ ماييييم؟؟
نه نه باورم نيست اين چنين استحاله در اقل زمان ِ ممكن... چگونه باور كنم؟؟
چه تاريخ ِ مضحكي داريم پيش ِ روي  ِ خويش
آيندگان محقند به پشتك و وارو زدن از فرط قهقهه بر اين افاده هاي ميان تهي و اين همه صبر و حلم ِپوشالي  ِ ما كه ديري نميپايدش
اين تب ِوحشتناك كه در كمترين زمان عرق ميكند و فرو مينشيند محصول ِ كدامين تجربه تاريخي ماست؟؟؟
تيغ تيز كردن به كناري بگذار و اندكي گوش تيز كن ... آري اين  صداي ِ آشناي ِمرگ است كه صيحه زنان وعربده جويان ما را ميخواند
لبيك بگوييم به نداي ِ نابودي كه اگر ميل ِ به بودن داشتيم اينچنين بر مرگ خويش پاي نميفشرديم
نه نه ! حكايت ِجان ِ شيرين ز كف دادن نيست
مرگ ما هم چون حيات مان از جنس ديگري است
واژه مضحكي كه به هنگام ادا كردنش زير لب پوزخندي ميزنم...فرهنگ...يواشكي نخند! مستانه قهقهه بزن بر اين نقش بي تار و پود
اگر اشكي از دم مشكم ميآيد هيچ به جد نگير كه اين مويه هم خنده آور است
ميان خنده ميگريم چونان كسي كه منافقانه عزيزي بدرقه ميكند  اما از شادي در پوست ِ خود نميگنجد كه مزاحمي را دك كرده است
آري ماجراي من و فرهنگ ِ من است اين نمايش ِ تخته حوضي ِ لاله زاري ِدوزاري

در اين وانفساي ِ مسابقات  ِ پرتاب ِ بيانيه چه عجب كه كمينه اي چون من نيز به خود مجال بيانيه افكني دهد
 حكايت ،حكايت ِشهر ِبي شهردارو مور ِ هفت تير كش است
كه جان دارد و جان شيرين خوش است
 هيچ اميدي نيست به رستگاري ما كه ما همان هاييم كه دروغ شريعتمان و نيرنگ مذهبمان و كشتار عادتمان گشته
آري چنين نو ميدانه و سراسر تسليم به مرگ سلامي دگر باره خواهم داد



ما آزموده ايم در اين شهر بخت ِ خويش
بيرون كشيد بايد از اين ورطه رخت خويش
 
 

 
 

 


 



۴ نظر:

دیوان گفت...

نیاز می بینم که اعتراف کنم؛ سه بار خواندن متن بدون وقفه به من این حس را القاء کرد که تفکرات ِپشت این نوشته بسیار است و فهم من در قبال آن اندک. اما بهتی که از قدرت بیان این نوشته به من دست داد انکار ناپذیر است و لذت سرازیر شده از آن به سوی حفره ی مغز من انبوه
اما ضعف شدید قدرت بیان خود را در ضعف ارائه ی نظر نمیتوانم مخفی کنم و باید بگویم که این ضعف بیشتر نشان از بی نقص بودن متن و ارائه ی نظمی زیبا در آرایش بیان بود نه اظهار بی اطلاعی از معنای سخن
...
با سپاس

دیوان گفت...

نمیتوانم به سادگی از کنار این متن بگذرم و بار ها و بارها به خواندن دباره ی آن نپردازم
دست مریزاد

دیوان گفت...

امیدوارم خوانندگان به ضعف های املائی و انشائی من در دو نظر قبلی- که به دلیل جو گیر شدن و پرتی خواس است- با دیده ی بخشش نگاه کنند

مردیوجان گفت...

اول اینکه امیر کجای دنیایی؟
دوم اینکه من خیلی گُه گیجه ام الان...
نفهمیدم آخر سر تو میگی چی کار کنیم؟
به مرگ سلام کنیم یا حالا که سلاممون کرده -ناغافل- جواب واجبش بدیم!؟
بعدشم این رختِ بخت برگشته رو از کجا بکشیم بیرون
...
دلم تنگه
چرکه
اه