۱۳۸۸ مهر ۴, شنبه

تماسخ

پرده اول : خدا


تاریکی ... 
درونی و بیرونی بی معناست ....
گوشه و وسط بی مفهوم. 
نور است که می تابد .

دنگ دنگ دنگ ... ساعت دوازده دنگ می زند.
صحنه روشن می شود . مرد و زنی کنار گهواره ای به فرزند خویش می نگرند.

صدایی فراگیر(منظور همون بلند گوهاست) : آخ که یه چیزی داره تراوش می کنه ، نمی دونم چه مرگمه ولی الان وقتشه که یه اتفاقی بیوفته ....
ا.... چی بود اون کلمه هه ...

بلندگو : کن !
بچه : کخه ...

باندگو :بکن!
بچه : پخه...

بلند گو : نکن !
بچه : چخه ...

مرد با تعجب به زن می نگرد و زن با نگرانی به بچه .

بلندگو : آها ...
بچه : وووووووووونگگگگگگگگ

زن به سمت بچه خم می شود .... مرد درکنار زن ایستاده.

بلند گو : آخیش ، خودشه....



پرده دوم : پادشاه


زمین و آسمان شش و هشت می زنند...

از هر سو فریادی است که خیزد و خونی که می ریزد.
[دنگ]
عالم چکاچک خشم است و نفرین. 
[دنگ]
آسمان سیاه گشته و زمین سرخ.
[دنگ]
چشم است که در برابر چشم بی فروغ می شود.
[دنگ]
پسری که بی پدر و دختری که سر به سر می شود.
[دنگ]

مردی شمشیر خود را بالا می برد و نعره می‌زند : "بکشید به نام ..."
صدایش در میان فریادهای پر شور سربازان خفه می شود.
شور است که شورش را درآورده.

کودک در میان خرت و پرت هایش نشسته .
مهره های سیاه را به میان سفیدها می ریزد و سفیدها را لا به لای سیاهان.
محشری به پاست.

کودک : بکشید هر تخم جنی را تخمش از تخم شما جداست ....

و سربازها تخمی تخمی همدیگر را کشتند و "مرگ در زخم های گرم بیضه کرد"




پرده سوم : کدخدا


در ساعت هفت عصر نوجوان مثل باقی روزهای بعداز ظهری اش به خانه بازگشت.
روپوش مدرسه اش را بسختی از تن کند و به کناری افکند. تمام حواسش پی جعبه ای بود که در دست داشت.
جعبه ای که چند روزی تمام حواسش را مشغول خود کرده بود.
جعبه لوبیا.
در تمام مدتی که لوبیا ها تو لیوان بودند نگران بود که نکنه بیدار نشوند. لوبیا ها که بیدار شدند پسر احساس می کرد خودش دارد زنده می شود ، لوبیا ها را در حوله ای پیچید و ساعت به ساعت خیسشان می کرد که دوباره به خواب نروند. 

هر روز که بیشتر به لوبیا هایش می رسید ، خودش بزرگ تر می شد.بار مسوولیت لوبیا ها بهش اجازه نمی داد که بالای ابرها بره .

شور و شوقی داشت که هیچ چیز دیگه ای برایش اهمیت نداشت ، فقط به لوبیا هاش فکر می کرد.

اما اونشب ، اوضاع فرق داشت. لوبیا ها پژمرده بودند و نوجوان در تب می سوخت.




پرده چهارم: پدر


جوان :آخ که فدای اون چشای عسلی ات بشم. 
به مژگون سیه کردی هزاران رخنه در دینم ... یه بوس بده به بابایی ببینم ...
قربونت برم ملوسکم.
نمی دونم ننه پتیاره ات چطوری دلش اومد تورو بزاره و بره.
جهان پیر است و بی​بنیاد ... میزنم دم کونش اگه برگرده بیاد
اصلا همشون اینجورین ، غصه نخوری ها یه وقت.بابایی همیشه پیشت می مونه.
جهان فانی و باقی فدای ملوسک مامانی 
ملوسک : میو...
خودتو لوس نکن برام. ساعت از دهم گذشته ،بگیر بخواب دیگه ، بابایی خسته است.
ملوسک : میو ...



پرده پنجم : آدم


مرد رو به آسمان و پشت بر زمین چشم می گشاید.
نور مهمان چشمهایش می شود و اشک حجاب تاریکی اش.
دیده سرشار از تلاقی آبی و خاکی می شود و قطره ِ لغزیده ، تلخی ِ نیم خیز شدن.
"من اینجا چه غلطی می کنم؟"
نجوایی بود که در گلو خشکید.

آفتاب بر فرق سر می تابد و خشکیده درخت روییده از زمین دلخوشی ِ بی رمق ِ مرد ِ در التهاب.
آفتاب بر فرق سر می تابد و تکه ابری در آسمان آرزوی بی قطعیت مرد در انتظار.
آفتاب بر فرق سر می تابد و درختزاری در افق سراب آینده ِ مرد ِ در احتضار.

باید رفت.
مرد به پا می خیزد و پسمانده ي حاشور خورده ی تکیده بر درخت را به جا می گذارد.



پرده بی پرده: 


پلانکتون : صبح بخیر پلانکتون. امروز حالت چطوره؟
پلانکتون : بروبابا کدوم صبح ، کدوم امروز، من همین الان متولد شدم.
پلانکتون : خوب چرا ناراحت می شی؟ ما الان میلیون ها ساله که وقتی همدیگه رو می بینیم ، همینو به هم می گیم.
پلانکتون : به جهنم.


۳ نظر:

دیوان گفت...

پرده ی آخـــاز
چه شادم و بد بخت
چه خوش بختم و غمگین
صفر و یک
چه میشود کرد با تدبیر، این دبیرِ ذهنش پوچ
راهش خم
رسیدنش کوچ
...
راستی پلانگتون دیگه پیر شدیم رفت. یادش بخیر چند ثانیه پیش

دیوار گفت...

دیوا دیوان ...
دیوا دیوا دیوا
فوق العاده بود ... خیلی زندگی کردم با این نظرت.
یادمه بهت گفتم آخرین پرده برام خیلی سخت و سنگینه و راستشو بخوای از پسش بر نیومدم. اما این نظر تو هم با اون عنوان فوق العاده اش و هم دیالوگ معرکه اش شدیدا کم کاری منو جبران کرد.

ميرديو گفت...

زندگي كردم با اين شش پرده زيبا
به ويژه با پرده دوم

اگه بخوام بي توجه به مقصود خالق اين پرده ها، بي پرده بازتاب اين فضاها رو بر ذهن خودم در فالب كلام بگم بايد از اين دريچه نگاه كنم كه نامگذاري پرده ها به خدا،پادشاه،كدخدا،پدر و آدم حكايت يه چرخه عليل و منحطه كه در آخرين پرده به زيبايي اينطور نشون داده ميشه كه هيچ خود آگاهي و دانشي نسبت به گذشته اي براي محصولات اين چرخه معيوب وجود نداره و در واقع پرده بي پرده

ماجرا از فصل زايش و آفرينش شروع ميشه به قدرت و و توحش و طغيان ميرسه
از اعصاري كه مجموعه بشر دهقان و كشاورز و اربابه عبور ميكنه
به عشق پدرانه و مراقبت انسان از داشته هاش ميرسه و در نزديكي ِانتها به فصل گذار ِبشر ميرسه. دل كندن بشر از داشته هاش
و در پايان ِبي نظير خيلي فانتزي و بعد از قهر بشر از خودش و دنياي پيرامونش استعاره پلانكتونها رو در مورد انسان به تصوير ميكشه... موجوداتي پشت كرده به همه اونچه كه بودند و تمام اونچه زماني بشر ناميده ميشد
اين درست پيش بيني نيچه اي از بشر ِقرن بعد از خودشه

من اين آفرينش ِفلسفي رو به آفريننده هوشيارش تبريك ميگم و مصرا از آفريننده ميخوام كه روي اين گونه از ادبيات كار كنه و خروجي هاي بيشتري بزاره
حتي اگر آفريننده كوچكترين نزديكي با اين تاثير گذاري احساس نكنه و اصلا مقصودش رو متفاوت از اين تاثير بپنداره من سرخوشم از اين تكثر برداشت از متن ِ واحد