۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

پند اول
بوقلموني،گاوي بديد و بگفت: در آرزوي پروازم اما چگونه ، ندانم
گاو پاسخ داد: گر ز تپاله من خوري قدرت بر بالهايت فتد و پرواز كني
بوقلمون خورد و بر شاخي نشست
تيراندازي ماهر، بوقلمون بر درخت بديد
تيري بر آن نگون بخت بينداخت و هلاكش نمود
نتيجه اخلاقي
با خوردن هر گندي شايد به بالا رسي، ليك در بالا نماني

پند دوم

گنجشكي از سرماي بسيار قدرت پرواز از كف بداد و در برف افتاد
گاوي گذر همي كرد و تپاله بر وي انداخت
گنجشك ز گرماي تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد
گربه اي آو ز بشنيد، جست و گنجشك بدندان بگرفت و بخورد
نتيجه اخلاقي
هر كه گندي بر تو انداخت، حتماً دشمن نباشد
هر كه از گندي بدر آوردت، حتماً دوست نباشد
گر خوشي، دهان ببند و آواز، بلند مخوان

پند سوم

خرگوش از كلاغي بر سر شاخه پرسيد
كه آيا من نيز ميتوانم چون تو نشسته ، كار نكنم؟
كلاغ پاسخ داد: چرا كه نه
خرگوش بنشست بي حركت
روباهي از ره رسيد و خرگوش بخورد
نتيجه اخلاقي
لازمه ي نشستن و كار نكردن بالا نشستن است

پند چهارم

براي تعيين رئيس، اعضاء بدن گرد آمدند
مغز بگفت كه مراست اين مقام كه همه دستورات از من است
سلسله اعصاب شايستگي رياست، از آن خود خواند
كه منم پيام رسان به شما ، كه بي من پيامي نيايد
ريه بانگ بر آورد
هوا، كه رساند؟ … من، بي هوا دمي نمانيد، پس رياست مراست
و هر عضوي به نحوي مدعي
تا به آخر كه سوراخ مقعد دعوي رياست كرد
اعضاء بناي خنده و تمسخر نهادند و مقعد برفت و شش روز بسته ماند
اختلال در كار اعضاء پديدار گشت
روز هفتم، زين انسداد جان ها به لب رسيد و سوراخ مقعد با اتفاق آراء به
رياست رسيد
نتيجه اخلاقي
چون لازمه ي رياست علم و تخصص نباشد، هر سوراخ مقعدي رياست كند

۱۳۸۸ اسفند ۸, شنبه

بدون شک تابلویی که در زیر می بینید روایت کننده ی یکی از جذاب ترین و دراماتیک ترین داستان های تاریخ ایران می باشد. این تابلو اثر وینسنت لوپز هنرمند اسپانیایی قرن 18 می باشد




داستان از این قرار است که مادی ها پس از برگشت از جنگ شوش غنایمی برای خود آورده بودند که بعضی از آنها را برای پیشکش به نزد کوروش آوردند. از آن جمله زنی بود بسیار زیبا که گفته می شد زیباترین ه زنان شوش به حساب می آمد و پانته آ نامیده می شد وشوهر او به نام آبراداتاس برای ماموریتی از جانب پادشاه خود به ماموریت رفته بود

چون وصف زیبایی زن را به کوروش گفتند و نیز از آبراداتاس نام بردند کوروش گفت صحیح نیست که این زن شوهردار برای من شود و او را به یکی از ندیمان خود سپرد تا او را نگه دارد تا هنگامی که شوهرش از ماموریت بازگشت او را به شوهرش بازسپارند
در این هنگام اطرافیان کوروش با توصیف زیبایی های این زن به او گفتند لااقل یک بار او را ببین شاید که نظرت عوض شد! اما کوروش گفت : نه , می ترسم او را ببینم و عاشقش بشوم و نتوانم او را به شوهرش پس بدهم …

ندیم کوروش که مردی بود به نام آراسپ و پانته آ را به او سپرده بودند عاشق این زن شد و خواست که از او کام بگیرد.. به ناچار پانته آ از کوروش درخواست کمک کرد و کوروش نیز آراسپ را سرزنش کرد و زن را از دست او نجات داد و البته آراسپ مرد نجیبی بود و به شدت شرمنده شد و در ازای آن کار به دنبال آبراداتاس رفت (از طرف کوروش) تا او را به سوی ایران فرا بخواند
سپس آبرداتاس به ایران آمده و از ما وقع اطلاع حاصل یافت. پس برای جبران جوانمردی کوروش برخود لازم دید که در لشکر او خدمت کند

می گویند در هنگامی که آبراداتاس به سمت میدان جنگ روان بود پانته آ دستان او را گرفت و در حالی که اشک از چشمانش سرازیر بود گفت: قسم به عشقی که من به تو دارم و عشقی که تو به من داری… کوروش به واسطه جوانمردی که حق ما کرد اکنون حق دارد که ما را حق شناس ببیند. زمانی که اسیر او و از آن او شدم او نخواست که مرا برده خود بداند ونیز نخواست که مرا با شرایط شرم آوری آزاد کند بلکه مرا برای تو که ندیده بود حفظ کرد. مثل اینکه من زن برادر او باشم

خلاصه اینکه در جنگ مورد اشاره آبراداتاس کشته می شود و پانته آ به بالای جسد او می رود و به شیون وزاری می پردازد. کوروش به ندیمان پانته آ سفارش می کند که مواظب باشند کاردست خودش ندهد . شیون و زاری این زن عاشق هنوز در گوش تاریخ می پیچد و تن هر انسانی را به لرزه در می آورد که می گفت : افسوس ای دوست باوفا و خوبم ما را گذاشتی و در گذشتی … به درستی که همانند یک فاتح در گذشتی

پس از آن در پی غفلت ندیمه چاقویی که همراه داشت را در سینه خود فرومی کند و در کنار جسد شوهرش جان می سپاردهنگامی که خبر به کوروش می رسد ندیمه نیز از ترس خود را می کشد برای همین است که در تایلو جسد زنان دو تا است . و باقی داستان که در تابلو مشخص است .

آری چنین است که بزرگمردی به نام کوروش در تاریخ جاودانه می شود

در لغت نامه دهخدا ذيل عنوان "پانته آ" و نيز در "کوروشنامه گزنفون" اين داستان نقل شده است

A man with a gun goes into a bank and demands their money.
مردي با اسلحه وارد يك بانك شد و تقاضاي پول كرد

Once he is given the money, he turns to a customer and asks, 'Did you see me rob this bank?'
وقتي پولهارا دريافت كرد رو به يكي از مشتريان بانك كرد و پرسيد : آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

The man replied, 'Yes sir, I did.'
مرد پاسخ داد : بله قربان من ديدم

The robber then shot him in the temple , killing him instantly.
سپس دزد اسلحه را به سمت شقيقه مرد گرفت و اورا در جا كشت

He then turned to a couple standing next to him and asked the man, 'Did you see me rob this bank?'
او مجددا رو به زوجي كرد كه نزديك او ايستاده بودند و از آنها پرسيد آيا شما ديديد كه من از اين بانك دزدي كنم؟

The man replied, 'No sir, I didn't, but my wife did!'
مرد پاسخ داد : نه قربان. من نديدم اما همسرم ديد

Moral - When Opportunity knocks.... MAKE USE OF IT!
نكته اخلاقي: وقتي شانس در خونه شما را ميزند .... از آن استفاده كنيد


شعر « آزار » اثر سيمين بهبهاني:

يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم
بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم
چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم
گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود
گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم
هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي
رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم
چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم


جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني :

يارت شوم ، يارت شوم ، هر چند آزارم کني
نازت کشم ، نازت کشم ، گر در جهان خوارم کني
بر من پسندي گر منم ، دل را نسازم غرق غم
باشد شفا بخش دلم ، کز عشق بيمارم کني
گر رانيم از کوي خود ، ور باز خواني سوي خود
با قهر و مهرت خوشدلم کز عشق بيمارم کني
من طاير پر بسته ام ، در کنج غم بنشسته ام
من گر قفس بشکسته ام ، تا خود گرفتارم کني
من عاشق دلداده ام ، بهر بلا آماده ام
يار من دلداده شو ، تا با بلا يارم کني
ما را چو کردي امتحان ، ناچار گردي مهربان
رحم آخر اي آرام جان ، بر اين دل زارم کني
گر حال دشنامم دهي ، روز دگر جانم دهي
کامم دهي ، کامم دهي ، الطاف بسيارم کني


جواب سيمين بهبهاني به ابراهيم صهبا :

گفتي شفا بخشم تو را ، وز عشق بيمارت کنم
يعني به خود دشمن شوم ، با خويشتن يارت کنم؟
گفتي که دلدارت شوم ، شمع شب تارت شوم
خوابي مبارک ديده اي ، ترسم که بيدارت کنم


جواب ابراهيم صهبا به سيمين بهبهاني:

ديگر اگر عريان شوي ، چون شاخه اي لرزان شوي
در اشکها غلتان شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر باز هم يارم شوي ، شمع شب تارم شوي
شادان ز ديدارم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر محرم رازم شوي ، بشکسته چون سازم شوي
تنها گل نازم شوي ، ديگر نمي خواهم تو را
گر باز گردي از خطا ، دنبالم آيي هر کجا
اي سنگدل ، اي بي وفا ، ديگر نمي خواهم تو را

-----------------------------------------------------


جواب رند تبريزي به سيمين بهبهاني و ابراهيم صهبا :

صهباي من زيباي من ، سيمين تو را دلدار نيست
وز شعر او غمگين مشو ، کو در جهان بيدار نيست
گر عاشق و دلداده اي ، فارغ شو از عشقي چنين
کان يار شهر آشوب تو ، در عالم هشيار نيست
صهباي من غمگين مشو ، عشق از سر خود وارهان
کاندر سراي بي کسان ، سيمين تو را غمخوار نيست
سيمين تو را گويم سخن ، کاتش به دلها مي زني
دل را شکستن راحت و زيبنده ي اشعار نيست
با عشوه گرداني سخن ، هم فتنه در عالم کني
بي پرده مي گويم تو را ، اين خود مگر آزار نيست؟
دشمن به جان خود شدي ، کز عشق او لرزان شدي
زيرا که عشقي اينچنين ، سوداي هر بازار نيست
صهبا بيا ميخانه ام ، گر راند از کوي وصال
چون رند تبريزي دلش ، بيگانه ي خمار نيست

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید..
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در بیاید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت...
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی احترامی کند، چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه ی آب کوچکی است و وسط آن، یکی از
سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این
پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند:

«یک دوست، حتا وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»

و بر بال دیگرش نوشتند:
هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است

چکامه ای از پرفسور هشترودی




منحنی قامتم، قامت ابروی توست
خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی توست

حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی توست

چون به عدد یک تویی من همه صفرها
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست
پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست

بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست

پروفسور هشترودی

۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

شوپنهاوریسم

و آنگاه که من دفاع کردم...

پیرامون فن بیان و تزریق اعتماد به نفس و هنر همیشه بر حق بودن و و اسباب مرعوب ساختن مخاطب سخنها رفته و مقالات به طبع رسیده و میتینگ ها و سمینار ها برگزار شده اما همواره از یک چیز در این ورطه غفلت شده و اون نکته اینه که هیچ سخن از پیش گفته شده ای و هیچ نسخه پیچیده شده ای از قبل ،برای صاحب سخن راهگشا وعلاج درد نیست و هیچ عالم و اندیشمندی هم وقتی در باب این فنون و اسباب نطاقی میکنه و داد سخن سر میده به اون موقعیتی که در آینده برای صاحب سخن رخ میده و اون حالات و ویژگی هایی که وضعیت صاحب سخن رو به نوعی تعیین میکنه آگاه نیست پس نتیجه اینکه همه این تئوری ها در باب فن بیان و هنر اقناع ذهن مخاطب اگر چه مفید اما تمام کننده نیست.
روز جمعه گذشته من از رساله ای که نوشتم و دوستش داشتم دفاع کردم و در این جا بر آنم که اسراری رو پیرامون شیوه بیان و مرعوب کردن مخاطب و از این دست شیرین کاری ها بگم و همین جا اعلام میکنم که اینها هرگز تدوری پیشنهادی نیستند و صرفا یک تجربه عملی در این عرصه به حساب میان و مثل غالب تجربیات بشر نادان در همسایگی و مجاورت اشتباه هستند.

ساعت دفاع راس ساعت 9 اعلام شده بود. من همون ساعت در نهضت اکابر بودم و اینقدر زیبا و دلنشین همه چیز برنامه ریزی شده بود که من ساعت 2 بعد از ظهر به اتاق سمینار مشرف شدم . جالبه که بدونین من عصر جمعه میتونستم به امتحان دکتری برسم اما نرسیدم و این موضوع برای کسی مهم نبود و اصلا دیگه برای من هم نیست .از بی برنامگی ها و سرگیجه گرفتن های ناشی از حماریت ما فرزندان زردشت که بگذریم میرسیم درست به اصل موضوع...دیگه حکایت غر زدن های ما هم داره میشه یاسین به گوش الاغ و تازه اگر الاغ گوش درازی باشه که سری بجنبونه.... بگذریم.

در همه جای دنیا از جمله در شاخ آفریقا و دانشگاه آزاد واحد کنگو هم دانشجو در زمان دفاع از تزش باید پشت تریبون بایسته اما جالبه که تو جلسه دفاع پیش از من دانشجو لمیده بود روی صندلی پشت تریبون و در حین تمرگیدن مثل بز اخفش به فحاشی و نقد داور سری به علامت اقرار و اعتراف تکون میداد که من از شدت تحت تاثیر قرار گرفتن تا مرز بالا آوردن رفتم و بازگشتم.
بالاخره ساعت 2 شد و من وارد اتاق سمینار شدم ... منوجواونجا گرفت اگر چه قلدر تر از این حرفا هستم و استرس در من رخنه کرده بود نخستین کسی که وارد جلسه شد داور بود و لبخند مزخرفی به لب داشت... نکات تجربی من از اینجا شروع میشه....
در زمان مواجهه با مخاطب هیچ لزومی نداره که مستقیم به صورتش نگاه کنین .این کار رو باید با تقطیع انجام داد .مثلا من وقتی اون نیشخند مزخرف رو دیدم خودم رو باختم اما سعی کردم تو چند مرحله و بریده بریده به صورت داور نگاه کنم برای اینکه بتونم چهره داور رو بدون جلب توجه ببینم وقتی به من خیره میشد من خیلی سریع زاویه نگاهم رو قفل میکردم روی یه گوشه از جلسه و وقتی بی اختیار داور به زاویه نگاه من خیره میشد من زل میزدم تو صورتش... این متد شاهکار غلبه بر ترس از مخاطبه ... چون وقتی داور نگاهش رو از زاویه سر کاری برگردوند و به من نگاه کرد دید که زل زدم تو صورتش و این نفس معنای غافلگیر کردن کسیه که میخواد غافلگیرتون کنه.
بعد از مدتی راهنمای گمراهم و مشاور خوبم به داور پیوستند و همگی به من خیره شدند....
دانشجو باید در هنگام شروع دفاع چند دقیقه ای (البته به جز من که یک ساعت وراجی کردم) راجع به رساله اش و متد نوشتن اون و منابعی که خونده و خلاصه همه چیز صحبت کنه...
برای صاحب سخن شروع خوب و آغاز بی لکنت بسیار نقطه حساسیه ...
هرگز نباید استرس رو انکار کرد بلکه میباید هدایت و مدیریت کرد ... من در هنگام شروع لرزش صدا و از هم گسیختگی جمله هام رو میفهمیدم ... و اما متد... باید در این لحظه ها هوشیار بود اگه متوجه قطار کردن عبارات بی ربط در این لحظه نیستین خیلی سریع متوجه بشین چون شما دارین پرت و پلا میگین... وقتی استرس وارد میشه اولین نقطه ای که آسیب میبینه مغزه
مغز من قفل کرده بود و برای تکلم من از تنها جایی که بهره نمیبردم اونجا بود ... حوصله کنین و صبر پیشه کنین اصلا به این فکر نکنین که مکث هاتون حمل بر بی سوادی و نادانیتون میشه بزارین بشه... شما جبران خواهید کرد هر جا که حس کردین سرعت بیان عباراتتون داره زیاد میشه بدونین که دارین مزخرف میگین و زود زود افسار کلامتون رو به دست بگیرین ... نتیجه این کار ممکنه مکث های طولانی و یه جاهایی سکوت باشه اما بسیار مفیده و تو این لحظه شما اشتیاق مخاطب رو برای شنیدن حرفهاتون هم زیاد میکنین. کلماتی که از دهانتون خارج میشه رو خوووووووب بشننوید خیلی خوب و با دقت ... به تک تک کلماتی که میگین خوب گوش بدین و هر جایی که دیدین مزخرف گفتین کاملا کلام رو قطع کنین و حرف نادرست رو اصلاح کنین . در تمام این مدت شما به یه چیز فکر میکنین و اون کلماتیه که میگین و نه هیچ چیز دیگه ای.
موقعیت شما در حین سخن گفتن مهمه .همیشه سعی کنین در سطحی بالاتر از سطح مخاطب قرار بگیرین. ایستاده یا نشسته به هر صورت باید شما احاطه فیزیکی رو برقرار کنین ... همیشه یه راهی هست واسه جور کردن این موقعیت .شک نکنین.
هر وقت کسی حرف شما رو قطع کرد اصلا مقابله به مثل نکنین و حتما بزارین حرفش رو بزنه . مهم اینه که در زمانی که در کلام شما پرش میکنه صاف زل بزنین تو چشماش و بعد از این خیرگی حتی بدون پلک زدن شروع کنین به بررسی جزء به جزء اجزای صورت پابرهنه ای که بی دمپایی در کلام شما اومده . این کار معجزه اعتماد به نفس برای شما و نابود شدن قدرت تکلم طرفه.

هر وقت احساس کردین که سوال مخاطب در شما هراس ایجاد میکنه و ممکنه نتونین اونجور که شایسته است دفاع کنین از حرفاتون خیلی با مهارت و سریع روتون رو برگردونین و مثلا به بهانه نوشتن چیزی پای برد یا تخته چند ثانیه ای رو نفس عمیق بکشین وبا دقت به سوال فکرکنین و بعد اون به سمت داور یا سوال کننده خیره بشین زل بزنین بهش و بگین که سوالش رو مجددا بپرسه شما خیلی فرصت گرفتین برای فکر کردن و پاسخ دادن به سوال .. حتما پاسخ دندان شکنی میدین به مخاطب.

هر کسی که گفته جملات و عباراتتون رو باید همواره محکم و مقتدر بگین مزخرف گفته چون من خیلی از جاها در یافتم که تونالیته پایین صدا و آروم و شمرده ادا کردن عبارت بدون تحکم و جزمیت هم مخاطب رو خشک میکنه به شرطی که به صدق اونچه میگین به باور خودتون مومن باشین حتی اگر چرند ترین استدلال طول تاریخ رو دارین مطرح میکنین .

اجزای صورت مخاطبین خیلی مهم هستند .تنگ و گشاد کردن چشمها جمع کردن لبها چین افتادن به پیشانی و خاروندن صورت و خیلی از فیگور های چهره رو به دقت پیگیری کنین شما با تعقیب این حالات در چهره مخاطب خیلی ساده میتونین بفهمین اونچه میگین مخاطب رو تحت تاثیر قرار داده یا اون به همه حرفهاتون به دیده یه مشت چرند نگاه میکنه. گشاد شدن چشمها و چین افتادن روی پیشانی در خلال حرف زدن شما بهترین حالاتیه که میتونه به وجود بیاد چون در این صورت شما مخاطب رو تحت تاثیر قرار دادین

پافشاری کردن بر باور یا انگاره ذهنی رو نباید با دعوا بر سر اوت یا پنالتی اشتباه بگیرین ... اصلا سعی نکنین تونالیته صداتون بالا بره یا عربده بزنین ... خیلی خونسرد و بی فشار از اونچه گفتین دفاع کنین و ابدا تصور نکنین که هر چه که گنده تر یا حجیم تره دیدنی تره. البته در این مورد ذائقه مخاطب هم تعیین کننده است چون بعضا گله الاغ به چیزهای تو چشم تر به دیده مهمتر و با ارزش تر نگاه میکنه اما به هر حال طبع انسان سالم اینطور عمل میکنه که حتی اگر در نتیجه تحکم و مرعوب شدن چیزی رو بپذیره چون اون عقیده به باور تبدیل نشده با یه باد ملایم رفتنیه .

اگر اندکی به توانایی خودتون باور دارین هیچ عیبی نداره که در هنگام سخن گفتم این توانایی رو بیشتر تصور کنین و از این توانایی مثل الاغ کار بکشین هر لحظه در هنگام حرف زدن کیفیت بیان خودتون رو ارتقاء بدین . جالبه آدمهای مستبد و خودرای حتی اگه بزرگترین علامه زمان خودشون هم باشن از این موهبت محرومن چون یقین و باور قطعی به درست ترین و برترین بودن به طور غیر ارادی باعث میشه به ارتقاء کیفیت بیان هرگز توجهی نشه و تا اونجاییی که من میدونم هیتلر در هنگام سخنرانی خیلی کسل کننده بوده و به هیچ وجه در سخنانش خلاقیت و نو آوری نداشته و متن سخنرانی های هیتلر همواره قدر مشترکها کلمات تکراری بسیاری داشته مثل تکرار واژه "دشمن" در ادبیات بعضی "دیکتاتورها ". اصلا خودتون رو در هنگام سخن گفتن تمجید نکنین به هیچ وجه حتی اگه همه مخاطبین رو مرعوب کردین و همواره از خودتون طلبکار باشین و خرده بگیرین که حتما راهی دیگه وجود داشت برای انتقال بهتر این جمله ای که من گفتم اما هرگز دستتون رو رو نکنین. من ابدا آدم متواضعی نیستم و اصلا هم تواضع رو پیشنهاد نمیکنم این تواضع نیست
سختگیری و بی رحمی نسبت به خویشتنه که از هزار تواضع مفیدتره .
حافظ نسخه زیبایی داره
به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

در پایان مناظره یا سخن رانی و یا حرف زدن با مخاطبتون اگه نتیجه همه این ترفند ها به پذیرش حرفتون توسط مخاطب منجر نشد اصلا از کوره در نرید و ابدا دوران باطل ایجاد نکنین ... این جمله یک کیمیاست:
" شما رو به تفحص بی غرض در آنچه گفتم دعوت میکنم" باور کنین این یه عبارت رو اگر با ایمان بگین و اطوار و ادا در نیارین مخاطب رو پودر میکنه و وجدان خفته اش رو بیدار که واقعا به اونچه که گفتین بیاندیشه البته اگر دیکتاتور نباشه ... البته برای پودر کردن آدمهای مستبد هم این عبارت کار آمده اما به نسبت و اندازه خود رایی بستگی تام داره.
اتفاقا نسخه حافظ اینجا هم مصداق داره

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه ای جان من خطا اینجاست ... و این بود خاطره ای از میر دیو بیست و هفت ساله از هیچستان.

۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

وقتی...

وقتی دلت از همه دنیا گرفته...
وقتی هر دری حتی باز ترینش برات بسته مونده...
وقتی سررسیدت هر روز خط میخوره بدون هیچ تیکی...
وقتی میخواهی ولی نمیشه...
وقتی دیگه نمیدونی چی باید بخواهی...
وقتی دل میببندی و از دلبندت بد میخوری...
اونجاست که باید دستت رو رو به آسمون دراز کنی...
آفریدگار رو نشونه بگیری و بگی...
لعنت به آفرینش.!
وقتی با تمام عشقت کار میکنی و کارت رو دور میندازن...
وقتی میدونی ولی نمیتونی...
وقتی حتی نمیدونی...
باید دستت رو به آسمون بلند کنی و بگی...
ً!
وقتی گریه تو گلوت جلوی نفست رو میگیره...
ولی چیزی رو پیدا نمیکنی که ارزش اشک ریختن داشته باشه...
وقتی مستقیم درد تو دلت ریشه کرده...
باید دستت رو رو به خودت بگیری و بلند بگی...
لعنت
لعنت به آفرینش..
آخ اگه میشد چی میشد...
کاش دیگه وقتی وجود نداشت...
کاش وقت ها پر میشد...
ولی وقتی کاش ها تو ذهنت بچه گانست...
لعنت به آفرینش...
اما !
وقتی یکی رو میبینی که حاضره برات اشک بریزه...
وقتی یکی رو میبینی که به لحظه های تو فکر میکنه...
وقتی یکی هست که اشکات رو پاک کنه...
وقتی یکی هست که رو صورتت دست میکشه...
وقتی جز انسان خالقی نیست.
باید باز هم بلند شی...
باید بخاطر اون هم که شده بازم تلاش کنی...
باید بگی...
عزیزترینم...
گلم.
مهربونم:
چشم های زیبای تو مرا نجات خواهد داد...

از آینه، چشم مپوش...
اگر خودت نمیفهمی جوابت در آینه است، خودت را در آینه ی چشمانش ببین.
چشمانش آفرینش را نجات خواهد داد...

۱۳۸۸ بهمن ۱۶, جمعه

مگه اینحا کجاست؟

(بالاخره باید از یه جا شروع کنم)
-استاد ، این مساله از قرن دوم قبل از میلاد مطرح شده ، تو اسناد کتابخونه اسکندریه مدارکی پیدا شده که منبع اصلی این مساله رو طرح کرده. الان بعد از گذشت بیش از دوهزار سال، با این قضیه ای که من دارم روش کار می کنم ، میشه الگوریتمی برای حل حالت پیشرفته این مساله پیدا کرد.
- ببین جوون ، مگه نمی دونی وضعیت اینجا چطوریه ؟ فایده نداره ، پایان نامه ات رو سریعتر ردیف کن ، یه دوتا مقاله هم از توش دربیار. مهم نیست چیه ، من خودم برات چاپش می کنم، یا حداقل تو دوتا کنفرانس شرکت می کنیم. بعدش می ری واسه دکتری یا اگه از من می شنوی ، بزار برو اونور آب . هرکار خواستی بکن. اینجا وقتت رو حروم نکن .


(استاد)
-آقای مدیر این که صندلی های هواپیما پر شده و بلیط رزرو شده من ارزش نداره کاملا بی معنیه. من باید به کلاس هام برسم. البته دانشجوهام ناراحت نمی شن ولی اگه من چهار تا کلاس رو از دست بدم جیبم خیلی ناراحت میشه و وظیفه شما است که از دل جیبم دربیارید.
-دوست عزیز ، خودت رو خسته نکن ، کاریش نمیشه کرد. مسوولیت جیب شما هم به عهده خودتونه ، ما که اینجا بنگاه خیریه نداریم. در ضمن فکر کردی کجا داری زندگی می کنی که بخاطر یه اشتباه کوچولو ادعای غرامت می کنی؟


(مدیر)
-دوست عزیز من x زیلیون برای تبلیغات بنگاهم تو سه ماهه آتی درنظر گرفتم و می خواهم تمام این مبلغ رو در اختیار شما قراردهم . شما به عنوان یک تبلیغات چی موفق ، چه تضمینی می تونی بهم بدی که تبلیغات شما برای من سود آور خواهد بود.
-ما برای شما – تا هدیه تبلیغاتی می زنیم ، - پیام ارسال می کنیم، - تا بیل بورد می زنیم و کلی کارای دیگه ، اونهم با روش های نوین . اما خودتون که بهتر می دونید وضعیت اینجا چطوریه. اینجا نمی شه چیزی رو تضمین کرد.


(تبلیغات چی)
-آقا شما همچی اجازه ای نداری ، این دستگاه جزء اموال شخصی منه و شما نمی تونی همینطوری به حریم شخصی من تجاوز کنی.
-ببین بچه سوسول ، حریم شخصی ات که به کنار ، من به هر جای دیگه ات هم بخوام تجاوز می کنم. فکر کردی کجا داری زندگی می کنی؟


(متجاوز)
-رییس ، من عمرم رو تو این سازمان گذاشتم ، از وقتی چشم باز کردم هرکاری خواستید کردم. حالا به این راحتی می خواهید منو اخراج کنید؟ من هم حق و حقوقی دارم.
-ببین مردک ، اگه الانم داری واسه خودت نفس می کشی ، خیلی بیشتر از حقت داری استفاده می کنی و همینم مدیون ما هستی ، اگه بخاطر ما نبود هنوز تو همون آشغالدونی بودی. فکر کردی کجا داری زندگی می کنی که برای من حرف از حق و حقوق می زنی؟


(رییس)
-قربان ، اینطوری که نمیشه ، اگه بودجه در اختیار ما قرار نگیره، مجبوریم خیلی از پروژه ها رو لغو کنیم و خیلی ها بیکار میشن. نیروی انسانی اگه امنیت شغلی نداشته باشه ، دلسرد میشه و این به ما ضرر می زنه.
-چی می گی؟ این چرندیات مال کتاب هاست ، مگه نمی دونی ما کجاییم ؟ در ثانی من که می دونم داری سنگ خودت رو به سینه می زنی . ما فعلا رویداد مهمی در پیش رو داریم.


(قربان)
-مردم عزیز ، من به شما قول می دم در این سرزمین آزادی مطلق همچنان پابرجا بماند و مردم هرطور که دوست باشن زندگی خواهند کرد. پس اگر به خودتون اهمیت می دهید دوباره به من رای دهید . البته اگر هم رای ندادید ایرادی ندارد، من خودم هم از شما هستم و برای اینکه حرف خودم را ثابت کنم با آزادی ای که در اختیار دارم به رای شما اهمیت نمی دهم. اینجا سرزمین آزاد و قدرتمند ماست.


(مردم عزیز)
-می بینی ، من که بهت گفتم اینجا جای زندگی نیست، اینجا همه فقط به فکر آسایش و تن پروری خودشون هستند و اونهایی هم که دستشون به جایی نمی رسه ، تو خواب و خیال سیر می کنن. یا فقط لعن و نفرین می فرستند ، یا اصلا تو یه حال و هوای دیگه هستند و دلشون به روز نیومده و دنیای نبوده خودشه . بعضی ها هم برا خودشون یه جور بازی جور کردن و سرشون گرمه.
-مگه اینجا کجاست؟ اصلا هر جایی که می خواد باشه ، مگه اینجا نمی شه آدم بود و آدم رو ساخت ، زندگی رو شکل داد. اینجا به خودی خود هیچ فرقی با جاهای دیگه نداره. ماییم که این فرق رو ایجاد می کنیم.
من به خودم باور دارم و دستم هم به جایی نمی رسه، ولی خودم که در دسترس هستم ، پس به خدمت خودم می رسم و در عین حال در خدمت دیگران هم خواهم بود.
تو نمی تونی ؟؟؟؟؟؟ نق نزن ، خودتو توجیه نکن ، ببین چی کار می تونی بکنی.