۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

زمزمه های دل خسته من!

وقتی میدونی چطوری لقمه رو از دهن کسی بزنی ، چه نیازی داری بدونی چطوری لقمه درست کنی؟
وقتی میدونی تو خونه همسایه استخر و جکوزی هست ، چه نیازی داری بدونی چطوری باغچه ات رو نجات بدی؟
وقتی میدونی چطوری هسته اتم رو بشکافی ، چه نیازی داری بدونی هسته بادوم چه ریختیه؟
وقی میدونی تو عالم بالا چی می گذره ، چه نیازی داری بدونی تو زمین چه خبره؟
وقتی میدونی از کجا اومدی و به کجا میری ، چه نیازی داری بدونی چه غلطی داری می کنی؟
وقتی همه این ها و خیلی چیزای دیگه رو میدونی ، چه نیازی داری که فکر کنی؟
وقتی که فکر نکنی ، اصلا چه نیازی داری حرف بزنی؟

ولی من دلم پره .... دل خسته ام خیلی پره ..... بگذار یه بار هم که شده حرف دلم رو بزنم:
"قارررررررررررررررررررررررررررررت"
آخیش .....
نه مثل اینکه تموم نشده......
......
اوخ ، اوخ .....
آخه دلکم، وقتی حرفت خریدار نداره ، چرا با حرف های بودار جرم خودت رو زیاد می کنی؟
راست می گی ، تقصیر خودمه .... اگه بتونم این چرندیاتی که به خورد ملت میدن رو از برنامه غذلییم حذف کنم ، اونوقت توهم دیگه مجبور نیستی حرف بزنی.

۶ نظر:

ديواطيفي گفت...

دلا خسته ، ديوارا شكسته ، حرفا خورده ، ديوا رونده ، ديوار نشسته!!!

ديوا خستن
دل ديوارو شكستن

ديوا موندن
از همه جا روندن

ديوا تنها
بارشونو بستن

ديوا نشستن
پروندرو بستن

ديولاخو ساختن
زمزمه هاشونو گفتن

سردر ديولاخ بوسيدن
به سلامتي ديوار نوشيدن

ديواطيفي

دیوان گفت...

وقتی میشه همینجا حرف دلمون را بگیم چه نیازیه تا خلوتگاه بریم. فقط مشکل اینجاست که در صورت بودار بودن گفته هامون باید محکومیتش را تحمل کنیم که آن هم به لطف تقدیر هر گفته ای از ما بوی خاصی دارد که مسلما از زیر دماغ برادران مخلص رد خواهد شد. و بر منکرش لعنت که آنها شامه ای قوی دارند.

ميرديو گفت...

وقتی میدونی از کجا اومدی و به کجا میری ، چه نیازی داری بدونی چه غلطی داری می کنی؟

چه پرسش بامزه ای! این همزمانی هم آخر کار دست ما دیولاخی ها میده ها!
چندی پیش با برادرم دقیقا راجع به همین موضوع حرف میزدیم البته بحث ما روی تقدیر متمرکز بود و دست آخر پرسش ما هم همین شد که وقتی همه چیز رو به تقدیر نسبت میدی پس یه داناییه کاذب به وجود میاری که انجام هر کاری مباح میشه و این سرآغاز نکبت و هلاکته!
آره دقیقا موضوع اینه که وقتی نمیدونی از کجا اومدی و به کجا خواهی رفت همه هم و غمت اینه که بدونی چه غلطی داری میکنی!

و اما زمزمه های دل خسته تو...
من نوشتار طنازت رو جوری میبینم که شاید خودت زیاد باهاش همداستان نباشی اما این دیگه به تو مربوط نیست.
دقیقا دلت حرف دل میزنه با این خواسته منطقی که اگه چرندیاتی که به خوردمون میدن رو از برنامه امون حذف کنیم دیگه دل ِ پر ِخسته امون هوس ِحرفای بو دار نمیکنه و کار های مهمترش رو انجام میده!

به هم صحبتی باهات احساس نیاز میکنم دیوار ِ سنگی ِسرسخت ... میبینمت تو همین روزا و یه کمی خشت روی هم تل انبار میکنیم !

مردیوجان گفت...

نظریات مخدوش

مردیوجان گفت...

جداً مخدوشه به خدا شوخی نمیکنم!!!

دیوار گفت...

دیوا دیولاخ و دیولاخیانش!