جادوگري با واژه ها و كيمياگري از كلمه ، پارسي گويان را سزد و از جمله اينان كسي هست كه مدام در جستجوي طرب و عيش است و به وعظ ِ بي عملان هرگز گوش نميسپارد و به مي، سجاده نماز رنگين ميكند و دل و دين به افسون نرگس مست افسانه سرشتي ميبازد
نقش خود بر آب ميزند تا ويران كند نقش خود پرستي و جز لب معشوق و ساقي بوسه گاهي ندارد
دير زماني است كه عجوز هزار داماد، ساحري چون او به خود نديده است . سحر او شعر اوست و شعر او همه بيت الغزل معرفت است
از شاعر ميگويم از ساحري كه شعبده ميكند با واژه و تو گويي هيچ تراوشي از ذهن در غزل او از اين بهتر و دلنشين تر نميتوانست بر تن كاغذ نشيمن كند. اوست شايسته ي ِ قرار و آرام در بهشت گر چه غرق گناه و معصيت است. چرا كه به سحر كلامش
نصيب ماست بهشت اي خدا شناس برو
كه مستحق كرامت گناهكارانند
سراغ يكي از جادوهاي جاودانش رفتم و گاه ِ من با آن ِ او انباز شد
چون شوم خاك رهش ، دامن بيفشاند زمن
ور بگويم دل بگردان ، رو بگرداند زمن
روي رنگين را به هر كس مينمايد همچو گل
ور بگويم باز پوشان ،بازپوشاند ز من
چشم خود را گفتم آخر يك نظر سيرش ببين
گفت ميخواهي مگر تا جوي خون راند زمن؟
او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
كام بستانم از او يا داد بستاند زمن
گر چو فرهادم به تلخي جان بر آيد باك نيست
بس جكايتهاي شيرين باز ميماند زمن
گر چو شمعش پيش ميرم ، بر غمم خندان شود
ور برنجم ، خاطر ِ نازك برنجاند زمن
دوستان جان داده ام بهر ِ دهانش بنگريد
كو به چيزي مختصر، چون باز ميماند ز من
صبر كن حافظ كه گر زين دست باشد درس ِغم
عشق در هر گوشه اي افسانه اي سازد زمن
و افسانه ها ساخت ، عشق در هر گوشه اي از جادو گر غزل حافظ شيراز كه سحر كلامش دراز باد و جام ِ باده نوشينش به دست فراز باد و خاك درگهش زيارتگه رندان سرافراز باد.
۲ نظر:
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی بدو تازیم و بنیادش بر اندازیم
.......
این جادوگر غزل رفیق شبهای تنهایی خیلی از آدماست.
گر چه بر واعظ شهر این سخن آسان نشود تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود
رندی آموز و کرم کن که نه چندان هنر است
حیوانی که ننوشد می و انسان نشود
.....
ارسال یک نظر