۱۳۹۰ فروردین ۲۱, یکشنبه

دعویت نامه :)

هم دیولاخی های عزیز پنجشنبه شب همتون خونه ما دعوتین!
آدرس: دنیای آدما، خونه ی ما
به صرف رقص و شام و شیرینی و نوشیدنی و بازی و ... زود بیاین دیگه
هر کی هر ایده ای واسه بیشتر خوش گذشتن داره بگه. به بهترین ایده ای که بتونیم اجراش کنیم
جایزه داده میشه

۱۳۹۰ فروردین ۲۰, شنبه

طناب...

فصل اول... طناب.

طنابی که یک سرش دور کمرش گره خورده بود را محکم میکشید...

تمام سعیش را میکرد تا آن طرف طناب را به خودش نزدیک کنه... ولی هرچه می کشید، نمیشد...

چیزی آن طرف- در جبهه ی مقابل - سعی میکرد طناب را به سمت خودش بکشد.

قدرت ها یکسان بود... پس کشیدن فایده ای نداشت.

کلافه شد و گره طناب را باز کرد।

...

گرومب...!

ضربه ی شدیدی به بدنش وارد شد، ضربه،خبرِ سقوط از ارتفاع زیادی را میداد।

ضربه، شُک شدیدی به بدنش وارد کرد

شُکی که باعث شد یادش بیاد... یادش بیاد دلیل واقعی کشیدن طناب چی بود.

سعی در کشیدن طناب برای بالا رفتن از سخره بود... نه کشیدن سخره به سمت پایین...

در جبهه ی مقابل شخصی بود که طناب را میکشید। و کمک میکرد که راحت تر بالا برود.

اما حالا در جای اول ایستاده بود... غرق در خنده। خنده به حماقتی که انجام داده بود। من ندانستم کدام حماقت؟ ( باز کردن طناب یا فراموش کردن هدف؟ )

...

فصل دوم... بعد از طناب

و اما روی زمین.

روی زمین بسیار دلچسب و آرام است...

برای زنده ماندن روی زمین، نیازی به کشیدن دائم طناب نیست... حتی اگه هدف فراموش بشه، باز هم میتونی به جلو بری و از سطح لذت ببری!

هرجا دلت بخواد دراز میشی و استراحت میکنی।

"طناب به کمر ها " همچنان بالا میرن و از چشم دور میشن। در اعماق وجودت خوشحال میشی। نگاه میکنی و میگی: حالا که من اونارو نمیبینم پس حتما تا الان نابود شدن... احمق ها। اونقدر برید تا جونتون دراد।

زمین... زمین... زمین। چه جای دلچسبی...

با خودش زمزمه میکرد و از زمین لذت میبرد... از جاش بلند شد و حرکت کرد।... چند قدم که پیش رفت...!

چیزی دید که شدیدا جلبش کرد... بسیار زیبا। دوست داشتنی।

هرچه میگذشت احساس کشش شدید تری به آن پیدا میکرد। دلش میخواست در آغوش بگیردش و از وجودش لذت ببره...

با قدم هایی استوار تر حرکت کرد... تا جایی که به راحتی میتونست در آغوش بگیره...

در آغوش بگیره آن طناب زیبای محکمی که جلوش آویزان بود...

طناب قرمز।

خوشحال...نو...و بهاری

من گفتم که من دلگیر بودم؟
اِ....من بودم که دلگیر بودم؟.. چرا؟
آها...حالا یادم اومد من دلگیر بودم....
بودم
چون داشتم یاد میگرفتم که عادت کنم ، که از عادت کردن متنفرم
چرا میگن وقتی عادت میکنی آرومی؟
واقعا آرومن یا عادت کردن که بی تفاوت باشن
ازش منزجر میشم
چون عادت زندگی و زندگی کردن رو انکار میکنه
یه جورایی خودمونو
و این قابل تحمل نیست
اینا دلگیری های من بودن
حالا این وسط باید با چی یا با کی جنگید؟ با خودم ؟ با زندگی؟ با دیوای دور و برم؟
با خودم
آهاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای دیواطیفی بیا جلو
بیا کدورت هامونو حل و فصل کنیم
بیا بریم تو شیکم همدیگه بیا تا بجنگیم و از شر این گنگی ذهن خلاص شیم
یا یکیمون میمیره ، یا تو میمیری ، یا به نتیجه درست میرسیم
بیا نترس ...من مواظبتم...نمی دارم با درد بمیری
این جنگ خیلی طولانی شد
ولی کدورت بین منو و ذهنم برطرف شد
غبار ها پاک شد
قفل دهنه حرفای منم باز شد
ولی خوب خرجش زیاد شد
کشتن ذهن و دادن خسارت به خونوادش، خریدن یه ذهن تازه تر و بزرگتر.
به جز خرج مالیه وحشتناکش ، بد ترین هزینش ساییده شدن خودم بود
ولی نتیجه خوبی داشت
نتیجه اش بهاری شدن بود
حالا اهالی عزیز دیولاخ که همتونو دوست دارم
هر صبح که چشمهای نازنینتونو رو به صبح دل انگیز دیولاخ باز میکنید
نسیم آروم دل نوازی رو که صبح گاه از شمال شرق میوزه رو حس کنین
و بیاد بیارید که بهاره ...خوشحال باشید ...نو باشید ...و بهاری
دوستون دارم ...دیولااااااااااااااااااااااخ



۱۳۹۰ فروردین ۱۶, سه‌شنبه

سیب!


سیب! تمع خوش زندگی!!!


سیب، این میوه بهشتی .

"آدم سیب خورد و انسان، آه! دمیده شد."

سیب این شاه کار آفرینش.

"و آن یکی سیب خورد و ملاجش شکوفیده شد."

س ی ب ، سرور و یاور بشریت

"و پدرم به سیب-ل زد و من، زاده شد."

سیب ، جزئیاتش ناموسیه بی حیا.

"و سال ها گذشت و سیب-بیل ما هم سبزیده شد."

سیب ، سیبرابر بر ابر ، ببر ، ابر.

و سیب و سیب و سیب، همیشه سیجه و سیچیدن و سیرریدن.

سبر کردن و صبز کردن.

ستق کردن، سیر کردن و سفت کردن ....سفت شدن

سیب باره شدن ، سی پاره شدن.

ساده شدن، ساییده شدن.

وسیب و سیب و سیب آخه مرتیکه بیب! ، بیب! بیب!

و سرانجام زمینی شدن.

سیب زمینی شدن.

۱۳۹۰ فروردین ۱۵, دوشنبه

شاید یکی هست...

چند روزی میگذره از آغاز بهار و بنا به عادت همیشه ،من این بار نتونستم شعرِ ترِ نغزی برای آغاز بهار توی دیولاخ بگذارم
شاید شما به این نتیجه رسیدین که هر چیزی فصلی داره و فصل دیولاخ به پایان رسیده یا تاریخ انقضای دیولاخ فرا رسیده .خوب حرفی نیست اما شاید یکی هم باشه که تو این تصمیم گیری با شما موافق نباشه که نیست ... شاید یکی باشه که هنوز باور داره این فضای دوست داشتنی قاب تصاویر به یاد موندنی از خودش و دوستاشه! شاید باشه یکی که فکر میکنه اینجا اساسا تاریخ انقضا نداره ... یعنی مثل صفحه زندگی تاریخ انقضای اون مرگ اعضاشه! شاید یکی هست که تصور میکنه اینجا بهترین جای عرضه فکرهاشه تصویرهاشه غر و لند هاشه نق نق کردن هاشه ! من خیلی تلاش کردم نه نه خیلی صفت دروغینی یه کمی تلاش کردم برای رونق این کارخانه ئ باور دارم که این میتونست یه بهونه بزرگی باشه برای کوچکی مثل من که روزنه ارتباط کم سوش رو با دیگرانی که دوسش داره گشاد تر کنه و نه اصلا این باریکه رو با همین قطر کمش حفظ کنه و به فکر بلند پروازی نباشه!
من اون یکی هستم که هنوز گمان میکنه اینجا یه جورایی خونه اشه و محفل انسشه و یه صمیمیتی داره با این فضا !
من همون یکی هستم که تصور میکنه اینجا منقضی نشده و مثل صفحه زندگی خزون داره و زمستونو بهار و تابستون!
من همونم که مخالفه با اعلان مرگ دیولاخ !میگی بابا شلوغش کردی کدوم اعلان مرگ؟ میگم آره اعلان مرگ اون هم رسمی چون موجودی که کسی کاری به هیچ کارش نداره خودِ مرده است و در مرگش شک نباید کرد!
من بارها از شما خواستم که به هر بهونه ای چراغ این خونه رو روشن نگه داریم و باز هم این خواسته تکراریم رو مکرر میگم و باز هم امیدوار به اجابت دست کم زبانی و شفاهی شما که به همین هم دلخوشم!
شاید در شگفتین از این که ای بابا این یارو چرا اینقدر سماجت میکنه واسه نگه داشتن بنایی که شاید اصلا نباید به زور نگهش داشت اما میگم که این سماجت مثل زور زدن برای حیات میمونه و در نظرم ارزشمنده شاید کمی مبالغه آمیز به نظرتون بیاد اما این راست راستکی باورِ منه!

در قناری ها نگه کن در قفس تا نیک دریابی ، کز چه درآن تنگناشان باز، شادی های شیرین است
اینجا شادی شیرین منه ! جای جیک و پیک و گفت و شنفته و خیلی دلگیرم از این گرد فراموشی که جای واژه هامون نشسته روی سینه اش... گرد و غبار روبی پیشنهاد منه و اصلا هم هیچ هزینه ای نداره جز اینکه دیولاخ رو زنده بپنداریم ... یاد اون شعار قشنگ به خیر چی بود؟؟ آره پاینده باد دیولاخ ... حالا زمانیه که باید پای پایندگی و زندگی این فضا وایساد ... اگه هستین گرد و غبار نشسته رو سینه دیولاخ رو با واژه هاتون پاک کنین।
میر دیوِ کوچک