-به نظرت واقعا می تونی اینکارو بکنی؟
-چرا که نه …. تو تا زمانی وجود داری که من بخوام … یادت رفته ؟ منم که تو رو ساختم....
-خوب توی نوعی …. نه خود تو!
-ابن بازی رو با من شروع نکن...منم یکی از نوع خودم هستم ، و اتفاقا یکی از نوعی ترین هاش
-باشه … می دونم تو چی هستی ، ولی هنوز نمی فهمم چرا می خوای اینکار رو بکنی؟
-آدم نمی شی مگر اینکه یه خدایی رو بکشی...
-خوب این چی رو عوض می کنه؟
-برای تو هیچ چی رو … برای منم هیچی …. و به همین خاطر دارم این کار رو می کنم...
-اوه پسر … اینجا رو بد خوندی … برای تو خیلی فرق می کنه …. می دونی زندگیت بدون من چقدر سخت میشه؟
-تو فقط قسمت تاریک وجود منی … قسمت شناخته نشده دنیای من
-دقیقا همون قسمتی که میگه از تو حرکت و باقی کار ها با من … تو بیلت رو بردار ، نهرت رو بکن، باقیش با من ….
-آره … و تو آب رو جاری می کنی ، به زمین زندگی می بخشی ، گیاهان رو سبز می کنی و روزی من و خانوانده ام رو تامین می کنی ….
-و برای دانایان نشانه هایی در این امر نهفته است …
-آره حتما … و اگه اون اتفاق هایی که باید بیوفته نیوفته ؟؟؟؟؟
-تو کار خودت رو کردی... می تونی از من در خواست کنی … می تونی برای من قربانی کنی … حتی می تونی من رو سرزنش کنی … هیچ مسوولیتی پای تو نیست!
-آره قادر مطلق تویی ، دانای کل تویی … کلیت تمام نادانی های من … قدر تمام ناتوانایی های من !
-به همین خاطر به من نیاز داری … به همین خاطره که من وجود دارم … تا تو بتونی زندگی کنی...
-و من می خوام زندگی کنم … انتخاب کنم ونتایجش رو بپذیرم …
-تو انتخاب هات رو بکن و بگذار من راجع به نتایجش تصمییم بگیرم...
-و حتی می تونم انتخاب نکنم و بزارم برام بکنن ؟؟؟؟
-نگران اونش نباش ، اگه چیزی هم بهت کردن من تاوانش رو پس می گیرم ، تو راحت باش ...
-نگرفتی رفیق ، وقتی من می خوام یه کاری بکنم ، منم که باید اون کار روبکنم ، تمام و کمال... و الان می خوام تورو بکشم و این کاریه که می کنم …
۴ نظر:
تمام نفرت ها از دلم پاک شد.
دیوار به کالیگولا سلام میکند...
حظ کردم از این دیالوگ ...
آفریدگار میپرسه از آفریده که آیا میتونی این کار رو بکنی؟
و دقیقا چه کاری؟
کشتن آفریننده!!! این یعنی بزرگترین امکانِ یک آفریده... سیری از آفریننده و معدوم کردنش!
ولی بعدش چی؟ گیرم که تاریک ترین سمت خودت رو کشتی و ناشناخته ترین بخش وجودی خودت رو معدوم کردی؟ بعدش؟شاید کمی کلیشه باشه این چالش اما خوب وقتی خدا رو کشتی چی آدمیتت رو تضمین میکنه؟
همین ؟صرف اینکه غولی رو از پا در آوردی که هیچ کس جسارت نزدیک شدن بهش رو نمیکنه؟ این کافیه واسه آدمیت؟
نه ابدا! باید به فکر بعد مرگ غول هم باشی... جای خدا چی مینشونی؟ خودت میشینی؟ این جایگزینی با بضاعت و تجربه کم و اندک ما از خدایی کردن نتیجه ای شبیه به هیولا شدن رو به بار میاره
یه هیولای انسانی ِ توانمند به جای یه خدای پر هیبت ناتوان!
من یه نسخه توی تاریخ سراغ دارم و اون ماجرای آمیخته به افسانه قیصر روم ، کالیگولاست!
جایی خوندم از داستایوفسکی که میگه بدون خدا هر کاری مجاز و ماذونه!
همه این روضه ها رو خوندم اما خوشم میاد از این قتال خونین اما به شرط داشتن یه منشورِ انسانی کامل ... فاصله بین خدایان و هیولا ها فقط چند خط و نوشته است... قانون ...
اگه واسه بعد از این کشتن قانون داری بیا که با تو سر ماجراهاست مرا
کشتند چیزی نشد... شما بکشید شاید اینبار چیزی شد.
البته با کشتن موافق نیستم. زندان رو ترجیح میدم! اینجوری جا میمونه بگیم غلط کردم.
در کل خوشم نمیاد در مورد خالق زیاد حرف بزنم. قبلا زیاد در موردش گفتن. اونقدر پشتش حرف زدن که خسته شد رفت تعطیلات. حتی یادش رفت موقع رفتن دستگاه آفرینش رو خاموش کنه. به این میگن اصراف. ولی ناراحت بود دیگه، خوب نیست خرده بگیریم.
بچه که بودم یه درخت لوبیا تو حیاط خونمون بود ...
یه زمانی بابا بزرگم تو جوونیاش اونو کاشته بود ...
درخته تا بالای ابرها می رفت ...
تازه فقط همین نبود ، اون بالا کلی چیز بدردنخور خوشگل مامانی هم بود ...
اما ....
بیچاره مامانم ....
هر روز مجبور بود کلی از وقتش رو پای اون درخت صرف کنه... تازه دردسر رشد و نگهداری از ما هم به گردنش بود...
قصه اش خیلی طولانیه ولی چیز جدیدی واسه گفتن نداره ....
بگذریم ...
الان دیگه اون درخته نیست...
همین!
---------------------------------
خیلی دلم می خواست موضوع رو به همین جا ختم کنم ...
اینطوری همه متن رو می خوندن و خوش و خرم میرفتن سراغ جلق زدنشون ... ببخشید سکسشون ... ای بابا منظورم همون زندگی شونه... و اینطوری حتما یه چیزی می شد و هیچ کس هم کاری رو که همه کرده بودن رو دوباره تکرار نمی کرد...
تکرار چیز خوبی نیست....
به هر حال !!!!
نتونستم :))
--------------------------------
جلقک.
ارسال یک نظر