۱۳۹۰ مهر ۳, یکشنبه

لیلی آن ...

اهریمن رو تو یه روز تابستونی دیدم،
اسمش لیلی آن بود، اونطور که خودش می گفت.
اونجا تنها ایستاده بود، منتظر پاییز.

خوب ازش پرسیدم میشه با من منتظر بمونی،
منتظر شب که این روز رو با خودش ببره؟
اما با شب، اونم رفت، اهریمن خاکستری پوش.

فرا می خوانمت اهریمن.

اینطوری روش بازی اهریمن رو یاد گرفتم.
از این زیبای خاکستری ملبس به خاکستر.
از اینکه چطور من رو با پاییز تنها گذاشت و رفت.

تنها ساحرین مرگ مانده اند.
تنها سایه هایی که بعضی ها می بیننشون،
و شبی که برای من از لیلی آن خاکستری پوش آواز می خونه.

فرا می خوانمت ای اهریمن، لیلی آن...
-----
Lake of tears - Demon you // Lily anne
از اول امروز چو آشفته و مستیم

آشفته بگوییم که آشفته شدستیم

آن ساقی بد مست که امروز در آمد

صد عذر بگفتیم وز آن مست نرستیم

آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست

معذور همی دار اگر جام شکستیم

امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم

صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم

رندان خرابات بخوردند و برفتند

ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم
.
.
.

l,g,d

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

همین

خیلی کوچکتر که بودیم به نام شناختمت
برعکس من, تو اسمت را می دانستی. شاید زود تر از من به حرف آمدی! صدایت که میزدند جواب می دادی. من اما، تنها به چشمان منتظر پدر خیره می شدم و ...سکوت. (بعد ها این تنها ابزار اعتراضم شد(! آن روزها کسی از این کارم عصبانی نمیشد. پدر لبخند بزرگی میزد و زیر لب میگفت: لج کرده (این روزها حتی کسی متوجه سکوتم نمی شود)
بزرگ تر ها بسیار بزرگ بودند و من و تو بسیار کوچک و بزرگترین تفریحمان دویدن در راهروی بلند خانه بود که یک سرش به اتاق خوابهای تاریک و سر دیگرش به نور آفتاب هال می رسید. توعاشق بازی بودی و من شیفته ی اکتشاف.
من می دزدیدم و تو تقسیم می کردی! و اولین دوستمان آن کوچک کمی بزرگتر از ما بود که مالک همه چیز بود! از تخت سفیدمان گرفته تا ببری و شیر و ... حتی قطار قرمز . بسیاری از لباسهایمان ، شلوار کُرکی نرمی که عاشقش بودیم هم مال او بود و انصافاً چه مهربان بود با ما. هرچند همیشه ی خدا ما "شیطانک" بودیم واو "آقا پسرِ گل"! و هیچ کس هرگز باور نکرد من و تو تنها سرِ نخی را دنبال می کنیم که او به ما داده ! نا مرد به قول امروزی ها سریع می فروختمان به اعتماد مادر, ولی باز هم عاشقش بودیم. عاشق آن فرفره هایی که از نخل حیاط برایمان درست می کرد تا من آشتی کنم و حرف بزنیم. و باد بادکهایی که او نقاشی می کرد و ما با تف می چسباندیمشان تا پرواز کنند و ما غش کنیم از خنده :)
راستی یادت هست خمیر دندان پدر را؟ همان که دهانمان را یخ میزد . همان که یک روز مجبورت کردم تا ته بخوریمش... و تو آخر سر بالا آوردی ...
یا آن روز که با هم به آسپرین های کوچک صورتی بالای تاقچه دستبرد زدیم و راهی بیمارستان شدیم. تو گفته بودی نباید بخوریم چون سرما خورده نیستیم ولی من به بهانه ی جلو گیری از آب ریزش بینی که بزرگترین ترس آن روزهایت بود وسوسه ات کردم... آخر پدر روزی به شوخی در جواب سوالت گفته بود آب بینی ، همان مغز است که به دلیل سرما خوردگی آب میشود! و تو می ترسیدی بی مغز شوی . (بعد ها من شدم ;) چندان هم ترسناک نبود ) هیچ کدام نمیدانستیم مغز چیست ولی حتی در آن سن هم گمان میکردیم بی مغزی چیز بدی است!!!

راستی چه روزها که گذراندیم با هم...
اولین بار که در آیینه دستشویی پیدایت کردم . ترسیده بودی از خواب بَد و من آرامت کردم و باهم روی آیینه با کف صابون نقاشی کشیدیم و تو برای اولین بار گریه نکردی و نرفتی سراغ مامان . برگشتیم به تخت سفید کوچکمان و از همان روز مهمترین همدست ام بودی.
یادت هست پشت رختخواب های توی کمد که قایم می شدیم تو هیچ وقت نمیتوانستی ساکت بمانی و همیشه لو رفتیم. اصلاً برای تو سکوت عین مرگ بود. بارها سر این موضوع دعوایمان شد. کنترل صدای خنده و عطسه ات دست خودت نیست می دانم.
ای خدای من...روزی را که مامان با یکی از ما هم کوچکتر به خانه آمد را بگو...موجود عجیبی که همه اصرار داشتند بگویند دوستمان دارد و کلی خوراکی خوشمزه با خودش آورده برای ما! آن عروسک سفید کوچک با لپهای قرمز و سر بی مویش دلمان را برده بود و می خواستیم مدام فشارش دهیم تا صدا کند!
"حسادت" را اولین بار همان روزها شنیدیم در پچ پچ مدام بزرگترها . هرچند حتی من دانشمند هم نمیدانستم که چیست . ولی هرچه بود مربوط به همان کوچولوی همراه مادر بود که نمیدانستیم چرا همش می ترسیدند تنها بماند با ما! ما که دوستش داشتیم... همیشه دوستش داشتیم حتی روزهایی که بقیه کمتر دوستش داشتند.
حیاط خانه ی پدر بزرگ و آن لاک پشت پیر که کشمش می خورد و در حوضچه کوچک زیر شیر آب قایم میشد. ..
آلبالو های روی درخت که بارها به خاطرشان کتک خوردیم و چقدر هم لذیذ بود.
همه بازیهای توی کوچه ، نشستن روی چراغ نفتی روشن ، خراب کاری های تو، قهرکردنهای من...
گویا روزی اتفاق بدی افتاد . من به یاد ندارم اما بعد ها تو گفتی مامان گریه میکرد و عمو ها و عمه ها آمدند... از مادرجان تنها صورت مهربان و دست نرمش در خاطرم مانده و عشق و احترام همیشگی پدر به او. الگوی تدبیر .
بعد از همان اتفاق بود که طعم لذیذ شیر خشک خوردن قایمکی زیر دندانمان آمد! خوراک آن کوچولوی سرخ و سفید بود و من تو اجازه نداشتیم بخوریم! مادر دیگر شیر نداشت.
حیاط پشت خانه قرار 2 نفرمان بود . میرفتیم و زیر سایه دیوارِ پر از حلزون همه گزارشات روز را به هم می دادیم با صدای بلند. فقط من و تو. همه اتفاقات مهم را به هم می گفتیم. وای که تو چقدر حرف می زدی. کلافه ام می کردی. هنوز هم گاهی به صدایت آلرژی پیدا می کنم. هر چند تحمل سکوتت به مراتب سخت تر است.
یا سیل اشک هایمان که گاهی بی وقفه سرازیر می شدند و ساعتها همان پشت، خودمان را زندانی کردیم تا کسی نبیند گریه می کنیم. آن روزها نمیدانستیم زندان فضای بسته ایست!!! تو بی امان حرف میزدی و من اشک میریختم!
مارمولکهای بیگناه را بگو که از دست ما هیچکدام دمب نداشتند! و آخر سر همهیچ کدامشان دو تا نشدند که نشدند. و هیچوقت نفهمیدیم از آن همه هسته زرد آلویی که در حیاط کاشتیم درختی سبز شد یا نه...
آن دندان دردهای وحشتناک که مجبور بودیم به خاطرش ساعتها در اتوبوس در راه تهران (تهران و همه غریبگی ها و دلتنگیهایش بدون مادر...)کنار پنجره بشینیم و با چشم بسته دعا کنیم حال تو بهم نخورد و آبرویمان نرود. همیشه از ماشین متنفر بودی و من میدانستم. چند باری که پیش از همه از در سبز رنگ خانه خارج شدیم تا سوارمان نکنند ، در خیابان دستگیر شدیم . بالاخره یاد گرفتیم در ماشین بخوابیم. با اولین تکان ماشین چشممان را سفت می بستیم تا خوابمان ببرد.. . این کشف بزرگ ، عادتی شد که هنوز هم ترکش نکرده ام.
همان روزها بود که همه چیزمان را جمع کردند و گذاشتند پشت آن ماشین بزرگ و گفتند می ..رویم! "تهران". همه چیز را به جز بچه های کوچه که همبازیمان بودند و "احمد آقا" گربه بزرگ مان که حتی سگ همسایه روبرویی هم ازش می ترسید. مادر میگفت مدتی پشت سر کامیون اسبابمان دویده ... و تو گفتی گریه می کرده . هرچند من باور نکردم!
وقتی رسیدیم به این خانه همه چیز عجیب و ناشناخته بود. از فضای خالی بی اساسش که بسیار بزرگ به نظر می رسید تا کف سبز رنگ و پنجره هایش که قد من تو به تاقچه اش نمیرسید و هیچ چیز از پشتشان دیده نمیشد الی آسمان! حیاط نداشت ولی چقدر بزگ بود و عجیب.
چقدر خاطره دارم با تو از تمام سالهای بودنمان.
.
.
.
"تو "
متفاوت ترین کسی هستی که دوستش داشته ام. همه چیزمان متفاوت است. از قضاوت های تند و تیز و سخنرانی های تمام نشدی ات تا شیطنتهای و محبت زیادی ات و این تنوع طلبی عجیب و غریبت که نمیتوانی یک جا بمانی. و تصمیم های یک هویی ات!
من اما بسیار محافظه کارم . همه چیز آرام و بی صدا. همه چیز با وسواس و در خفا. گاهی دوست دارم ساعت ها بشینیم و بدون اینکه دیده شوم آدمها را نگاه و تحلیل کنم. هری پاتر هم که می خواندیم من عاشق شنل نامرئی کننده اش بود.
با توجه به شناختی که از هیاهوی وجودت داشتم همیشه گمان می کردم زود عاشق می شوی و عروسی می کنی! اما بر عکس شد تو عاقل ماندی و من عاشق شدم و مثل تمام کارهای نیمه تماممان این هم در میانه رها شد. همیشه فکر می کنم این نیمه کاره ها مهمترین وجه اشتراکمان هستند!
هیچ وقت نفهمیدم آدم خوبه ی داستان تویی یا من! احتمالاً هیچکدام.
گاهی گمان می کنم اگر تو نباشی من با این سکون وحشتزا چه کنم؟!
این روزها به نظرم حتی بی خوابیهای شبانه ام هم از این روست که قهر کرده ای انگار!
دیگر برایم لالایی نمیگویی تکان تکانم نمی دهی. داستان نمیبافی . زمین و زمان را بررسی نمی کنیم با هم.
بعید بود از تو که قهر کنی! قهر کار من بود . تو منت می کشیدی. ولی مدتی است برعکس شده و من... منت کشی نمیدانم.
حرف بزن با من. .. نمیدانم کجا تنهایت گذاشتم چه کردم که انقدر رنجیدی و دوری می کنی از من؟
میدانم همیشه پا بندت کرده ام ، تو اهل رفتنی . من اما سنگ می شوم به پایت . حتی بی دلیل. یعنی دلیلها را هیچ وقت نمیتوانم درست برایت توضیح دهم. میدانی که ، من فکر میکنم تو حرف میزنی...
همه کاری را با هم شروع کردیم. تو کنجکاوی و پر انرژی سریع پیش میروی. من ترمز میگرم. غرق میشوم. دیگر نمی آیم. تو خسته می شوی . و زود تمام می شود همه چیز. و تو ... در دیگر میزنی به امید زندگی!
مدتهاست دیگر کودکی نکرده ایم با هم. من تلخ شدم. همه چیز تغییر کرده .
نه دیگر صدای مادر به قشنگی آن روزهاست ، نه پدری مانده که غضب کند به قهر ها و سکوت هایمان. آن کمی بزرگتر، دیگر به بزرگی آن روزها نیست هم سن شده ایم انگار ! و آن کوچکتره بزرگ شده، حتی بزرگتر از ما! می گویند بزرگ شده ایم. بزرگ یعنی "دور". من شاید کمی دور تر...
می دانم همیشه مجبورت کردم با من به جمع بزرگ ترها بیایی و به زور دهانت را بستم تا گوش کنم. میدانم چه زجری کشیدی وقتی چشم باز کردی و دیدی دزدیده ام کودکیمان را و گذاشتمش سر راه! اول در جمع بزرگ تر ها زندانی ات کردم و بعد هم که شدیم نگهبان کوچک ترها. می دانم همه این ها را...
ولی نمیخواهم نباشم .تحملم کن. انصاف داشته باش من هم کم نیامده ام با تو. همه شیطنتها و شلوغی ها و بدجنسیهایت را تاب آورده ام . این ارتباط عمومی زیادی عمومی و غیر قابل تحمل ات. این خوش بینی بی در و پی کرت. نمی فهمم چطور ناگهان همه چیز را دوست داری بغل کنی!!!!
گاهی به خودم که نگاه میکنم می گویم کاشکی حداقل محافظه کار بودم... من اغلب بی کارم. تو نباشی نمیدانم چه چیز را دوست بدارم. مدتی سعی کردم تو را بازی کنم. اما نمی شود. باید باشی. خودت باشی.
ببین...
اشباه گفتم. تحملت نکردم هرگز. زندگی ات کردم. با تو نفس کشیدم و می خواهم باشی. باشی تا بتوانم دوست بدارم ، خودم را و زندگی کنم... این روزها بیشتر از همه سالهای گذشته نیاز به همراهیت دارم. باید تصمیم بگیریم با هم. باید بیایی و بمانی کنارم. من به این حد تلخی و رخوت، دل به هم زنم. حتی خودم نیستم خودم را! دیگری چگونه سر کند با من؟ حرف بزن با من.
نا مردی نکن منِ من. بمان با من
همین!

۱۳۹۰ شهریور ۱۸, جمعه

این روزا ....

ای تف به گور این زبون مادر مرده که سگ ساله دارم باهاش فکر میکنم و حالا دیگه لال خفیده
آخه کی فکرش رو می کرد این دیوار لعنتی هم دل داشته باشه؟ این لامذهب سخت که توپ تکونش نمی داد حالا یه تراکم معدوی هم وجودش رو می لرزونه …
بسه دیگه … خودت رو گول نزن … همچین پخی هم نبودی …به چی می نازیدی؟
به ترس هات که هنوزم داره عین خوره شیره ات رو می مکه؟
به منطق دودویی احمقانه ات که یه مساله ساده روزمره رو به شب می کشوند؟
به بصیرت کورت که روشن ترین نقاط رو تبدیل به سیاه چاله می کرد؟
به ادراک مستقلت که همه چی رو درک می کرد ولی از درک ارتباطشون عاجر بود؟
به دل خوشی های فیلسوفانه ات ؟
آخه به چی ؟

خودت هم دیدی قدم بعدیت چیه ولی دلشو نداشتی


اما این روزا
.
.
.
(خاموش کن کاندر سخن حلوا بیوفتند از دهن)

اما به دوستان عزیزم :
اعتراف می کنم که دنیا آنگونه که می شناختم نبود.
اعتراف می کنم که جرات پذیرش و یا رد زندگی رو نداشتم

و اینبار می خواهم زندگی کنم، تا آنجا که می توانم
و ترس های بی هوده ام را دور بریزم

و اینکه زندگی خیلی چیزها برای ما داره و مطمئن باشید که من بیشتر برای شما :))
من دیگه اون موجود قبلی نیستم
هنوز نمی دونم چی ام … اما نا امید نشید ازم ;)

دیوار دور همتون بگرده

۱۳۹۰ شهریور ۱۷, پنجشنبه

اجازه

دیولاخیا
دیوا...

یه متنی پارسال پیرارسالا نوشته بودم تو مایه خاطرات کودکی و این حرفا که اخیراً در اسباب کشی ریز ریز خرده ریزهای این دو ماهه(!) پیداش کردم . فقط نمیدونم چرا یه هوا زیادی طولانیه.
گفتم یه سوال از جماعت بکنم اگه حوصله شو دارین بذارمش اینجا... یعنی حق میدم بهتون که نخونین ولی خوب فحش هم ندین خدا وکیلی من دلم کوچیکه تازگیا!!!:)