ای تف به گور این زبون مادر مرده که سگ ساله دارم باهاش فکر میکنم و حالا دیگه لال خفیده
آخه کی فکرش رو می کرد این دیوار لعنتی هم دل داشته باشه؟ این لامذهب سخت که توپ تکونش نمی داد حالا یه تراکم معدوی هم وجودش رو می لرزونه …
بسه دیگه … خودت رو گول نزن … همچین پخی هم نبودی …به چی می نازیدی؟
به ترس هات که هنوزم داره عین خوره شیره ات رو می مکه؟
به منطق دودویی احمقانه ات که یه مساله ساده روزمره رو به شب می کشوند؟
به بصیرت کورت که روشن ترین نقاط رو تبدیل به سیاه چاله می کرد؟
به ادراک مستقلت که همه چی رو درک می کرد ولی از درک ارتباطشون عاجر بود؟
به دل خوشی های فیلسوفانه ات ؟
آخه به چی ؟
خودت هم دیدی قدم بعدیت چیه ولی دلشو نداشتی
اما این روزا
.
.
.
(خاموش کن کاندر سخن حلوا بیوفتند از دهن)
اما به دوستان عزیزم :
اعتراف می کنم که دنیا آنگونه که می شناختم نبود.
اعتراف می کنم که جرات پذیرش و یا رد زندگی رو نداشتم
و اینبار می خواهم زندگی کنم، تا آنجا که می توانم
و ترس های بی هوده ام را دور بریزم
و اینکه زندگی خیلی چیزها برای ما داره و مطمئن باشید که من بیشتر برای شما :))
من دیگه اون موجود قبلی نیستم
هنوز نمی دونم چی ام … اما نا امید نشید ازم ;)
دیوار دور همتون بگرده
۲ نظر:
ما هم دور دیوار....
من نمیدونم چی شدی....چی میشی....
اصلا چی می خوای بشی....
ولی هر چی که بودی فوق العاده بودی
و هر چی که الان هستی فوق العاده تری
و هر چی که قراره بشی مطمئنم فوق العاده تر تره
البته میتونیم دنبال تغییر دیفال به دیوار یا wall هم بشیم
خوب به اندازه کافی چرت و پرت گفتم
دوست منی
چه اعتراف جانانه ای... خوب پس با این حساب خاموش کن کاندر سخن حلوا بافتذ از دهن ... خوب شروع کن از حالا به بعد دیوار تغییر میکند...
ارسال یک نظر