۱۳۹۰ آبان ۷, شنبه

باد صبا

بچه ها این فیلم مستند رو حتماببینید من که کلی ازش لذت بردم
غیر از تصاویر زیباش داستانسرایی روان دلچسبی هم داره

http://youtu.be/L2ZK-3uv3d4

دل من به همان اندازه که می سوزد
زود فراموش می کند
.
.
.

۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

آرزوست ...

    میدون.
    ترمز زد و ایستاد. صندلی عقب نشستم.
    یه جورایی عجیب بود.
    دست راستش رو گذاشته بود رو پاش و با دست چپش رانندگی می کرد. حتی با دست چپش دنده رو عوض می کرد.
    مدام می خندید.
    از هر اتفاقی یه چیز جالب در می آورد و می خندید.
    شوخی ها و خنده هاش بهم انرژی می داد.
    مسافر جلویی پیاده شد.
    جذبش شده بودم، رفتم صندلی جلو نشستم.
    چند کلام گفتیم و خندیدیم.
    از ته دل و با صفا می خندید، اما یه حس خاصی تو خنده هاش بود.
    پشت چراغ قرمز چند دقیقه ای ساکت شد.
    خیلی کنجکاو بودم، برگشتم ازش بپرسم چطوی اینقدر شادی که دلم یهو ترکید.
    از گوشه عینک دودیش، چشای سرخ و خیسش رو دیدم.
    سرم رو پایین انداختم، چشمم افتاد به دست راستش که رو پاش بود.
    موبایلش رو گذاشته بود کنار دستش که شاید کسی متوجه نشه که معلوله.
    دیگه هیچی نتونستم بگم.
    فهمید.
    خواست یه چیزی بگه که بغضش ترکید.
    نمی فهمیدم چی می گه، ولی
    از تنها دست روغنیش شکایت نداشت، از آدمایی شکایت می کرد که ماشینش رو خراب می کنن.
    به دنیا و زندگی و بخت بدش فحش نمی داد. به اونایی فحش می داد که پشت سرش بد و بیراه میگن و واسش حرف در میارن.
    مدام بخاطر لحن کلامش عذر خواهی می کرد و ساکت می شد.ولی دلش طاقت نمی آورد.
    از حرفایی که زد و برداشت هایی که من کردم، خیلی دلم می خواست بهش بگم، اگه اذیت و آزارت می کنن فقط بخاطر اینه که زنده ای.
    چون شادی و خوشی های زندگی رو می بینی.
    چون می تونی زندگی کنی. خشک نشدی.
    ولی یه کلمه هم نتونستم بهش بگم.
    رسیدم. پیاده شدم. رفت.

    بهش نمی خورد رانندگی شغلش باشه، به نظرم دنبال یه هم زبون می گشت، دنبال یه انسان می گشت.
    امیدوارم امروز حداقل یه انسان سوار ماشینش بشه.

من دلم باز شده، ازپس ابرای سیاه ... (برای نخستین باران پاییزی)

زرد ها بیهوده قرمز نشدند ... قرمزی رنگ نینداخته بیهده بر دیوار ... صبح پیدا شده اما آسمان پیدا نیست
من دلم سخت گرفته است................................................ من دلم باز شده از پس ابرای سیاه
هیچ ازم نپرس که این همه وقت کجا بودی و اسیر چی ... هیچ بهم خیره زل نزن و با تعجب نگو توی روزها و شبهایی که نبودی داشتی به چی فکر میکردی...هیچ به روم نیار این همه غیبت و این همه بی حرفی رو... هیچ از راهی نپرس که رفتم و میخوام برم ...همه دشواری راه رفتن ناهمواری راه نیست نگاه کردن مداوم و بی وقفه راهرو به طول مسیر راهه و انتهای راهه... تصور انتهای راه هر گام استواری رو میلرزونه ... داشتم راه میرفتم که همراهم در راه ماند ... در راه ماندم از راه ماندم و خیره نگاه کردم ... خیرگی نگاهم قدم هام رو قفل کرد ...
اینکه راه رفتن ما ازلی ابدی نیست و از یه جایی شروع میشه و به جایی ختم ، باور هر راهرونده ای باید باشه اما از هر چیزی مهمتر و ایستنده تر تردید به خود راهه اصلا چرا باید راه رفت؟
همیشه چرا ها هستند که آدم رو از چریدن باز میدارن ... چرااااااااااااا؟ هر چی بیشتر به راه خیره میشی و بهتر فکر میکنی به راه و راهرونده ها و همراهی که ناگزیر شد از ناهمراهی ، عمیقتر به ژرفای این چرا دچار میشی و گودتر فرو میری توی گرداب این چرااااااااا... نیچه میگفت کسی که چرایی دارد با هر چگونه ای خواهد ساخت ولی بازم چرااااااااا؟اصلا چرا باید چرا داشت و با هر چگونه ای باید ساخت؟ این همه ناگزیری و ناچاری روچرا باید پذیرفت؟
چرا پاره نمیشی پرده ی ِ زمخت ِ حریرنما ی ِ بی خاصیت؟
این حال من نیست ... آنچه شرح شد حال من بود از روزگاری که همراهی ناهمراه شد به حکم ناگزیری و ناچاری ... حال من امروز حال نوزادیه که پر زحمت پنجه باز میکنه برای لمس هوا برای چنگ زدن به هوا ... ناگزیری و ناچاری ترجمان کژفهم انسانی از زیست چند روزه روی زمینه... شاعر نیستم کمی فکر میکنم...
حال من امروز بی شباهت به جوجه تازه سر ازتخم در آورده نیست که همه پیرامونش شگفتی محضه بی تکرار سوال و سوال و سوال ...
گرچه هر نوزادی بزرگ میشه و دوباره پرسش و پرسش و پرسش از هستی آغاز اما چه شاعرانه زیباست نترسیدن از رفتن و رفتن و رفتن ِ ادامه راه بی نگاه به پایان راه ... پایان راه هم ترجمان بد فهم انسانی از مرگه...شاعر نیستم کمی فکر میکنم ...امروز خیس و تر شدم از نخستین بارون پاییزی ... هرگز فکر نمیکردم دیگه سر خوردن بارون روی صورتم عاشقم کنه ... یک چرای بزرگ دارم و زیر نخستین بارون پاییز به چرام فکر میکنم ... چرای من به من فکر میکنه و من خیس آب میشم... چرای من حالا هر چگونه ای رو برام ممکن کرده و از در راه ماندگی نجاتم داده ... میخوام اکسیژن هوا رو چنگ بزنم و قطره قطره این بارون رو بمکم ... پایان این راه ظاهرا پایان همراهی هاست اما تا آخرین ثانیه این راه از راه نمیمونم ...
شاید خود راه بگویدم که چون باید رفت...
دارم میرم پیش عطار و خیام و حکیم طوس ... شاعر نیستم کمی فکر میکنم .



۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

با زبانی سرخ و سری سبز
روزی هزار قرن
بر باد می روم

مادر!
من عاقبت به "خیر" نشدم
عاقبت به "آری" شدم


بچه ها اینو تو فیسبوک یکی از دوستام خوندم
نمیدونم کی گفته ولی سیاسیِ ظریفی بود خوشم اومد :)

۱۳۹۰ مهر ۱۶, شنبه

یاد داشت...

این نه یک نامه خودکشی است
نه یک مانیفست که حتی نمیدانم معنیش چیست 
و نه جربانی از اشعار که جمع مکسر شعار هم نیست.
نه تلاشی برای جلب هم دردی که دردی نیست.
این یادداشتی است برای دوستان عزیزم...
دوستانی که احساس می کنم این روز ها وجودم هوایتان را آلوده کرده.
این می توانست یک عذر خواهی ساده باشد.
عذر می خواهم اگر توجیهی بی هوده است.

هر تحولی اثرات جانبی دارد.
تحول من تبدیل شده به اثرات جانبی.
تحولی که در درونم شروع شد، عوامل بیرونی کمک کرد و در نهایت منجر شد به کشفی لذیذ.

من همیشه نقش بازی کرده ام و این روزها بیشتر.
و این لحظه روی نقشی جدید کار می کنم. برای هزارمین و شاید اولین بار، نقش خودم.

این ها همه باز واژه هایی بی مناسبت است.
بگذریم، چه می گفتم؟
هیچ.
بهر حال به گمانم همان عذر خواهی ساده بهتر بود.
چیزی که گویا از پسش بر نمی آیم.
اما در این نقش جدید، شرطی هست که بد نیست شما هم بدانید.
عذر خواهی بس است، توجیه بس است.

صبح شد.
صبحتون بخیر.

۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه





تنها اتاقی همیشه مرتبه و همه چیز سر جاش می‌مونه، که توش زندگی نکنی!
اگه زندگیت گاهی آشفته میشه و هیچی سر جاش نیست، بدون هنوز زنده‌ای!
اما اگر همیشه همه چی آرومه و تو چقدر خوشحالی! یه فکری برای خودت بکن!
*********************************************************
هر چه بیشتر احساس تنهایی کنی، احتمال شروع یک رابطه احمقانه بیشتر می‌شود!
حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه بود!
آسمان فرصت پرواز بلندي است.
قصه اين است چه اندازه کبوتر باشي!
گفتم: ای جنگل پیر تازگی‌ها چه خبر؟
پوزخندی زد و گفت: هیچ، کابوس تبر!
گفت: چند سال داری؟
گفتم: روزهای تکراری زندگیم را که خط بزنم، کودکی چند ساله‌ام!
گاهی با دویدن برای رسیدن به کسی، دیگر نفسی برای ماندن در کنار او باقی نخواهد ماند!
ديوانگي یعنی ادامه دادن همان رفتار و مسیر هميشگي و انتظار نتيجه متفاوت داشتن!
شرط دل دادن دل گرفتن است، وگرنه یکی بی دل می‌شود و دیگری دو دل!
پروانه گاهی فراموش می‌کند که زمانی کرم بوده است و کرم نمی‌داند که روزی به پروانه‌ای زیبا بدل خواهد شد...
فراموشی و نادانی مشکل امروز ماست!
روزانه هزاران انسان به دنیا می‌آیند...
اما انسانیت در حال انقراض است!
وقتی آدما میگن بارون رو دوست داریم ولی تا بارون میاد چتر باز میکنن...
وقتی میگن پرنده رو دوست داریم ولی تو قفس نگهش میدارن...
باید از دوست داشتن آدما ترسید!
اگر کاسبی نیست که دوست بفروشد ...
در عوض آنقدر دوستان کاسب هستند که تو را به پشیزی بفروشند!
حرف هایم را تعبیر می‌کردی... سکوتم را تفسیر... دیروزم را فراموش... فردایم را پیشگوئی...
به نبودنم مشکوک بودی... در بودنم مردد... از هیچ گلایه می‌ساختی ...از همه چیز بهانه...
من کجای این نمایش بودم؟
علم فيزيک دروغ مي‌گويد!
براي ديدن نياز به نور نيست، فقط دليل لازم است!
پرواز كن آنگونه كه مي‌خواهي
و گرنه پروازت مي دهند آنگونه كه مي‌خواهند!



من نمیدونم شاید شما این حرفارو جای دیگه خونده باشین و تکراری باشه ... مهم نیست مهم اینه که جملات اولش نشون میده من 100% زنده ام :))) میگی نه بیا همین الان یه نیگا به اتاقم بنداز... تازه زندگی من به کاظمم سرایت کرده :)