۱۳۹۰ آبان ۴, چهارشنبه

آرزوست ...

    میدون.
    ترمز زد و ایستاد. صندلی عقب نشستم.
    یه جورایی عجیب بود.
    دست راستش رو گذاشته بود رو پاش و با دست چپش رانندگی می کرد. حتی با دست چپش دنده رو عوض می کرد.
    مدام می خندید.
    از هر اتفاقی یه چیز جالب در می آورد و می خندید.
    شوخی ها و خنده هاش بهم انرژی می داد.
    مسافر جلویی پیاده شد.
    جذبش شده بودم، رفتم صندلی جلو نشستم.
    چند کلام گفتیم و خندیدیم.
    از ته دل و با صفا می خندید، اما یه حس خاصی تو خنده هاش بود.
    پشت چراغ قرمز چند دقیقه ای ساکت شد.
    خیلی کنجکاو بودم، برگشتم ازش بپرسم چطوی اینقدر شادی که دلم یهو ترکید.
    از گوشه عینک دودیش، چشای سرخ و خیسش رو دیدم.
    سرم رو پایین انداختم، چشمم افتاد به دست راستش که رو پاش بود.
    موبایلش رو گذاشته بود کنار دستش که شاید کسی متوجه نشه که معلوله.
    دیگه هیچی نتونستم بگم.
    فهمید.
    خواست یه چیزی بگه که بغضش ترکید.
    نمی فهمیدم چی می گه، ولی
    از تنها دست روغنیش شکایت نداشت، از آدمایی شکایت می کرد که ماشینش رو خراب می کنن.
    به دنیا و زندگی و بخت بدش فحش نمی داد. به اونایی فحش می داد که پشت سرش بد و بیراه میگن و واسش حرف در میارن.
    مدام بخاطر لحن کلامش عذر خواهی می کرد و ساکت می شد.ولی دلش طاقت نمی آورد.
    از حرفایی که زد و برداشت هایی که من کردم، خیلی دلم می خواست بهش بگم، اگه اذیت و آزارت می کنن فقط بخاطر اینه که زنده ای.
    چون شادی و خوشی های زندگی رو می بینی.
    چون می تونی زندگی کنی. خشک نشدی.
    ولی یه کلمه هم نتونستم بهش بگم.
    رسیدم. پیاده شدم. رفت.

    بهش نمی خورد رانندگی شغلش باشه، به نظرم دنبال یه هم زبون می گشت، دنبال یه انسان می گشت.
    امیدوارم امروز حداقل یه انسان سوار ماشینش بشه.

۱ نظر:

دیوان گفت...

الان توي تاكسي نشستم... صندلي پشت... ولي هيچ خبري از يه راننده ي خوش برخورد نيست... يه راننده ي معمولي... ولي عجب ياروني مياد و عجب ترافيكيه...
امروز اومدم جايي براي عكاسي ولي وقتي رسيدم ديدم هيچ خبري نيست... خواستم گوشيم رو بردارم زنگ بزنم بگم اگه جلسه كنسل شده چرا كسي به من خبر نداده كه چشمم خور به اس ام اسي كه برام فرستاده بودن.... جلسه فرداست.
الان توي تاكسي نشستم... هر چند وقت يك بار ميخندم و هر چند وقت يكبار ناراحت ميشم... نه بخاطر كسي كه اذيتم كنه و نه بخاطر دنياي اطرافم... فقط به خودم ميخندم كه چه اشتباهي كردم... خنده دار هم هست.. و ناراحت ميشم از خودم كه چه اشتباهي كردم....
چه به موقع شد خوندن اين متن... ؛)