بوی سبزه و چمن همه جارو پر کرده بود، تو این بازار شلوغ چرا این بو میاومد
سوال بود، اما سوال اصلی این بود که چرا زمین اینقدر لیزه. بهزور میشد راه رفت.
راه رفتن مردم شبیه اسکاتلندیای شادِ شاد بود که داشتن لیوانای بزرگ آبجوشونو به
هم میزدن؛ یکیشونم داشت میگفت به سلامتی سه تا نخودی که منو از مرگ نجات داد؛
بقیه هم بدون سوال اضافی سر میکشن. لامذهبها تا ته یه ضرب میرن بالا.
ضرب گرفته بودن. اون سه تا پیر مرد تو قهوه خونۀ گوشه بازار رو میگم. رو میز
میکوبیدن؛ دلیلشم اون دوستشون بود که داشت توی تختهنرد یه مرد عجیبو غریبو میبرد.
شبیه اروپاییها بود، احتمالاً اسکاتلندی. شرط سر افشای حقیقت بود. کل کافه دورشون
جم شده بودن. قرار شده بود اگه پیرمرد ببازه داستان اولین سکسشو واسه همه تعریف
کنه؛ و اگه مرد غریب ببازه داستان سه تا نخود رو. آخه نیم ساعت پیش چای رو به
سلامتی همین سهتا رفته بود بالا. خوب غریب بود دیگه، اما فارسیش بد نبود. بعداً
گفت که تو شهرای مرزی یاد گرفته، تخترو هم همین تور.
بازی اوج گرفته بود. 4 به 4 بودن، پیرمرد داشت میبرد. دو تا جفت ملس میاورد
برده بود دستو. مردم انگار داستان اولین سکس براشون هیچ اهمیتی نداشت. فقط پیرمرد
رو تشویق میکردن. تاسارو بالا برد، تکون داد، بعد به نشونه شانس زد روی زانوی
دوستش و انداخت؛ همه پریدن هوا، 2 و 1 اومد. پیرمرد نابود شد. طوری زد تو سر خودش
که انگار داستانش خیلی ننگ آور بود. اما مردم هم ناراحت شدن. دونه دونه رفتن
بیرون. انگار همه میدونستن داستان سه تا نخود خیلی مهمتر و باحالتره. هیچی نصیب
هیچکی نشد، مرد اسکاتلندی هم سرخوش رفت یه گوشه نشست.
هرچی فکر کردم نفمیدم که سه تا نخود چهجوری میتونن جون آدمو نجات بدن. اما
یکی میگفت که چون سهتان مسلماً یکیشون از اون دوتا مهمتره. خودتون چی فکر میکنین.