۱۳۹۱ دی ۴, دوشنبه

داستان سه تا نخود


بوی سبزه و چمن همه جارو پر کرده بود، تو این بازار شلوغ چرا این بو می‌اومد سوال بود، اما سوال اصلی این بود که چرا زمین اینقدر لیزه. به‌زور می‌شد راه رفت. راه رفتن مردم شبیه اسکاتلندیای شادِ شاد بود که داشتن لیوانای بزرگ آبجوشونو به هم می‌زدن؛ یکیشونم داشت می‌گفت به سلامتی سه تا نخودی که منو از مرگ نجات داد؛ بقیه هم بدون سوال اضافی سر می‌کشن. لامذهب‌ها تا ته یه ضرب می‌رن بالا.
ضرب گرفته بودن. اون سه تا پیر مرد تو قهوه خونۀ گوشه بازار رو می‌گم. رو میز می‌کوبیدن؛ دلیلشم اون دوستشون بود که داشت توی تخته‌نرد یه مرد عجیبو غریبو می‌برد. شبیه اروپایی‌ها بود، احتمالاً اسکاتلندی. شرط سر افشای حقیقت بود. کل کافه دورشون جم شده بودن. قرار شده بود اگه پیرمرد ببازه داستان اولین سکسشو واسه همه تعریف کنه؛ و اگه مرد غریب ببازه داستان سه تا نخود رو. آخه نیم ساعت پیش چای رو به سلامتی همین سه‌تا رفته بود بالا. خوب غریب بود دیگه، اما فارسیش بد نبود. بعداً گفت که تو شهرای مرزی یاد گرفته، تخترو هم همین تور.
بازی اوج گرفته بود. 4 به 4 بودن، پیرمرد داشت می‌برد. دو تا جفت ملس می‌اورد برده بود دستو. مردم انگار داستان اولین سکس براشون هیچ اهمیتی نداشت. فقط پیرمرد رو تشویق می‌کردن. تاسارو بالا برد، تکون داد، بعد به نشونه شانس زد روی زانوی دوستش و انداخت؛ همه پریدن هوا، 2 و 1 اومد. پیرمرد نابود شد. طوری زد تو سر خودش که انگار داستانش خیلی ننگ آور بود. اما مردم هم ناراحت شدن. دونه دونه رفتن بیرون. انگار همه می‌دونستن داستان سه تا نخود خیلی مهم‌تر و باحال‌تره. هیچی نصیب هیچکی نشد، مرد اسکاتلندی هم سرخوش رفت یه گوشه نشست.
هرچی فکر کردم نفمیدم که سه تا نخود چه‌جوری می‌تونن جون آدمو نجات بدن. اما یکی می‌گفت که چون سه‌تان مسلماً یکیشون از اون دوتا مهم‌تره. خودتون چی فکر می‌کنین.

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

گُم باشک


گم شدن یعنی نبودن؟! نه نه نه اشتباه نکن. گم شدن یعنی بودن و دیده نشدن. یعنی یه جای عجیب بودن. اگه اونجایی باشی که معمولاً نیستی ، تو اونجا که معمولاً هستی بهت میگم گم شده !

وقتی گم میشی اگه خیلی شانس بیاری و کسی بفهمه که گم شدی ممکنه دنبالت بگرده. تازه اگه این دقیقاً همونی نباشه که از قصد گمت کرده!! چون اون دیگه دنبالت نمی گرده.

حالا باید دید گم شدی که پیدا شی یا گم شدی که دیگه گم باشی. تو حالت دوم باید گفت که برو خوش باش چون اصلاً کسی هم دنبالت نیست که پیدات کنه. میتونی تا ته دنیا همین طور گم شی و گم باشی و گم بمونی. اما گفته باشم اگه یهو هوس کردی پیدا بشی این دیگه خارج از قانون بازیه ها. ولی بازم اشکال نداره، چون تویی میتونی هون طور که گم شدی خودت با زبون خوش پیدا شی. نهایتش بازی رو از اول شروع می کنیم اصلاً شاید این دفعه یکی دیگه رفت گم شد.

گم همون قایمه؟

خوب... یه موقع هایی اون وقتا که خودت میخوای گم شی یعنی میدونی که داری گم میشی ولی بی سر و صدا و حرف و سوال راهو ادامه میدی میشه گفت یه جورایی داری قایم میشی. این شاید همون مورد اول پاراگراف قبلی باشه. خوب آدم قایم میشه که یکی بیاد پیداش کنه دیگه وگرنه که میره گم میشه واسه خودش!!!

حالا حساب کن یکی دیگه قایمت کنه یا خودت نفهمی که قایم شدی! اون وقت احتمالاً گم شدی یعنی گمت کردن حتی اگه واقعاً گم نباشی. یعنی هستی ولی نیستی. حتی خودتم نمیدونی که نیستی. این ته داغونه!

...

مثلاً من الان اینجا گم شدم. هیچ کس اینجا دنبال مرجان نمی گرده. میدونی چرا؟! اصلاً کسی اینجا مرجانُ ندیده که دنباش بگرده خوب. اونیم که هست و همه می بیننش،هست دیگه ، گم نشده که کسی دنبالش بگرده!
وقتی دیگه هیچ امیدی به پیدا شدن نداری و به گم بودن خودت عادت کردی و یهو یکی اتفاقی میاد و پیدات می کنه که حتی دنبال کسی هم نمیگشته... جدی جدی ته عشقه! چون اون موقع اون درست "تو" رو پیدا می کنه نه کسی رو که دنبالش بوده یا اون مرجانی رو که یه روز گم شده. دقیقاً تو . خود تو. آخه اگه اون طوری باشه ممکنه بعد از یه مدت بفهمه که اشتباه کرده و تو اونی نیستی که باید باشی ولی اینطوری اگرم اشتباه کرده باشه هیچ کی نمیفهمه نه خودش نه تو!


مرجان
وقتی سال 84 گم شده بود ;)

۱۳۹۱ آذر ۱۳, دوشنبه

کونوشیوا ریکورد ز





سراسیمه، نگران، با چهره‌ای برافراشته؛ لباس خونی با دشنه‌ای در دست. اینا همش خشنه. نشد که، یکم از محبت بگیم؛ دوستی، عشق، فداکاری - چرا که نه- آخرشم به عروسی ختم بشه، هان؛ با حال هم هست. شاید بچه دارم بشن، شاید بچه بزرگ هم بشه، عاقل، بالغ، عروسی هم بکنه، بچه دار هم بشه. هان بده؟ خوبه؟ حالتون بهم نمی‌خوره، اینم شد داستان. این آدما بلاخره می‌میرن، پس از مرگشون می‌گیم، از مرگ همشون می‌گیم.
از خودم شروع می‌کنم، واسه من احتمالاً اینجوری:
ظهره، نه بعد از ظهره، دارم وسط خیابون راه می‌رم، نسبتاً خلوته، هوای صاف، آسمون آبی. یه صدای نا آشنا که نمی‌دونم چیه فضا رو پر می‌کنه، طوری که هیچ چیز دیگه شنیده نمی‌شه، ناخودآگاه سرم به سمت بالا می‌ره. آسمون عجیب به نظر می‌آد. رنگ آبی آسمون تیره و تیره می‌شه، شب نشده، متوجه می‌شم دیگه، لایه ازن داره از بین می‌ره، یهو یه جا تو آسمون، یه نقطه تاریک می‌بینم، نقطه تک.نای عجیبی می‌خوره و شروع به بزرگ شدن می‌کنه. شکافا بیشتر می‌شن - تا اینجاش صحنه‌ها اینقدر جالبِ که سرجام خشک وایسادم- سرعت رشد چاله‌های تیره بیشتر می‌شه، انگار یه دیوار نوری بوده که داره از بین می‌ره. یکی از لایه‌هایی که جلوی نور رو گرفته بود از بین می‌ره. تازه مفهوم خورشید رو می‌فهمم. این گلوله آتیش وحشتناکو زیباترین چیزیه که تا اون لحظۀ زندگیم دیده بودم. زیبا. دنیا در چند دقیقه این پدیده رو به من نشون داد. دیگه نه روزه نه شب، نوری نیست، انگاره یه لامپ به اندازه یک میلیون برابر زمین روشنه، سایه ها خشک و تیرن. نمی‌تونم چشممو ازش بردارم، خورشید هر لحظه در حال پراکندن شعله‌های سوزانشه. حدقۀ چشمم تنگ می‌شه، نفسم دیگه در نمی‌یاد. فشار به اوج خودش می‌رسه. بدنم به سمت بالا کشیده می‌شه و با سرعتی وحشتناک از زمین کنده می‌شم. به سمت خورشید کشیده می‌شم. یه جنگ نا برابر بین زمین و خورشید؛ زمین برنده می‌شه و با تمام وجود منو به آغوش خودش بر می‌گردونه.
تصویر خورشید توی چشمم ثابت می‌مونه، در آخر، پایان دنیا برای من چند دقیقه بیشتر طول نمی‌کشه. روحم خوشحال خوشحال دور می‌شه.

۱۳۹۱ آذر ۷, سه‌شنبه


یکی بگه اینجا چرا انقدر سوت و کوره؟!!!
خبریه؟
یا شایدم کلاً خبری نیست...

۱۳۹۱ آبان ۲۸, یکشنبه

دروغ

یک ترجمه ی غیر حرفه ای دیگر
...
دروغ بگوییدم
         هرچه در توان دارید
                   هزاران دروغ
                        برای هر آنی که مرا دیدید
...
قلبتان با من نبوده
     قلبی با من نبوده
         مگر سر شار از دروغی که
                           جای من در قلب داشتید.
من عاشقم...
        به هر دروغی که می شنوم.
دیده ام
     انجام داده ام
          یاد گرفته ام
      دل بسته ام
به تمامی دروغ های دل نشینی که شنیده ام
قلبم سرشار است
        از دروغ هایی که می شنوم
دیدگانم اما دلی سخت دارند
                    بی رحم اند با من
                               رو می کنند
                   دروغ هایی را...
              که می بینند.
لذتش را می گیرند.
بگوییدم هر آنچه دروغ دارید.
                 اما
          نگذارید ببینم.
...
چرا کسی برای شادی من صداقتی نگفت؟
               شادی من شاید، توان صداقت نداشت.
به دروغ ببوسیدم
     به دروغ دوستم بدارید
              به دروغ به آغوشم بگیرید
که من اعتمادی به صداقت ندارم
...
دروغ پاک است
           ساده است
              روان است
صداقت اما
تلخ...
تلخ است آن زمان که صداقت
                          حقیقت نیست.
و از آن تلخ تر
        صداقتی که توان باورش را ندارم.

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

سر بالا



سرا بالا، تنا پایین - هی این جمله رو تکرار می‌کرد، می‌خواست خود به خود نصف شیم. آخه همه کارمون با اون بود. اینجا قانون داشت، چه کارش می‌شد کرد. کلی تلاش کرده بودم به اینجا برسم- کلاً وضعیتمونو ببین، سر آخر هم نمی‌شد. پرتابام هم که تعریفی نداشت- بالا- اما پولش خوب بود، اگه خیلی می‌رفت بالا. لازم داشتمش، می‌خواستم ماشینموعوض کنم. ماشینم بد نبود، اما این یکی؛ مامان، قرمز، جیگری، چه رنگی داشت. می‌خواستم انقد باش بپرم که کل سرنشینا ازش پرت شن پایین، حتی فرا. آخه سقف که نداشت. یه گارد ساده، دوتا چراغ گرد و بینشون پنج تا خط عمودی... سال پیش با فرهاد دیده بودمش، فرهادهم دوستش داشت اما مال خودم بود، اون استعداد پرواز نداشت. نمی‌تونست پرتش کنه، واسه همین تو مسابقه نیومد و من اومدم. رقابام به ظاهر سرسخت می‌اومدن، به جر او پیرزنه ته سالن. کلاً 20 کیلو نبود؛ آبی هم که تو بدنش نبود؛ نمی‌دونم چرا، اما ازش می‌ترسیدم. خلاصه رفتم سراغش، همین هفته پیش. صاحبش می‌گفت نمی‌فروشمش، آخر مخشو زدم، قرار شد بعد از مسابقه برم سراغش. تو همین فکرای باحال بودم که گفت:
سرا بالا، تنا پایین - منظور تن تکون نخوره. سرا به سمت بالا، روبه سقف، ارتفاع یه پنج متری بود. از این سالن‌های قدیمی که نمی‌دونم چرا سقفاشون اینقدر بلندن. همه قدرتتو جمع می‌کنی، ذهن رو  روی هدف متمرکز می‌کنی، تا که تابالاترین حد بره، اما به سقف نخوره برگرده سر جای اولش. 30 ثانیه وقت داشتیم، باید هم زمان شروع انجامش می‌دادیم. هی از اون دوتا سوراخ کوچک، زره زره آبو جمع می‌کنی، بعد یه نفس عمیق، سینه که پر از هوا شد، لبو لوچه جم میشه و با تمام قدرت پرتابش می‌کنی، حالم به‌هم خورد - آخه تف سر بالا هم شد مسابقه- با تمام این حرفا، الان که سوار جیپ جیگریمم می‌بینم که می‌ارزید :)
 

۱۳۹۱ آبان ۲۳, سه‌شنبه

هی تو...

هی تو
    که ایستاده در سرمای بیرون،
                              پیر و تنها می شوی ...
                                               حسم می کنی؟
هی تو
ای که ایستاده ای بین دیوارها
                  با پا های لرزان ،
              می چشی هرلحظه، محو شدن لبخندت را ...
                                                             حسم می کنی؟
     هی تو، اجازه نده نور را دفن کنند.
                                              تسلیم نشو...
                                                         بدون مبارزه!
هی تو،که بر میل خودت آن بیرون
               نشسته ای عریان، پای تلفن
                                       میتوانی لمسم کنی؟
هی تو، که با گوشَت، چسبیدی به دیوار،
                    در انتظار ندایی که بخاندت.
                                                میتوانی لمسم کنی؟

هی تو...
  کمکم می کنی؟
باید جابجا کنم این سنگ را.
             در راه خانه ام...
                              باز کن آغوشت را.

"اما، دیواربسیار بلند بود
                     و اینها فقط خیال
                           همانطور که می بینی...
فرقی نداشت میزان تلاشش،
        دیوار امکان شکستن نداشت.
ازدهام کرم ها در مغذش،
       جایی برای تفکر نذاشت."

هی تو، که  توی جاده میری
 می کنی هر کاری را که میگی
                                 کمکم می کنی؟
هی تو، که آن طرف دیوار، توی حال
           بطری ها را تمام میکنی، بدون مجال
                                                  کمکم می کنی؟
هی تو، نگو که امیدی نیست...
             با هم می توانیم بایستیم، بی هم اما...
                                                       هیچ نیستیم.
...
ترجمه ای غیر حرفه ای از کاری که فکر کنم دلیل روانی شدنم شد.
البته ۵ نوع مختلف ترجمه کردم این یکی بیشتر از همه بهم چسبید.
Pinkfloyd- hey you







۱۳۹۱ آبان ۲۲, دوشنبه

جنگ سرد



جنگ جهانی اول، نه دوم بود که هنوز به دنیا نیومده بودم. جنگ ویتنام که تموم شد هم نه، بعد از دومین جنگ طولانی جهان به دنیا اومدم، پر از امید و آرزو - من که نه- هنوز خیلی بچه بودم، پدر و مادرمو می‌گم.
همه خوشحال که یه بچه ناخواسته - شایدم خواسته- اومده دنیا. بزرگتر که شدم این امید و آرزو به منم منتقل شد. آرزوی دکتر مهندس شدن نه - خانوادم از اوناش نبودن- درست زندگی کردن براشون مهم‌تر بود. منم همینو یاد گرفتم، مثل قانونای تنیس که هیچ وقت بازیش نکردم.

دستی هنوز پایین بود و با سرعت حرکت می‌کردیم که جنگ سرد شروع شد- آره بابا داستان جنگیه- عجب زمستون سردی بود، زیر بارش گلوله‌های برفی بودم که یهو چشم به یه مرد سیاه پوش افتاد که داشت، وسط جنگ سرد ما، بین برف ریز ما و دشمن خودشو گرم می‌کرد. با سرعت تمام می‌دوید، خب بدنشم در این حالت گرم می‌شد. اما هدفش رسیدن به اتومبیلی بود که اونور پارک، پارک کرده بود. نفس نفس رسید به ماشین مشکیش. صندوقو باز کردو اصلحۀ اتوماتیکشو برداشت، بعد کلتشو گذاشت پشت کمرش. همون مسیرو سریع برگشت؛ در حال دویدن گلنگدو کشید و اسلحه رو به زامن کرد. اول رگبار، اما فکر کرد؛ دید بیشتر از اونیین که محماتش جواب بده. تک‌تیر و ترجیح داد. آخه در حالت تک‎‌تیر، هم دقت بیشتره، هم تعداد تلفات دشمن بالاتر میره. سرفه جویی در مهمات هم هست. البته بدونین- خانواده من اهل جنگ نبودن- منم ناخواسته وسط جنگ سرد گیر کرده بودم؛ خب برف می‌آد و می‌طلبه. دستی هم که بالا نمی‌اومد، لامسب گیر داشت. ترمز هم مشکل داشت؛ یعنی لیز بود. خیابون یخ زده بود. معکوس، بعدشم دستی که یهو گرفت؛ ماشین شروع کرد به پهلو حرکت کردن، چشارو بست؛ که یهو صدای پوکیدن اومد - اوخ از روشم که رد شد-

بعد از چند متری ماشین وایساد. پیاده شد و دید که مرد سیاه پوش وسط برفاس؛ اصلحه بزرگی نزدیکش.

همه جا پر از خون و اعضای بدن. خون قرمز، روی برف سفید. عجب هارمونی. به این می‌گن ART - خوب آرزوهای پدر و مادر جواب داده بود، هنرمند شده بودم- این زیبایی دیگه روی من تاثیر می‌ذاشت. سریع جنگ سرو رها کردم و دویدم کنار ماشین. پریدم روی سقف و محو تماشای این صحنۀ رویایی شدم. چشمامو بستم تا واقعیت و با خیالم ترکیب کنم که گرمای عجیبی رو احساس کردم. جنگ گرم جای جنگ سردو گرفت. ترکیب کامل شد. مرد با آخرین جونی که تو بدنش داشت؛ با اون کلت زیباش؛ منو به نقاشیم اضافه کرد.

۱۳۹۱ آبان ۲۰, شنبه

آغوشت ...


چشم‌های لامذهبم بازه.
دست‌هایم باز، مانده.
آغوشم، باز، خالی مانده.
باز من به فنا رفته ام.
واژه‌ها بی خیال این مغز بی چاره نمی‌شوند. می پیچند به کرات.رها نمی کنند.
و نفرین بر من گر دل بسپارم بهشان، این بار!
بغلم کن. دل من خواب می خواهد.

راستی فرکانس بدنت چند بود؟
عددی سر در گم به روی صفر؟ بی نهایت می‌شود این گمنام. گنگ شده. گم شده ام.
طول این موج بی خوابی تا کجا می‌خواهد برود؟

دست بردار از سرم. دیوانه شدم.
دیوار من کجاست. کو پس این بد طینت؟

بغلم کن.
کاش لمسی این فریاد را پاسخ می داد.
کاش اینجا بودی.
کاش آنجا بودم.
کاش باز نبود.
کاش کشکی برای ما ساییده میشد.
کاش این کاش ها نبود.
کاش من کاش داشتم.
بغلم کن و ببند این دهان خرفت را.
بغلم کن!

۱۳۹۱ آبان ۱۸, پنجشنبه

شاعر




من شاعر نیستم، پس چیزایی که می‌گم شعر نیستن.
- خوب پس چیین؟
به توچه. فکر کنین دارین یه نوشته رو می‌خونین که درکشو ندارین بفهمین چیه.
- خوب باشه، اما من که هنوز چیزی رو نخوندم.
البته توهین نشه، فکر کنین نوع جدید ادبی.
- با توام.
باران می‌آمد.
- بارون نمی‌آد که.
خفه شو، باران می‌آمد، اما نه شدید؛ زیر سایبون یه مغازه، سر نبش یه کوچه نشسته بودم. تو فکر بودم که صدای آروم سرفه اومد. سرمو برگردوندم سمت چپ که باز دیدمش؛ پسرک جونی بود. اونم داشت فکر می‌کرد، ظاهراً. نمی‌شناختمش؛ اونقدر کنارم نشسته بود که یادم رفته بود هنوز اینجاست. سرمو برگردوندم؛ داشتم به این فکر می‌کردم که اگه الان مست نبودم و تو خونه بودم چه کارای مفیدی که نمی‌تونستم بکنم. ‌کم‌کم راضی شده بودم که این فکرای احمقانه رو موقع مستی بزارم کنارو به صدای زیبای بارون گوش بدم که یکهو صدای رعد و برغ فضا رو پر کرد. یه نیم متری از جا پریدم و وقتی سرمو برگردوندم که حالت ترسیدن احمقانۀ رفیق ساکتمو ببینم، فهمیدم اونجا نیست. در چند ثانیه اول به ساقی مریضم شک کردم و بعد به تمام عالم هستی.
- چی می‌گی، کسی بجز من که کنارت نیست.
عالم هستی رو بی‌خیال شدم و یه ترس احمقانه رو توی خودم بیدار کردم که نکنه فلان چیزک کنارم بود. پا شودمو شروع کردم دویدن به سمت بالای خیابون. چه وحشت احمقانه‌ای در عالم مستی بود. بعد از چند ده متری دیگه داشتم از دویدن زیر بارون لذت می‌بردم تا چیز دیگه. مثل خر لگد خورده خوشحال خوشحال می‌دویدم که رسیدم به چهار راه اول. وسطای خیابون بودم که باز سرفه کرد- خوشحال از پیدا شدن دوست ساکتم سرمو برگردوندم که دیدم چشماش مثل ماه روشنو درخشانن، می‌خواستم بپرم بقلش کنم که در صدم ثانیه اون پرید بغلم.
چشمامو باز کردم، بارون نم‌نم می‌ریخت رو صورتم، اما احساسش نمی‌کردم، عجیب بود.
- خیلی هم طبیعیه.
 به زور سرمو حرکت دادمو و دیدم نصف دیگم اونطرف خیابونه، به کارای مفیدی که می‌تونستم تو خونه انجام بدم فکر می‌کردم و به اون نوری که همش روشنتر می‌شد.
- آخی، اونجاشو منم یادم می‌آد.
چی می‌گی تو، بزار ...شعرمو بگم.
- تو که گفتی شعر نمی‌گم.
خدایا می‌شه اون رفیق ساکتمو بفرستی، دارم شاعر می‌شم کم‌کم.