۱۳۹۰ اسفند ۲۶, جمعه

این پنج تن ... پنج من ، من.

هیچ نهایتی وجود نداره، اما مرزهایی هست و من خیلی از این مرزها رو رد کردم.
هیچ وقت به جایی نرسیدم اما میدونم اگه یه قدم جلوتر برم، دیگه برگشتی وجود نداره.
اون به من نیاز داره و من وقت چندانی برام باقی نمونده. من نباید فراموشش می کردم.
لعنت به من که حتی نفرین هم اثری روی من نداره. قدم بعدی رو بر می دارم.
بر می گردم.
بر می گردم به خودم...

تو یکی از همین روزها بود.
حتما یکی از همین روزها بود.
اتفاق خاصی نیوفتاده بود.
آسمون سرجاش بود، زمین سرگیجه همیشگی اش رو داشت.
زمان خوابش نمی اومد.
کودک خوابیده بود.

دلم می خواست بغلش کنم.
دلم می خواست ساعت ها بشینم و نگاهش کنم.
دلم می خواست یه لبخند کوچولو مهمونش کنم.
دلم می خواست با هم برقصیم.
دلم می خواست بشینیم کنار هم و به افق خیره بشیم.
دلم می خواست دوستش داشته باشم.
عاشقش بودم.
دلم تمنا می کرد، تمام وجودم در تمنا بود.

چشمهایش را باز کرد و نگاهم کرد.
حرارت نگاهش. شوق لبخندش.
رقص بیداریش. کش و قوس بدنش. آغوش بازش ....
دلم می خواست همه مال من باشد. همه مال من بود و من دیگر نبودم.

صدای گریه ای از دور می شنیدم.
انگار سه روز طول کشید. نمی دانم چه دروغی در گوشش خواندند که صدا فرو خفت.
همه جا ساکت شد. بالاخره همه چی ساکت شد. تمام شد.

۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

این پنج تن - شادی


شادی از اونایی نبود که بشه راحت باهاش کنار اومد.
شاید هم من نمی تونستم باهاش کنار بیام.
سرشار بود، فوران می کرد، انرژی داشت و همین بود که قوانین رو راجع بهش می شکست. گمش می کرد.
شادی گم شده بود.
اون فقط دنبال فانتزی بود و من هم دچار توهم، دنبال دروغ بودم.
ما هردوتایی گم شده بودیم.
چیزی از همدیگه نمی خواستیم، حتی همدیگه رو نمی خواستیم ولی عاشق شدیم.
عاشق یه تیکه دروغ.
دروغ معرکه است. همیشه می تونی عاشقش بشی، همیشه می تونی هرجور که دوست داشتی باهاش کنار بیایی.

ولی می دونی چی من رو به شادی نزدیک تر می کرد؟
اینکه می دونستم که نمی تونیم پیش هم بمونیم. می دونستم که نمی تونم لمسش کنم، می دونستم نمی تونم گرمای بدنش رو تحمل کنم.

و به هم می خندیدیم.

زیاد ندیدمش، زیاد باهاش نبودم و حسرت نبودنش رو نمی خوردم.
همون دفعاتی که دیدمش، همون چند نتی که بهمون لبخند زدند، برای تمام زندگیم کافی بود.
و این اتفاقی بود که افتاد.

من خیلی به زمین نزدیک شدم. سقوط آزاد من داره تموم می شه.
زندگی برام کافی شد.
همیشه فکر می کردم زندگی اول کامل میشه بعد کافی، ولی بدون اینکه کامل بشه کافی شد و من ترسیدم و از شادی دور شدم.

دروغ گفتم، لب قشنگش رو هنوز هم می خوام. شهوت تو لبش نبود، فقط لبخند بود و من همه اون لبخند رو می خوام.
با بوسه که هیج، هیچ جور نمی شد اون لب رو، اون لب خند رو تسخیر کرد.
هیچ جور نمی شد، شادی رو تسخیر کرد.
اما من مسخش شدم، همه وجودم رو تسخیر کرد و رفت.

واقعا نمی دونم من ازش دور شدم یا اون رفت.
نمی دونم.
اما یه چیزی برام یادگار گذاشت.
خلاء.
خلائی که با هیچ چیز نمی شد پرش کرد.
و من گریه کردم.
من دوباره گریه کردم.
و اشک راه خودش رو باز کرد.
اشک دریچه ای که بسته شده بود رو باز کرد.
***
"دنیا، من الان سه روزه دارم گریه می کنم"
"عزیزم، تو همیشه داری گریه می کنی"
"دنیا، دیگه نمی خوام گریه کنم"
"قشنگم، اشکال نداره، هرچی دلت می خواد گریه کن"
***
من چرا همیشه گریه می کردم؟