۱۳۹۰ اسفند ۱۹, جمعه

این پنج تن - شادی


شادی از اونایی نبود که بشه راحت باهاش کنار اومد.
شاید هم من نمی تونستم باهاش کنار بیام.
سرشار بود، فوران می کرد، انرژی داشت و همین بود که قوانین رو راجع بهش می شکست. گمش می کرد.
شادی گم شده بود.
اون فقط دنبال فانتزی بود و من هم دچار توهم، دنبال دروغ بودم.
ما هردوتایی گم شده بودیم.
چیزی از همدیگه نمی خواستیم، حتی همدیگه رو نمی خواستیم ولی عاشق شدیم.
عاشق یه تیکه دروغ.
دروغ معرکه است. همیشه می تونی عاشقش بشی، همیشه می تونی هرجور که دوست داشتی باهاش کنار بیایی.

ولی می دونی چی من رو به شادی نزدیک تر می کرد؟
اینکه می دونستم که نمی تونیم پیش هم بمونیم. می دونستم که نمی تونم لمسش کنم، می دونستم نمی تونم گرمای بدنش رو تحمل کنم.

و به هم می خندیدیم.

زیاد ندیدمش، زیاد باهاش نبودم و حسرت نبودنش رو نمی خوردم.
همون دفعاتی که دیدمش، همون چند نتی که بهمون لبخند زدند، برای تمام زندگیم کافی بود.
و این اتفاقی بود که افتاد.

من خیلی به زمین نزدیک شدم. سقوط آزاد من داره تموم می شه.
زندگی برام کافی شد.
همیشه فکر می کردم زندگی اول کامل میشه بعد کافی، ولی بدون اینکه کامل بشه کافی شد و من ترسیدم و از شادی دور شدم.

دروغ گفتم، لب قشنگش رو هنوز هم می خوام. شهوت تو لبش نبود، فقط لبخند بود و من همه اون لبخند رو می خوام.
با بوسه که هیج، هیچ جور نمی شد اون لب رو، اون لب خند رو تسخیر کرد.
هیچ جور نمی شد، شادی رو تسخیر کرد.
اما من مسخش شدم، همه وجودم رو تسخیر کرد و رفت.

واقعا نمی دونم من ازش دور شدم یا اون رفت.
نمی دونم.
اما یه چیزی برام یادگار گذاشت.
خلاء.
خلائی که با هیچ چیز نمی شد پرش کرد.
و من گریه کردم.
من دوباره گریه کردم.
و اشک راه خودش رو باز کرد.
اشک دریچه ای که بسته شده بود رو باز کرد.
***
"دنیا، من الان سه روزه دارم گریه می کنم"
"عزیزم، تو همیشه داری گریه می کنی"
"دنیا، دیگه نمی خوام گریه کنم"
"قشنگم، اشکال نداره، هرچی دلت می خواد گریه کن"
***
من چرا همیشه گریه می کردم؟

۳ نظر:

مردیوجان گفت...

می گم
.
.
.
نکنه تنها خوری کردی؟!
به نظرت اون کرما از خوشحالی مردن یا از پر خوری یا شنا بلد نبودن یا ... شایدم خودشونو قربونی کردن!!!

دیوار گفت...

همه کرم ها نمی تونند پروانه بشوند.
شاید اون کرم ها این رو فهمیدند و خودشون رو قربونی کردن.
شابد که جای دیگری شکوفه بزنند. :)
.
.
.
چی می گفتم؟

دیوان گفت...

من يبار شادي رو تسخير كردم.... مرد. كسي ميتونه تسخير كنه كه قدرتش بيشتر باشه... قدرت من شادي نبود، شادي رو تسخير گردم كه هميشه داشته باشم. ولي اون مرد و در من حل شد... شادي مردولي سياه من كمي با سفيد تركيب شد. ميدوني چقدر رنگ سفيد نيازه كه سياه ديگه سياه نباشه ؟
از اون به بعد كار من شد تسخير سفيد ها... الان خاكستريم... نه سياه نه سفيد. خودم خوبم ولي دلم واسه سفيد هايي كه كشتم تا خاكستري بشم ميسوزه.
آخه ميدوني.. خاكستري با اينكه آرومه ولي سفيدا بهش ميگن چرك و سياها بهش ميگن ضعيف و رنگ و رو پريده.
هه هه چه ربطي داشت؟