هیچ نهایتی وجود نداره، اما مرزهایی هست و من خیلی از این مرزها رو رد کردم.
هیچ وقت به جایی نرسیدم اما میدونم اگه یه قدم جلوتر برم، دیگه برگشتی وجود نداره.
اون به من نیاز داره و من وقت چندانی برام باقی نمونده. من نباید فراموشش می کردم.
لعنت به من که حتی نفرین هم اثری روی من نداره. قدم بعدی رو بر می دارم.
بر می گردم.
بر می گردم به خودم...
تو یکی از همین روزها بود.
حتما یکی از همین روزها بود.
اتفاق خاصی نیوفتاده بود.
آسمون سرجاش بود، زمین سرگیجه همیشگی اش رو داشت.
زمان خوابش نمی اومد.
کودک خوابیده بود.
دلم می خواست بغلش کنم.
دلم می خواست ساعت ها بشینم و نگاهش کنم.
دلم می خواست یه لبخند کوچولو مهمونش کنم.
دلم می خواست با هم برقصیم.
دلم می خواست بشینیم کنار هم و به افق خیره بشیم.
دلم می خواست دوستش داشته باشم.
عاشقش بودم.
دلم تمنا می کرد، تمام وجودم در تمنا بود.
چشمهایش را باز کرد و نگاهم کرد.
حرارت نگاهش. شوق لبخندش.
رقص بیداریش. کش و قوس بدنش. آغوش بازش ....
دلم می خواست همه مال من باشد. همه مال من بود و من دیگر نبودم.
صدای گریه ای از دور می شنیدم.
انگار سه روز طول کشید. نمی دانم چه دروغی در گوشش خواندند که صدا فرو خفت.
همه جا ساکت شد. بالاخره همه چی ساکت شد. تمام شد.
هیچ وقت به جایی نرسیدم اما میدونم اگه یه قدم جلوتر برم، دیگه برگشتی وجود نداره.
اون به من نیاز داره و من وقت چندانی برام باقی نمونده. من نباید فراموشش می کردم.
لعنت به من که حتی نفرین هم اثری روی من نداره. قدم بعدی رو بر می دارم.
بر می گردم.
بر می گردم به خودم...
تو یکی از همین روزها بود.
حتما یکی از همین روزها بود.
اتفاق خاصی نیوفتاده بود.
آسمون سرجاش بود، زمین سرگیجه همیشگی اش رو داشت.
زمان خوابش نمی اومد.
کودک خوابیده بود.
دلم می خواست بغلش کنم.
دلم می خواست ساعت ها بشینم و نگاهش کنم.
دلم می خواست یه لبخند کوچولو مهمونش کنم.
دلم می خواست با هم برقصیم.
دلم می خواست بشینیم کنار هم و به افق خیره بشیم.
دلم می خواست دوستش داشته باشم.
عاشقش بودم.
دلم تمنا می کرد، تمام وجودم در تمنا بود.
چشمهایش را باز کرد و نگاهم کرد.
حرارت نگاهش. شوق لبخندش.
رقص بیداریش. کش و قوس بدنش. آغوش بازش ....
دلم می خواست همه مال من باشد. همه مال من بود و من دیگر نبودم.
صدای گریه ای از دور می شنیدم.
انگار سه روز طول کشید. نمی دانم چه دروغی در گوشش خواندند که صدا فرو خفت.
همه جا ساکت شد. بالاخره همه چی ساکت شد. تمام شد.
۴ نظر:
بی ربط!!!
مدتها طول کشید تا بفهمم منی که من دوست دارم چندان مورد توجه دیگرانی که دوست دارم دوستم بدارند نیست!
منِ دیگریست درونم که زیاد هم نمیشناسمش
با قواعد من بازی نمی کند، به حساب من!
گیج خوابم، بیدار می ماند با چشمانی به بازیِ جغد!
سیر سیرم با ولعی دو چندان می بلعد و سرانجام بالا میآورد هرچه به خوردم داده!
در اوج بی خیالیم چنان می گرید که دلم می سوزد!
در نهایت ناراحتی به چیزهایی دل می بندد عجیب!
دست استریت فلوش را به پِر 2 وا می گذارد!
منظم است و از ریخت و پاشو هیجان بیزار
تکرار را دوست دارد
آدمهای تکراری.کارهای تکراری. حرفهای تکراری (مثل همینها که گفتم!)
می خواهم دوستش بدارم بس که بغلم می کند جای دیگران!!!
شاید بی ربط تر !
وقتی فکر می کنی با حقایق طرفی.
وقتی مدت ها تو حقیقت وجودت، تو یه کنج خلوت، به کشف دنیا می پردازی.
وقتی تو کل این مدت فکر می کردی که داری فکر میکنی...
نهایتا ارتباطت با واقعیت قطع میشه، ودیگه حتی حقیقتی هم نیست.
به من پناه میبری.... ولی ...دیگه منی وجود نداره.
پس کو اونکه تمام این عمر رو باهاش گذروندم؟
پس کو، تمام اون چیزهایی که با هم بدست آوردیم؟
نیست، خبری نیست، خبری هم نبوده.
مثل وقتی که از خواب بیدار میشی و تمام اون زندگی ای که خواب می دیدی رفته.
و بدتر اینکه حتی یادت نمیاد کی خوابیده بودی؟
خوب حالا بیداری، یا بقولی داری می فهمی.
یه تصمیماتی می گیری. یه منی رو پیدا می کنی. یا تو خودت یا تو دیگری، که بتونی باهاش زندگی کنی، ادامه بدی.
اما کار به این سادگی نیست!
من خودت رو حالا دیگران دارند شکل میدن.
من دیگری که اصلا مال تو نبوده.
به هر حال...
نظر ها چنان خوب بود كه الان مثل بچه اي شدم كه سرش رو پايين انداخته و ميدونه الان نبايد بپره وسط حرف بزرگترا ولي دلش ميخواد حرفش رو بزنه . تو اينجور مواقع يزرگترا همه ييهو به بچه خيره ميشن و اون سرخ ميشه، زبونش بند مياد. چشماش ميلرزه و نميتونه حرف بزنه....
من هم يادم رفت چي ميخواستم بگم... ميرم از اول متن رو بخونم.
متن رو دوباره خوندم. نظر هارا هم دوباره خوندم. اينبار فهميدم كه بچه خيلي وقت نياز داره تا بتونه حرف بزنه... پس اداي آدم بزرگترا رو در مياره و با نگاهي عميق ساكت ميمونه....
ارسال یک نظر