۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۵, جمعه

اگر قره قاج نبود...

"خیال بافی و غزل سرایی های من عمر درازی نداشت.عقل مصلحت اندیشم بیکار نمی نشست. حساب و کتابم در دستش بود. با دوچشم باز به آینده می نگریست. به امروز دل نمی بست، از فردا وحشت داشت. هشدارم می داد.به وقت گذرانی های بیهوده ام می تاخت.زبانی گزنده و موعظه گر داشت..." (از متن کتاب)

زیاده روی شب قبل و خماری صبح هم بی تاثیر نبود، جهنمی به پا شده و بود و آرام آرام من رو به دورن خود می کشید، تاریکی درونم از پیروزی خود مطمئن بود، از آخرین جان کندن های شکارش لذت می برد، که نوایی مجلس بزم سرخش را به یکباره دگرگون کرد. واژه های معجزه گر محمد بهمن بیگی با نوای دلنشین دوستی عزیز ورق را چرخاند و من در چند دقیقه راه پیچ در پیچ جهنم تا بهشت را پیمودم.
بعضی وقت ها گیج می مانم که کتاب ها من را پیدا می کنند یا من آنها را؟ نمی دانم. به هر حال "اگر قره قاج نبود..." بر من پیدا شد و تو فاصله دلگیرشدن از ورق خوردن هر صفحه اش، چنان سرشارم می کرد که از وصفش عاجزم.

"اگر قره قاج نبود..." گوشه هایی از خاطرات محمد بهمن بیگی است، مرد بزرگی از ایل قشقایی که بنیانگذار آموزش عشایری در ایران است. نه! "اگر قره قاج نبود..." فقط گوشه هایی از خاطرات یک مرد نیست، گوشه هایی از خاطرات یک ایل، یک سرزمین، یک نسل است که چنان زیبا نگاشته شده که تاثیری ماندگار در خواننده می گذارد.

آنجایی که از انسان و عواطف وی صحبت می کند، پرده از تاریکی درون بر می دارد:
"آدمی زاد آن هم از نوع ایلی و چادر نشین بیش از همه احتیاجات مادی و جسمی نیازمند محبت است.برای انسان عشایری یک جو محبت در سیه چادری کوچک عزیزتر از همه ناز و نعمت های قصر ها و شکوه و جلال آسمان خراش هاست.ایلیاتی می تواند از برج های بلند و باروهای استوار بگریزد ولی به آسانی اسیر پای در بند محبت می شود ..."

و وقتی قدرت کلام خود را در توصیف طبیعت و احوال انسان ها به رخ می کشد، نفس را درسینه حبس می کند:
"سال سختی بود. آسمان بی ابر و زمین بی باران شده بود. هر بامداد، خورشید بی رحم می تابید.هر شامگاه ماه بی شرم می درخشید.مردم ایل از خنده ستارگان به جان آمده بودند.گریه ابر می خواستند. از روشنایی ماه و آفتاب بیزار بودند. ابر می خواستند، ابر تیره و تار، ابر ظلمانی و سنگین و پیچان، ابر جواهر ریز و گوهر زا."

یا آنجایی که ازهنر و جاذبه نیرومند اشعار حافظ می گوید:
"چرا همه ما در تنگناهای زندگی به دامن این مرد پناه می بریم [...]؟ چگونه این وجود اثیری و افسانه ای توانسته است محرم اسرار خیل گناهکاران، بی گناهان، مشتاقان و دردمندان شود؟
... زیبایی و هنر، هنگامیکه با یک اکسیر کمیاب و رباینده مغناطیسی که اسمش را خود حافظ در کلمه دوحرفی "آن" خلاصه کرده است، می آمیزد از قلمرو معیار ها و مقیاس های متداول می گذرد و دیگر خرد و کلان و عام و خاص نمی شناسد:
دلبر آن نیست که مویی و میانی دارد ... بنده طلعت آن باش که آنی دارد."

به همین منوال می توانم چند برابر صفحات کتاب بنویسم و بازهم می دانم که راضی نخواهم شد. قدرت داستان پردازی، سخنان به جا و شوخ طبعی موردی نویسنده را به سختی می شود توصیف کرد و این ها را فقط باید لابلای سطرهای کتاب جستجو کرد.

ناگفته عیان است که ذوق زده ام و اطمینان دارم با خواندن اولین سطرهای کتاب، حال مرا درک خواهید کرد.
پس ختم کلام، "اگر قره قاج نبود ..." از اون دست کتابهایی است که باید خوانده شود.

۱ نظر:

دیوان گفت...

مرسي از معرفي و مرسي از انتخاب هايي كه كردي از متن و به اشتراك گذاشتي. و مرسي از ديوي كه كتاب را به تو معرفي كرد. و مرسي از نويسنده ي كتاب.

"آدمی زاد آن هم از نوع ایلی و چادر نشین بیش از همه احتیاجات مادی و جسمی نیازمند محبت است.برای انسان عشایری یک جو محبت در سیه چادری کوچک عزیزتر از همه ناز و نعمت های قصر ها و شکوه و جلال آسمان خراش هاست.ایلیاتی می تواند از برج های بلند و باروهای استوار بگریزد ولی به آسانی اسیر پای در بند محبت می شود ...