- چی شد اینطوری شد؟
- نمی دونم ... مگه چطوری شده؟
- تو اینقدر بزرگ شدی؟ یادته قبلا هم سن و سال بودیم، اصلا سن و سال نداشتیم.
- من هنوزم نمی دونم چند سالمه، ولی چند وقتیه که فکر می کنم عرض عمرم داره هی کم تر میشه.
- آره، شاید نسبت طول به عرض عمر ثابته، واسه همین هرچی عرض عمرت کمتر بشه، طولش بیشتر میشه. و تو اخیرا طول عمرت کش اومده.
- دارم حسش می کنم.
- حرف راست زدی، داره بزرگ میشه، حسش می کنی؟
- نه منظورم اون نبود... خودم رو می گم که تا چند وقت پیش می خواستم دنیا رو تکون بدم و الان دیگه حتی حوصله ندارم خودم رو تکون بدم. حوصله ندارم چیزای جدید رو امتحان کنم، حوصله ندارم ریسک کنم، فقط می خوام برداشت کنم. الان دیگه وقتشه نه؟
- پس دیدی یه طوری شده؟
- آره، ولی واقعا چی شده؟
- هیچی، تو بزرگ نشده دچار بحران میان سالی شدی. ولی بدترش اینه که شدی بابای من. چه بابای مزخرفی هم هستی.
- هه هه، یعنی الان تو مثلا کودک درون منی؟
- آره یه چیزی تو همین مایه ها.
- چطوری اینطوری شد؟ تو که قلدر تر از من بودی، من همیشه ترسو، خجالتی و محافظه کار بودم.
- شاید همه چی از اون موقع شروع شد که تو مسوولیت ما رو به گردن گرفتی.
- یعنی فشار مسوولیت من رو بزرگ کرد.
- آره مثل فشار خون.
- ما که همیشه با هم خوب کنار میومدیم. تو دنیای خودمون جنگ و خونریزی داشتیم، هی می ساختیم و خراب می کردیم ولی کسی چیزی نمی فهمید. برآیند رفتار متقابلمون باعث میشد بیرون از ما اتفاق خاصی نیوفته که کسی حتی متوجه ما بشه، چه برسه به اینکه بخواد دنبال مسوول بگرده.
- آره ولی تو یهو عوض شدی، همه چیز رو جدی گرفتی، فکر کردی خبریه.
- ما خیلی توانایی داشتیم، ما خیلی انرژی داشتیم، یادت نیست، چیزایی میدیدیم که هیچ کس نمی دید؟ یادته چطوری افق رو با هم نگاه می کردیم. باید یاد می گرفتیم.
- این ها رو من هم می دونم و بهمین خاطر هم قبول کردم آروم بگیرم. ولی تو در عوض چیکار کردی؟ یه گوشه خودت رو حبس کردی. همش فکر کردی، خوندی، فکر کردی. منطق، کوفت، ریاضیات، جبر جبر جبر. تا اینکه خودت تبدیل به یه الگوریتم جبری شدی.
- من مجبور بودم، وقتمون کم بود، فرصت نداشتیم تجربه کنیم، باید با برنامه پیش می رفتیم.
- تو ارتباطت رو با واقعیت از دست دادی، آرزوهامون رو گم کردی، افقمون رو کشوندی تا بینهایت، گفتی اونجا خط های موازی هم بهم می رسند، من رو فرستادی اون دنیا.
- من، من ... من چیکار کردم؟؟؟؟
- تو آرامشمون رو به هم زدی، همیشه عصبانی بودی، دیگه هیچ جور راضی نمی شدی.
- آره، دیگه از خودم احساس رضایت نمی کردم. و این خیلی بد بود، دیگه حتی به خودم هم باور نداشتم. تو کجا بودی، چطوری دووم آوردی؟
- من زدم بیرون، تو قوی شده بودی، زورم بهت نمی رسید، واسه همین هم چیز خورت کردم، خوابوندمت و زدم بیرون.
- آره، مستم کردی.
- آره و همه چی داشت خوب پیش می رفت. هر دفعه که مست می شدی من یه دوست جدید پیدا می کردم.
- بچه ها راحت تر دوست پیدا می کنند.
- هر دفعه که مست می کردی، من کلی چیز جدید یاد می گرفتم.
- من خرفت شدم، بچه ها راحت تر چیز یاد می گیرند.
- من کلی موقعیت جدید براخودمون پیش میاوردم. راههای جدید بهت نشون میدادم.خوش بین بودم.
- خوش بین بودن بچه گانه است.
- من کلی بازی می کردم، کلی ذوق می کردم، کلی خوشحال بودیم... ولی هردفعه تو بیدار می شدی.
- آره بیدار می شدم و یادم میومد تو چیکار ها کردی و ذهنم تمام عواقب کارهات رو بررسی می کرد. برای هر حرکتت، هزار تا حالت مختلف رو بررسی می کردم و هی فکر می کردم چطوری میشه درستش کرد.
- کاملا یادت رفته بازی کنی. همه چیز رو جدی می گرفتی و می زدی کارهای من رو خراب می کردی.
- آره، خراب کردم، دنبال شرایط خاتمه بودم. الگوریتم بدون شرط خاتمه بی فهمومه. دیگه همه فکرم شده خاتمه. خاتمه. خاتمه.
- جلوی مستی هم مقاومت نشون میدادی و من مجبور بودم هی بیشتر بهت بدم بخوری، ولی بدتر میشد. شده بود مثل این داستانهای تکراری که باباهه مست می کنه میاد خونه و بچه اش رو میگیره به باد کتک.
- آره، یادمه. بعدش گریه می کردم. نمی دونستم چه اتفاقی داره برام میوفته. نمی تونستم بفهمم. هیچ کدوم از اون حالت ها پیش بینی نشده بود.
- آره، الگوریتمت باگ داشت. ولی در عوض گریه کردن رو یاد گرفتی و خوش هم گریه کردی. اولش برات خوب بود، خودت رو خالی می کردی ولی نتونستی اون رو هم کنترل کنی. خالیه خالی شدی.
- خالی بودن خیلی سنگینه.
- آره و این سنگینی باز هم تو رو بزرگ ترت کرد. دیگه داری خشک میشی، فقط داری کش میای، ریشه درست و حسابی هم ندووندی.
- می دونم. دیر نشده، می تونم جبران کنم. این دفعه به حرفهات گوش می دم. واقعا مسوولیتت رو قبول می کنم، درست و حسابی بزرگ می شم. بگو بینم چی می خوای؟
- مامان می خوام.
- ها؟؟؟؟
- کمبود محبت دارم خوب.
- خودم بهت محبت می کنم، عزیزم.
- نمی خوام، تو بی احساس ِ بدعنقِ اخموی حرف نفهم...
- بچه جلوی بزرگترت درست صحبت کن .
- بخواب بابا، عقده ادیپم می زنه بالا دهنتو صاف می کنم ها، زنت رو هم ...
- خوب حالا... مامان از کجا برات جور کنم؟
- یه آگهی بده روزنامه.
- بد فکری هم نیست. مثلا اینطوری خوبه : "به یه همنشین پاره وقت با مسوولیت محدود و غیر متمرکز نیازمندیم."
- آره، خوبه ... یه قرارداد هم باهم می نویسیم که وضعیت حقوق و مزایا و عدم مسوولیت ها مشخص بشه، نمی خوام مامانم بین من و تو فاصله بندازه. ما هنوزهم می تونیم باهم کلی پیشرفت کنیم.
- بد فکری نیست. خوب دیگه چی می خوای؟
- لیست خرید مال بزرگ هاست، بچه ها یهویی اند، من الان فقط مامان می خوام، یه خوبشم هم می خوام، جی جی هاش هم بزرگ باشه ... بویون چااااااااااااااااااااااااااااااااااان.
- عجب گیری کردیم ها، حالا فعلا بیا این آبنبات رو بگیر.
- نمی خواااااااااااااااااااام.
- فقط بخاطر مادرت.... ببین چه آبنبات خوشمزه ایه.
- باشه ... باز هم آبنبات می خوام.
- آخ قربونت برم خوشگلم....
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه
دیوار کوچولو ... !
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
تو ارتباطت رو با واقعیت از دست دادی، آرزوهامون رو گم کردی، افقمون رو کشوندی تا بینهایت، گفتی اونجا خط های موازی هم بهم می رسند، من رو فرستادی اون دنیا
از این دنیا یه سلام گرم به موجود پیش از این در اون دنیا
من حظ کردم از این همه ارتباط اون هم از نوع بصری که بین این دیالوگها نشونم دادی کیفور شدم دیوار...
کلی عشق کردم از خواستنی های ظاهرا ساده و بچگانه که دیوار کوچیکه مطالبه داره و عشق کردم که چه قدر این موجود طنازه و تو گویا این قابلیت را شاید اگاهانه و شاید هم نا آگاهانه ازش سلب کردی البته دیگه نمیکنی... این واضحه
اصلا ماجرا دیالوگ صرف نبود یه روایت کاملا هوشمندانه از یه تاریخچه بود ... تاریخچه ارتباط های تو با دیوار کوچیکه که انگار کلی از زمان ها رو باهم سپری کرده بودین و کلی حرف و دعوا و بحث با هم داشتین
اون دیالوگ شاهکار دیوار کوچیکه هم باز قابلیت طنز این موجود رو نشون میده مکرر... فقط به خاطر مادرت ... من خیلی کیفور شدم و پیشنهاد میکنم ما رو بیشتر در جریان ارتباطاتت با دیوار کوچیکه بذاری این یک پیشنهاده فقط به خاطر مادر دیوار کوچیکه ... این طفلک مادر میخواد و هر طوری که بلدی یا بلد نیستی و باید بشی براش مادر جور کن. بچه بی مادر همیشه یه جای کارش میلنگه... البته امون از مادر بد که از هر جهنمی سوزان تره!!!
میدونی چیه؟
طولانی بودن متنت باعث شد دیگه مغزم نکشه... بعدا باقیشو میخونم.
ولی تا همینجاشم باعث جدال بین من و یاغی شد...
ارسال یک نظر