۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

تازیانه بیداری، به سیاهی شب پیشینم پایان داد.
شب رخت شسته بود و تنها پساب چرکینش را یادگار گذاشته بود. شبی عزیز رفته بود، شبی که سخت به دست آمده بود. شبی که از اعماق فراخوانده بودمش. شبی که تمام روزم را قربانی قدمگاهش کرده بودم. شبی بس عزیز.
آبی آسمان به رویم پوزخند می زند.
در کنج خیالم به دنبال سیاهی عزیزم می گردم و دریغ. گونه هایم سراسر در شوق رطوبتی است که نیست. چشمانم به من خیانت می کنند.
خشم، مادرانه ردایش را از دوش می کشد و آسمان را می پوشاند. ردایش دلگرمم می‌کند در برابر هجوم گرما، حافظ آخرین قطره های سرمایی که در وجودم جاری است. و روز همچنان پوزخند می زند و چشمانم تاریکی را از من دریغ می کنند. چشمانم بار دیگر به من خیانت کردند.
بر سریر اراده تکیه می زنم و فرمان پایان دادن به سودای جنون آمیز خائن را جاری می کنم. از دست پلک هم کاری بر نمی اید. شب رفته است و روز تاج از سرم بر می دارد. خوارم می کند.
نسیم تغییر، سیلی می زند بر رویم، و چه سخت است بیدار شدن. چه سخت است نظاره بر میدانی که دیروز در آن سپاهیانت در برابر روز می جنگیدند و امروز لاشخورها در برابر لاشه های آنان.
بار ایستادن مجال سوگواری نمی دهد. پاهایم فشار تن را باید بدوش بکشند. چاره ای نیست. باید رفت. نظاره کردن دیگر سودی ندارد. شکست را باید پذیرفت.
به روز تعظیم می کنم. بی ریا به رویم لبخند می زند. لبخندی که تلخ دردناک است. لبخندی که می گوید جنگی را باختی که جنگ تو نبود.
می دانم که شب باز می آید، با قوایی قدرتمند اما به سرکردگی کس دیگری جز من. و این بار، من خود را به ارباب دیگری خواهم فروخت، خواهم خوابید. صبح فردا نمی تواند شاهد شکست من باشد.
این جنگ، جنگ من نبود، برافراشتن پرچم سیاه شب، کار من نبود. هر آنچه اندوخته بودم بیهوده بود. دلم از درد ناله می کند، من شب را می پرستیدم.
کوله بارم را رها می کنم. کوله بار سنگینم خالی است.
که می گوید که پوچی بار سنگینی نیست؟
جریان ترس، رگ هایم را می نوازد. رها کردن و رفتن را نیاموخته ام .
رقص بید تنومندی آرامش پیشکش می کند، چشمانم را به باد می دهم. در دوردست ابر سفیدی بر چهره آسمان نقاشی می کند. با تصوراتم بازی می کند. مرا فرا می خواند.
به روز لبخند میزنم.

۲ نظر:

دیوان گفت...

برای بار سوم سعی کردم... تونستم بیشتر از 3 خط بخونم.
ولی اینبار لذتبخش بود. این متن از آن دست متن هایی بود که باید هوایش را در ریه های ذهن جاری کنی تا در رکابش به خط پایان برسی. و شاید شروعی مجدد پس از پایان متن، شروعی در پس گفته های آن.
...
یاد ماجرای مسافر کوچولو افتادم. شاید بی ربط اما...
وقتی رو اخترک پايين آمد با ادب فراوان به فانوس‌بان سلام کرد:
-سلام. واسه چی فانوس را خاموش کردی؟
-دستور است. صبح به خير!
-دستور چيه؟
-اين است که فانوسم را خاموش کنم. شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.
-پس چرا روشنش کردی باز؟
فانوس‌بان جواب داد: -خب دستور است ديگر.
شهريار کوچولو گفت: -اصلا سر در نميارم.
فانوس‌بان گفت: -چيز سر در آوردنی‌يی توش نيست که. دستور دستور است. روز بخير!
و باز فانوس را خاموش کرد.
بعد با دستمال شطرنجی قرمزی عرق پيشانيش را خشکاند و گفت:
-کار جان‌فرسايی دارم. پيش‌تر ها معقول بود: صبح خاموشش می‌کردم و شب که می‌شد روشنش می‌کردم. باقی روز را فرصت داشتم که استراحت کنم و باقی شب را هم می‌توانستم بگيرم بخوابم...
-بعدش دستور عوض شد؟
فانوس‌بان گفت: -دستور عوض نشد و بدبختی من هم از همين جاست: سياره سال به سال گردشش تندتر و تندتر شده اما دستور همان جور به قوت خودش باقی مانده است.
-خب؟
-حالا که سياره دقيقه‌ای يک بار دور خودش می‌گردد ديگر من يک ثانيه هم فرصت استراحت ندارم: دقيقه‌ای يک بار فانوس را روشن می‌کنم يک بار خاموش.
-چه عجيب است! تو اخترک تو شبانه روز همه‌اش يک دقيقه طول می‌کشد!
فانوس‌بان گفت: -هيچ هم عجيب نيست. الان يک ماه تمام است که ما داريم با هم اختلاط می‌کنيم.
-يک ماه؟
-آره. سی دقيقه. سی روز! شب خوش!
و دوباره فانوس را روشن کرد.

دیوان گفت...

نا گفته ماند...
جنگی که جنگ نویسنده نبود و درگیرش بود و اعتراف به آن... از نظر من فوق العاده بود.