۱۳۹۱ مرداد ۲۴, سه‌شنبه

دلخوشی های امروز من

میدانم این تیتر تکراری است حتی شاید همه اش تکراری باشد ولی چندی است گمان می کنم بی سبب خسته و بی انگیزه ام و گاهی حتی غمگین! جدا از این که زندگی به نسبت آرامی دارم بدون دعوا و بگو مگو های مکرر و ممکن است عدم وجود مشکلات لاینحل و عجیب و غریب و مرگ و مریضی و سایر مصیبت ها موجب این یکنواختی غم انگیز شده باشد مدتی است دلخوشیهایم را نشمرده ام!
این کشف شخصی بار ها عمیقاٌ مشعوفم کرده و این بار هم همین گمان را دارم...
می خواهم روزو شبم را مرور کنم تا ریز به ریز همه آن چیزهایی که دلم را گرم و خوش میکند به یاد بیاورم، بنویسم ، بخوانم و خوشنود شوم.
میدانی که روزهای این روزگار ما اغلب کم و بیش تکراریست و شبیه به هم . دست کم غالب کلی روز ها به هم شبیه است ولی همین شبیه هم ها هم گاهی دوست داشتنی است. مثلاً من هر روز صبح با صدای زنگ موبایل بیدار می شوم. گاهی چندین بار زنگ می زند و کسی به دادش نمی رسد . نکته اینجاست که نهایتاً آنکه آرامش می کند من نیستم یعنی هنوز زمان بلند شدن من نرسیده و این اولین دلخوشی روز است :) حدود یک ساعت خواب و بیدار و ولو روی تخت بزرگی که به کلی از آن خودم شده و شریکی در کار نیست. نه اینکه فکر کنی شریک بد است نه .به هیچ وجه. آن دلخوشی بزرگِ بزرگِ مجزایی است که گفتن ندارد من می دانم و خودش و همه آنها که میشناسندمان...! ولی به این فکر کن که می توانی حتی سر و ته بخوابی یا عمود به بالشها. هر مدل که دوست داری و در بالش و ملحفه خنک شده در باد کولرغرق شوی. هر چند کسی کولر را از ترس فراموشکاری ات خاموش کرده :)
اوه! یکی از مهمترین ترین دلخوشیهای روزم در ابتدای همین یک ساعت تنهایی است. قرار نا گفته ای که حتی در محدود زمانهای دلخوری هم رعایتش می کنیم و بیشتر او... و این بوسه کوچک خداحافظی وقتی گیج خواب بیدارم، روزم را می سازد.
نوع کارم از آن جنسی نیست که خیلی دلبسته اش باشم حتی اغلب فکر میکنم دلیل باقی ماندنم در این شغل بیشتر عادت به محیط و آدمهایش است و اعتبار مختصری است که بعد 6 سال به دست آوردم تا موقعیت کاری و درآمد مطلوب و سایر مشخصه های یک شغل مناسب . به هر حال خوب یا بد از 8:30 صبح تا 5 بعد از ظهر را در محیط کار صرف می کنم و در این بین اگر کمی خلوت باشم به وب گردی هم می پردازم. از جمله اتفاقات خوشایند وب گردی دریافت نامه پستچی دیولاخ است یعنی متن جدیدی در دیولاخ ثبت شده ...و تازگی ها این بدین معنی است که یا دیوارمان چیزی گفته یا میردیو گذرش به این دیار افتاده ... به هرحال خواندن و گاهی مرور چند پیام از گذشته در دیولاخ اغلب شادم می کند. پیش از این دلخوش دریافت پیام up load عکسهای جدید دیوان هم بودم که مدتی است نایاب شده.
در طول روز گاهی دریافت و ارسال چند sms کوچک تک کلمه ای بسیار دلپذیر است. برای من بدین معنی است که کسی در این لحظه به من فکر کرده و من جایی غیر از اینجا هم حضور دارم. انگار پیامی از جهان، تایید بر لازم بودنت!
تنوع غروب ها و شب ها بیشتر از روز است . ممکن است خودمان دو تا باشیم یا به خانواده ها سر بزنیم یا با دوستان.
بعضی شبها که کمی خسته تر هستم و فکر خاصی برای شام به ذهنم نمیرسد صدای زنگ طولانی در ، خبر از رسیدن غذای گرم از غیب میدهد! " یکی از محسنات هم جواری با خانواده مهربان همسر"
من نه آشپز حرفه ای هستم ونه شیفته ی آشپزی ولی آشپزی در خانه خودمان را دوست دارم مخصوصاً وقتی میهمان داریم از نوع بی رودر وایستی! یعنی روزهای حضور دوستان، آشپزی و پذیرایی خیلی خوشحالم میکند حتی خستگی شبش هم بسیار دلپذیر است. مدتش را بیشتر کنید یا تعدادش را مکرر.
و اما یکی مهمترین دلخوشیهای این روزها :
دورهمی های آخر هفته و اکران با آنتراکتهای پی در پی و پرچانگیهای بعدش حتی اگر فردایش یادت نیاید چه گفته و شنیده ای!... از قسمتهای غیر خوشایندش فاکتور گرفتم که خوشحال تر باشم! توجه داشته باشین که این متن در راستای مرور دلخوشیهای من است نه شما :) البته دروغ نگفته باشم همان به ظاهر آزار دهنده ها هم دیگر عیشم را خراب نمی کند مدتی است کنار آمده ایم با هم!
گاهی ادامه ی شب و همصحبتی با دیوار و دنبال تکه کلامهای جدید گشتن والبته خوابِ پیش از ورزشکاران هم لطف خودش را دارد! و صبحانه صبح های جمعه که غیر قابل گذشت است .هر چه که باشد دلپذیر است.
یک هفته را مرور کردم البته نه کامل چون برنامه های تفریح هفتگی که البته پیش از گران شدن های پی در پی و ماه رمضان و ... رونق بیشتری داشت از قلم افتاد. برنامه تاتر، سینما و گاهی رستوران. مخصوصاً وقتی هماهنگ کننده اش نیستی و میتوانی از اینکه تقریباً همیشه موافقی لذت ببری!
خوب ... این هم لیست دلخوشیهای امروزم.
.... بهترم؟ باور کنید بهترم!
می گویم شما هم دلخوشیهای خودتان را به این مجموعه اضافه کنید. کسی چه میداند شاید حال بهتری را تجربه کنید یا حتی با تکمیل لیست من مرجانی را خوشحال تر کنید!
منتظرم

۱۷ نظر:

مردیوجان گفت...

آقا شما چی کار میکنین این متنهاتون مثل آدم خط هاش از هم جدا می شه؟!
چرا مال من نمیشه پس !!!! :(

دیوان گفت...

در مورد خط ها، والا کار خاصی نمیکنیم... احتمالا از دلخوشی های کیبوردت اینه که به اینتر هات جواب نده ;)
...
یه اتفاق جالب که موقع خوندن این متن برام افتاد:
قبل از اینکه بیام متن را بخونم، برای استراحت رفته بودم بین فایل هام میچرخیدم که شاید یه عکس گیر بیارم و آپلود کنم، داشتم حسرت میخوردم که چرا تازگیا غیر از عکس های خبری و عکس های پروژه ها، دیگه عکسی ندارم که باهاش شاد بشم.
نمیفهمم چرا برای خودم عکاسی نمیکنم! وقت ندارم؟ چرته. حال ندارم؟ قبول نمیکنم برای عکاسی حال نداشته باشم. سوژه ندارم؟ هنوز خیلی جوونم برای این حرف. پس چرا عکس نمیگیرم؟ نمیدونم...
تو همین فکر بودم که خبر یه پست جدید تو دیولاخ رو دیدم و اومدم متن را پیماییدم. توی متن هم اشاره به عکس شده بود. اونقدر دلم سوخت وقتی فهمیدم عکسام غیر از خودم دلخوشی کس دیگه ای هم بوده و من گذاشتم کمرنگ بشه... جدی شکه بودم که همین الان یکی دیگه هم در مورد عکس هام فکر کرده....
جدی جدی جدی جدی باید برگردیم خونه...
مرسی مردیوجان.

دیوار گفت...

اول :‌ اون تیتر همه اش تکراری نیست ... "من" ِاون تیتر هیچوقت تکراری نمیشه... شاید نفرین شده باشه ;)

دوم :‌ نمی دونم از نسخه جدید Blogger استفاده می کنی یا همون قدیمی است، به هر حال حدس می زنم متنت رو جای دیگه نوشتی و اینجا پسش دادی (Paste) :دی.
خوب ویرایشگر متن Blogger دوحالت داره، Compose و HTML و مساله اینجاست که احتمالا متن رو تو حالت HTML نوشتی که خط بعدی و این چیزا رو خودش تشخیص نمیده و به linebreak‌ و space هم اهمیتی نمیده ... به هر حال الان بدون اجازه خودت خطهای متنت از هم جدا شد (اما مطمئن نیستم مثل آدم، چون راجع به خط های آدم ها من همیشه گیج میزنم ... آدم هفت خط و بی خط و اینا )
این همه چرت و پلا نوشتم چون این کار یکی از دلخوشی هام هست.

سوم :‌ متنت رو که می خوندم اولش اون شخصیت درونی همیشه گیر بده ام اومد جلو و با ذات پوچ انگارش شروع کرد به خرده گیری... باهاش دعوا کردم و الان قهر کرده، می دونم دفعه بعد که خودآگاهم ضعیف بشه میاد سراغم که یا باهاش می جنگم یا تسلیمش میشم... دعوا کردن باهاش از جذابیت های این روزهام شده.

چهارم : بی ریختی ... بی ریخت بودنم از خوشی های قدیمی ام بود که البته داره از بین میره یا شاید یه جور دیگه خودش رو نشون میده.

پنجم : باورت نمیشه، ولی برنامه تکراری آخر هفته ها بدون اینکه بخوام دلم رو خوش میکنه ... میگم بدون اینکه دلم بخواد و نپرس چرا چون خودم هم نمی دونم.

ششم و شیطانی ترینش : نوشتن، بخصوص برای دیولاخ. تقریبا همیشه یه سوژه داره با ذهنم بازی می کنه که البته این روزها نمی نویسمشون (نمی تونم) ولی بازی کردن باهاشون برام خوشه.

هفتمی رو نمی گم تا دلت بسوزه.

قبلا گفتم، عمده دل خوشی های ذهنی، فلسفی و مسخره ام یا از بین رفته یا دیگه جواب نمیده ولی فهرست دلخوشی های من شمردنی نیست... باور کن ... ببین برگشت، میگه افسرده ای خودت حالیت نیست، داری دست و پا میزنی ... می گم ...
هیچی بهش نگفتم : هه هه، تحویلش نگرفتم....

خلاصه که متنت انرژی بخش و ایده ات قشنگ بود.
دیوا.

مردیوجان گفت...

سوخت

دیوان گفت...

چی سوخت؟

دیوان گفت...

همون که رنگارنگه...

مردیوجان گفت...

دلم دیگه. به خاطر هفتمی

دیوان گفت...

ای داد...
در پی هفتمی و نتایج آن.
بدین وصیله در دیولاخ وضعیت اضطراری ( که بسیار املاء سختی داشت ) اعلام می شود.
از تمامی حضار ( که باز هم املای سختی داشت ) درخواست می شود با در دست داشتن کلی تسکین دهنده ی سوختگی دل، به مرکزی که مردیوجان در آنجا حضور دارد تجمع گردانده و در تسکین این سوختگی، ما را یاری دهند.
...
همزمان با این اتفاق دادگاهی غیابی با حضور تنهای دیوان به نمایندگی از دیوان برگزار شده و اختاریه ای برای دیوار صادر شده که در آن ذکر شده اگر تنها ربع یک بار دیگر دلی را بسوزاند به مدت یک ماه از نوشیدن هر گونه مایعات ( که به برند رازی ربط پیدا کند) محروم خواهد شد... این تنها تحدیدی بود که شاید به دیوار چسبیده شود.

مردیوجان گفت...

یه ماه خیییییییلیه!!!! گناه داره... اینجوری که دلم بیشتر می سوزه


دیوان گفت...

بخاطر بخشش دیو مورد سوختگی... جریمه را از یک ماه به 29 روز و 20 ساعت کم می کنیم... مگر اینکه در ماه های 31 روزه قرار بگیرد که در آن صورت یک تبصره بهش خواهیم چسباند...
قابل ذکر است که مجرم نمیتواند جریمه را نقدا پرداخت کند. مگر در مواردی که هزینه ییهو از زیر میز دیوان گذر کند.
* نمیدانم دیوان در اینجا چه کاره است. سوال نفرمایید! :))

دیوان گفت...

در پی شباهت هاشیه های ماجرا به دادرسی دنیای انسان ها و جهت گیری به سمت گند کشیده شدن دیولاخ همچون دنیای انسانها... دیوان همه چیز را انکار کرده و زمان را به قبل از رسیدگی به جرم عقب می کشد... باشد که خود دیو متخاطی ( که عجیب کلمه ی غریبی است ) به ماجرای سوزاندن رسیدگی کند.
حظار محترم جهت پذیرایی به سالن کناری مراجعه فرمایید...

دیوان گفت...

پا ورقی: این هاشیه با آن حاشیه فرق دارد.

دیوار گفت...

چه آتیشی به پا شد.
مردیوجان ببین عجب دل بزرگی داری که یه کم سوختنش زندگی من رو به آتیش کشید. :))
آخه چطور دلتون میاد... سی روز که هیچی من حتی سی ثانیه هم نمی تونم با این مجازات سر کنم.
خاضعانه از دادگاه محترم تقاضای عفو بی چون و چرا دارم.
جان شما یادم نمیاد هفتمی چی بود (خوب البته احتمالش هست که همین مدل شیطنت ها بوده باشه یا شایدم ایجاد یه کم رمز و راز و شوخ طبعی و حل معادله چند مجهولی و این جور چیزا ... که البته دل دادستان هم بسوزه که عمرا مدرکی بر علیه من در این مورد در دست نداره .. هه هه).
به هر حال بیاید کل این مجازات و کینه توزی علیه یه دیوار نازنین رو با پیک بعدی سر به نیست کنیم ... خوب ;)

مردیوجان گفت...

خوب :) کِی ؟

دیوان گفت...

دادستان که نمیدونم کیه ولی دادساز که دیوان باشه، از قابلیت جدیدش استفاده کرد و زمان را به قبل از سوختگی برگرداند. الان نه دلی سوخته ( با اجازه ی مردیوجان، ) نه سوزنده ای سوزاندن آغاز کرده، آن ماجرا برای آینده ای بود که دیگه اتفاق نیوفتاده.
تا شما پیک بعدی را آماده میکنید من هم میرم علف بچینم.

مردیوجان گفت...

مرسی من علف نمیخورم... نفخ میاره! :)

دیوان گفت...

د نه دیگه... علف که خوردنی نیست. نقاشی کردنیه.