-این آسمان خاکستری بد عنق
-این ابرهای هر جاییِ بی ثبات
-رگبار صبح گاهی و آفتاب بی دعوت
-شبهای طولانی پر پشه
-زل زدن ماه در چشمانت وقتی نمیخواهی ببینیش
-اثبات ریاضی تنهایی آدمها با استفاده از قانونهای اثبات نشده بی مغز
-گم شدن در فاصله نا مشخص بین مستی و خواب و هذیان و صبحی که نمی آید
-خاطره گنگ و شیرین لمس گرمای محبت عمیق و تلفیق نا خوشایندش با نگرانی
-پناهندگی محدود به آشپزخانه ای که آشپزخانه ات نیست
-دست و نگاه مهربانی که درد دلت را تازه میکند
-گرفتن دل درد به دلیل دردِ دل نا به جا
-نسخه بهبودی و دارویی که مشابهش کار ساز نیست و خودش موجود
-سدی که میشکند در برابر سیل اشکهای فرو خورده
-ملقمه ای از احساسات مختلف که نمیتوانی اسم برایش پیدا کنی
-دل بستن به بی خوابی های استاد تازه ظهور یافته
-سری در آستانه انفجار، قلبی که با هیجان و ترس یک مافیایی پنهان شده در پوست شهروند می تپد، فکی که قفل شده بی دلیل، و مهره ی هفتم که نمی دانی کجاست
-دلخوری های ریز ریز به ظاهر بی خطری که درشت شده اند و زبانم لال بدخیم
-تکرار زندگی به همان شیوه که بلدیم
-و منی که منم
-تویی که تویی
-و دیگرانی که بسیار نزدیکند و بسیار دور
.
.
.
-و
-به کسی برنخوره برنخوره
-من یکی پیش خودم می مونم
۶ نظر:
دیوار عزیز با همه توضیحاتی که اون دفعه دادی باز هم موفق نشدم این خط ها رو از هم جدا کنم... می چسبن به هم!!!
میشه کمک کنی؟
با اینکه خطوط از هم جداشدند اما از شدت رگبار واژه ها و لحظه ها و احساسات کم نشد. فکر می کردم تو فضای سفیدی که بین هر خط بوجود میاد جای نفس کشیدن بمونه اما جمله بعدی چنان خودش رو در برابر جمله قبلی نشون میده که از هرجای متن شروع کردم یه بار دیگه تا انتها رفتم. البته تا دم اون سه نقطه. بعدش رو می ترسیدم بخونم.
-------
ذهنم گم شده. جمله هات لحظه هایی رو مرور می کرد که انگار صد سال قبل اتفاق افتاده اند و در این صد سال هیچ چیز نبود جز تنهایی. راستی چندسال پیش بود؟
شاید خواب میدیدم. ولی مگه میشه یکی خوابت رو برات تعریف کنه؟
---
اما الان بیدارم. خوش بیدارم. با تمام وجود بیدارم. حس بیداری ای که فقط مال ذهنم نیست. تنم هم بیدار شده. یه چیز دیگه هم هست که هنوز نمی دونم چیه. شاید روحمه که بیدار شده.
این بیداری به من جسارت زندگی کردن رو میده. زندگی ای که می دونم به من سرایت کرده و این مساله نگرانم می کرد. نگران دلی که تپش هاش زندگی رو به جریان انداخت. دلی که می دونم به درد اومده. دل هایی که می دونم به درد اومدن. دردی که درمانش موجوده و مشابهی هم نداره.
از روی سهل انگاری نیست اما می خوام بهش فکر نکنم. بهش باور دارم. فکر از پس این چیزابرنمیاد. داده ای برای تحلیل این احساسات وجود نداره. گرافی نمیشه برای این روابط نقش کرد. عقل به دانسته هایی متوسل میشه که برای این شرایط کسب نشده. ذهن الگوهایی را دنبال می کنه که درست تربیت نشده اند.
و من باور دارم. به یکتایی این لحظات باور دارم به شفافیت این هزارتویی که خلق می کنیم. و دیگه از لمس کردنش نگران نمی شم.
هنوز درد هست،اما تشویش نیست.
آسمون بدعنقی می کنه، ابرها ریز ریز میشن و دل تیره میشه و زبان لال. اما زندگی جریان داره، هر روز یه چیز زیباتر داره. تکرار نمیشه و هیچ شیوه ای در مواجهه با این جریان ندارم.
حتی این تریبونی که الان بی اجازه گرفتم هم از اون کارهایی بود که توجیهی براش ندارم. شاید گستاخی کردم.
و می خواهم بیشتر هم گستاخی کنم : من یکی پیشتون می مونم.
مرسی...
خوندن این متن برمیگرده به دیروز عصر. ولی به خودم گفتم قبل از اینکه جواب بدم پاشم یه حموم بزنم که سرحالتر بشینم و بنویسم. از حمام که برگشتم، دیدم اتاق بهم ریخته، پس هنوز نمیتونم از نوشتن لذت کافی ببرم. بذار جمع و جور کنم بعد. اتاق که جمع شد، دیدم همه چیز عالیه که بتونم با دل خوش بشینم و مفصل بنویسم، ولی میز کامپیوترم گردوخاک گرفته بود، پس نیاز به دسمال داشت. خلاصه که همینجوری ادامه پیدا کرد تا امروز صبح، کارهای عقب مونده و...
دیگه دیدم بخوام همینجوری ادامه بدم، گویا نمیشه. اینجا بود که فاونگ پرید وسط...
"اگه همین الان با همین امکانات و همین حس نتونی بهترین لحظه را تجربه کنی، هرکز با هر امکاناتی نخواهی توانست"
پس نشستم که نظرم رابنویسم.
...
اینهمه مقدمه برای یه نظر در مورد متن؟؟؟ بگذریم.
...
با اینکه " آسمان خاکستری بد عنق" از نظر من هوایی دوست داشتنی بود که بعضی وقتا با نم بارونش کیفم را چند برابر میکرد، و شاید حتی بغض های نا بهنگامی که بعضی مواقع به اشک هایی تبدیل میشد که حسش را با کسی شریک نشدم. ولی حتی ماه خیره هم که در نهایت من را به زوزه کشیدن رساند، نتونست لذت لحظه ها را ازم بگیره.
و در نهایت، ( شاید حس نویسنده موقع نوشتن متن کاملا متفاوت از حس من بوده ) لطافت روان در متن، من رو دوباره همراه کرد با لطافت بوی گلی که در طول شب من را با خودش میبرد، به تفکرات، به غصه های اجباری، به شادی های لحظه ای، به عذاب های وجدانی، راحتی های بی خیالی، نبودن های... دقیقا کاری که این متن با من کرد.
زیاد حرف زدم.
دوباره فاونگ: " زندگی فاصله ی بین کردن ها نیست، زندگی دقیقا خود کردن است، اشتباه کردن، لمس کردن، خوبی کردن، و... از همه مهم تر، آشتی کردن ( به كسي برنخوره بر نخوره
من يكي پيش خودم ميمونم
در شب بي كسيو بي حرفي
براي دل خودم ميخونم
خواب بودم بيدار شدم
آشتی كردم با خودم! ) "
قطعاً دوست داشتنی بود
هوا رو میگم
و درعین حال کلافه کننده!
پاییزه با من بدجور بازی میکنه.
همیشه همین طور بوده.
بابت یاد آوری بوی گل ممنون
لحظه و گرسنگی رو هم جا انداختم!!! و احتمالاً خیلی چیزای دیگه
:)
مسلما در متن هممون خیلی چیزا جا میوفته، چون برای نوشتن زمانی حدود 2 روز که در کل مدت، مغز را آزاد گزاشتیم که هرجایی که دلش میخواد پر بکشه، نیاز به خیلیییییی نوشتن داریم. بخصوص که به اجبار هم که شده، خیلی از تفکرات رو نمیگیم، چون دلمون میخواد که یه جایی تو ذهن تنهای خودمون بمونه... حتی اگه تجربه مشترک باشه هم باز هم تجربه ی مشترک رو به رخ هم نمیکشیم. در کل، جا افتادن به معنی فراموش کردن یا بی تفاوتی نیست.
""" جا انداختن به معنی بی تفاوتی نیست """
ارسال یک نظر